دلم می خواد بدونی که این سپیده ای رو که بیست و پنج سالِ دارم دنبالِ خودم می کشونمش، اونقدا هم مایه ی افتخارم نیست، چیزی که این وسط مایه ی افتخارِ اینِ که خیلی چیزا رو با هم یاد گرفتیم ، من فهمیدم خیلی جاها ی زندگیم نفسم و خودخواهیم خیلی چیزها رو به باد داد، نابود کرد ... با همه ی این احوالات چیزهایی که نابود شد علی رغمِ دردی که به جا گذاشت نابودیش دور از منفعت نبود
دلم می خواست با همین حالتِ خالصِ ناشی از بیماری بیام سراغت و بگم که از اینکه حواست به همه چیز هست بسیار سپاسگزارم
من یاد گرفتم، با بهای گزاف ... هرگز از دست نخواهم داد ... و هرگز این دردها رو بهانه برای ادامه ای بدتر از این نمی کنم ...
خدایِ من ... درونِ من ...