نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دختر چوپان

آن قدر ابر توی آ سمان بود که آدم خیال می کرد که خورشید هنوز از خواب بیدار نشده است
.

دختر چوپان روی تخته سنگی زیر یک درخت نشسته بود و آرام نی می زد . زیر چشمی گوسفند ها را می پایید . یک مرتبه هیاهویی میان گله افتاد . گوسفند ها بلند بلند بع بع می کردند و هر کدام به طرفی می دویدند . دخترک مثل برق از جایش پرید . می دانست صدا صدای چیست . پیتیکو پیتیکوی سم اسبان سرباز های پادشاه همیشه گوسفند هایش را می ترساندند . با عجله به طرف سوار ها دوید . وقتی به آنها رسید نفسش بند آمده بود :

چه خبر تونه ؟ الآ ن چند ماهه که هر روز می آیید این جا و این زبون بسته ها را می ترسونید منکه حرفامو قبلا زدم . تا پسر پا دشاه در یک کار استا نشه باهاش عروسی نمی کنم .

سواری که ازبقیه جلو تر بود از اسبش پیاده شد و گفت : و الله ما که تا حالا نشنیده بودیم کسی برای ازدواج با پسر پادشا ه قید و شرط بگذارد ولی به هر حال ما امروز اومدیم این جا تا ازطرف عالی جناب به شما بگیم که ایشون یک قالیباف معروف شده اند . گل از گل چوپان شکفت . گله را هی کرد و برگرداند به ده . آن وقت سوار اسبش شد و با سرباز ها به طرف قصر رفت . فردای آ ن روز جشن عروسی مفصلی در تمام کشور بر پا شد جشن عروسی او با پسر پادشاه . روز های قشنگ بهاری یکی یکی می آ مدند و می رفتند . در یکی از این روز ها عروس و داماد جوان تصمیم گرفتند تا برای گردش به صحرا بروند . آن قدر رفتند و حرف زدند و خوش گذراندند تا این که حسابی از قصر دور شدند . ناگهان چشمشان به آلونک کوچکی افتاد که تک و تنها وسط دشت قرار داشت و از آن بوی کباب می آمد پسر پادشاه از اسبش پیاده شد و گفت : بد نیست برویم داخل و یک چیزی بخوریم . گلیم کوچکی جلوی آلونک پهن شده بود . تا آمدند از روی آن رد بشوند زیرپایشان خالی شد وپرت شدند توی یک چاله ی تاریک و عمیق . صا حب آلونک که صدای افتادن آن ها را شنیده بود بالای چاله آ مد خنده ی ترسناکی سرداد و دو باره گلیم را روی چاله انداخت . همه جا تاریک شد . چند نفر دیگر توی گودال بودند . جلو آمدند و به پسر پادشاه گفتند : هر روز یکی دو نفراین تو می افتند . مرد بدجنسی که صاحب آلونک است شبانه از ما کار می کشد آخر سر هم می آید و یکیمان را که بد تر از بقیه کار کرده با خود ش می برد . بعد او را می کشد و گوشتش را کباب می کند و به خورد بقیه می دهد .

طولی نکشید که مرد بد جنس با یک نردبان وارد گودال شد . زیر نور کمی که از آن بالاتوی چاله می افتاد به تازه وارد ها نگاه کرد و گفت : هی شما دو تا چه کار بلدید تا من بتونم از اون پول در بیارم ؟ پسر پادشاه سرش را بالا گرفت و بدون آن که بترسد جواب داد : اگر قول بدهی هیچ کدام از ما را نکشی کاری می کنم که زود پولدارشوی . یک دار قالی و چند تا دوک نخ برایم بیاور . مرد بد جنس که او را نمی شناخت شرط او را قبول کرد . آن شب پسر پادشاه تا صبح نخوابید و با کمک بقیه شروع کرد به بافتن یک قالی . مرد بد جنس می خواست قالی را بفروشد و درعوض پول خوبی بگیرد . پس از چند روز وقتی موقع تحویل قالی رسید پسر پادشاه به او گفت : من این قا لی را خیلی خوب و اعلا بافته ام . آن را به قصر پادشاه ببر و بگو شوهر دختر چوپان گفته که پادشاه اول قالی را باز کند و بعد به تو انعام خوبی بدهد . مرد بد جنس با خوشحالی راهی قصر شد . پادشاه تا قالی را باز کرد چشمش به جمله هایی افتاد که روی فرش بافته شده بود : پدر عزیزم ما توی یک چاله جلوی آلونک این مرد بد جنس زندانی شده ایم . او یک گلیم قرمز روی چاله انداخته . ما رانجات بدهید .

پادشاه دستور داد تا مرد بد جنس را دستگیر کنند . آن گاه سپاهش را برای نجات زندانیان فرستاد . وقتی مردم از ماجرا آگاه شدند همگی دختر چوپان را تحسین کردند که چنین شرطی برای ازدواج با پسر پادشاه گذاشته بود ( شرط یاد گرفتن یک کار . )

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید