10-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آفتابگردان
از سمت باغ صدای گریه و ناله می آمد . تمام گل ها و درختان باغ ، غمگین و ناراحت بودند . بعضی از آنها سر شان را خم كرده بودند و به آرامی پیش خودشان ناله می كردند .
گل ها همینطور آرام آرام گریه می كردند می گفتند : « آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابری و گرفته بود ، از خورشید خانم هم خبری نبود . گل ها كه چند روزی بود ، آفتاب را ندیده بودند ، كم كم داشتند پژمرده می شدند . بالاخره یكی از گل های باغ تصمیم گرفت كه به جستجوی آفتاب برود . همینطور كه به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشید را دید كه پشت ابر ها پنهان شده و به سختی دیده می شود . او به خورشید گفت كه تمام گل های باغ انتظارش را می كشند و در غم نبودش غمگین و افسرده اند .
خورشید كه با جریان هوای جدید به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت كردن گل ها را نداشت به سرعت از پشت ابر ها بیرون آمد و شروع به تابیدن كرد . گل قصه ما هم كه تمام حواسش به تابیدن خورشید بود ، دست هایش را به سوی آفتاب دراز كرد و بالا و بالاتر رفت و قد كشید و بزرگ و بزرگ تر شد . در حقیقت آن گل با گردش و حركت خورشید ، مسیرش را تغییر می داد و حركت می كرد ، به همین دلیل از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا می زدند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|