10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بشو و نشو
کوچه خواب بود . با همه خانه ها و آدم ها و گربه هایش . خروس که خواند : - قوقولی قوقو ! کوچه از خواب بیدارشد ، با همه خانه ها و آدم ها و گربه ها و گنجشک هایش . کاری به کار آدم ها و خانه های کوچه نداریم . این کوچه دو تا گربه داشت ؛ اسم اولی « بشو » بود ؛ اسم دومی « نشو » . شاید هم برعکس . آخر آنها خیلی به هم شبیه بودند .
آن روز صبح نشو میخواست چشم هایش را باز کند ، اما حال این کار را نداشت . فقط یکی از چشم ها را باز کرد و به دور و برش نیم نگاهی انداخت . بشو هر دو تا چشم خود را باز کرد و به کوچه خیره شد . نشو میخواست بگوید : « سلام ! » ولی حالش را نداشت . به جای سلام خمیازه بلندی کشید . بشو گفت : « سلام پسر عمو ! صبح به خیر ! » نشو می خواست بگوید : « وای که چه قدر گرسنه ام . » ولی نگفت . انگار لب هایش را با چسب به هم چسبانده بودند . بشو گفت : « وای که چه قدر گرسنه ام . حاضرم برای سیر شدن از صبح تا شب ظرف های یک رستوران را تمیز کنم ؛ البته با زبانم . » نشو هم می خواست درباره پیدا کردن غذا چیزی بگوید اما حالش را نداشت . خمیازه ای کشید و به گوشت های چسبیده به استخوان مرغ فکر کرد . مرغی که آب پز شده باشد ، همراه با سس و سوپ و کمی هم ته مانده ترشی . بهبه ! ولی این ها فقط در خیال بودند . او حتی حال بو کشیدن هم نداشت . اما بشو نفس بلندی کشید ، به امید این که بوی غذا را احساس کند ، ولی بیفایده بود . ساکت شد و به صدای قار و قور شکم گرسنهاش گوش داد . اما این شکم او نبود که قار و قور میکرد . صدای شکم نشو بود . رو کرد به او و گفت : « نشو ، پاشو دنبال غذا برویم!» نشو گفت: «برو... بابا... تو... هم... حال ... » بشو در فکر فرو رفت .
نشو به چرت فرو رفت . همین موقع گنجشکی بال بال زد و جیکجیک کرد و از راه رسید و گفت : « می آیید با هم بازی ؟ » نشو با مسخرگی گفت : « بازی ! » بشو با شادی گفت : « چه بازی ! » گنجشک گفت : « قایم موشک . » نشو آب دهانش را قورت داد و گفت : « موش کجا بود ؟ این هم دلش خوشه . » بشو سر و گوشش را جنباند و گفت : « من قربان موش می روم . ولی موش کجا بود ؟ » با این حال قبول کرد و گفت : « باشه . من اول چشم می گذارم . » نشو از گوشه چشم راست بشو را نگاه کرد ؛ حرفی نزد ، ولی معنی نگاهش این بود : - تو می خواهی با این جوجه گنجشک بازی کنی ؟ - بله . از اینجا خوابیدن و به صدای شکم تو گوش دادن که بهتر است . - انگار لقمه بدی هم نیست ! - اصلاً حرفش را نزن ؛ او همبازی من است . - مگر تو گرسنه نبودی ؟ - چرا . ولی اگر بازی بکنم گرسنگی از یادم می رود . از صدای قار و قور شکم تو هم راحت می شوم .
نشو به چرت زدن و خرناس کشیدن ادامه داد . بشو جست و خیزکنان با گنجشک کوچولو بازی کرد . یک بار او را بالای درختی پیدا کرد . یک بار پشت یک پنجره . یک بار لبه پشتبام . آخرین بار او را پشت یک سطل زباله پیدا کرد . ناگهان بوی گوشت به دماغش خورد و گفت : « سُک سُک ! بازی تمام شد ؛ بقیهاش برای فردا . » گنجشک رفت و او را با یک ماهی نیم خورده تنها گذاشت . بشو سرش را توی سطل کرد و ماهی را خورد و خورد ، بعد زبانش را تکان تکان داد و گفت : « بهبه ! » بعد دور لب هایش را لیسید و آرام و خوشحال رفت کنار نشو دراز کشید . پلک نشو کمی باز شد و او را نگاه کرد . بشو پرسید : « خوابی یا بیدار ؟ » نشو حرفی نزد . لابد اگر چیزی می گفت گرسنه تر میشد . بشو میویی کرد و سرش را روی دست هایش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت . نشو هم می خواست همین کار را بکند ، اما نتوانست . او خیلی گرسنه بود ؛ خیلی گرسنه . و یک گربه گرسنه هیچ وقت خوابش نمی برد . همه این را می دانند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|