دوشنبه – ۲۸ سرطان ١٣٧١
فصل ديگری از فاجعه ها تكرارميشود.از زمين وآسمان آتش ميبارد.هرروزخبرمرگ يا زخم برداشتن عزيزی شنيده ميشود.
شهر گليم همواره هموار فاتحه های ناتمام شده است.
به دوست گفتم: "اين شهر ديگر روی بهار را نخواهد ديد." او خنديد و چيزی نگفت.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|