نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 09-18-2011
GhaZaL.Mr آواتار ها
GhaZaL.Mr GhaZaL.Mr آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312

1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Post

شنبه - ٢٠ قوس ١٣٧٠

باور داشـتم كه بهار به كنسرت پرستو دير نمی
آيد. چشـمهايم را به دروازه دوخته بودم. همهمه ها و زمزمه ها دل تالار را پر كرده بود.
پرده
ها از روی ستيژ كنار زده نشده بودند. آواز خفيف گيتار از پشت پرده ، مردم را به خاموشی فرا مي خواند.
گيتاريست شايد آدم دلشكسته
يی بود كه آهنگ غمگينی را مينواخت. كسی در كنارم همنوا با تارها زمزمه ميكرد:
يار نيامد، نيامد، نيامد بَرم

شور قيامت، قيامت، به پا شد سرم

مردم كف ميزدند و فرياد ميكشيدند: "پرستو! پرستو!" من گمان ميبردم كه آنها ميگفتند: "بهار! بهار!" به نظرم آمد كه

بهار در چارچوب دروازه پديدار خواهد شد. دروازه را بستند
.من در سكوت ميان دو غوغا باز هم آواهايی را شنيدم:
صدا - صدای شكستن بود. آخر چرا آن روز نتوانستم بدانم كه بهار برای خداحافظی آمده بود؟

مردم دوباره فرياد زدند: "پرستو! پرستو!" و پرستو روی ستيژ آمد. اندوهگين به نظر ميرسيد.

دلم ميشد با شتاب زياد روی برگه
يی بنويسم:"خواهش مي كنم امروز آهنگ «كوچ پرستو» رانخوانيد "
شايد نزديك پرستو رفته بودم. او مرا نديد. هنوز كاغذ را به دستش نداده بودم. كنسرت در ميان غوغای مردم با اين آهنگ آغاز گرديد
:
قصهء ما قصهء عشق،

قصهء كوچ پرستو
...
قصهء يك جستجو بود،
جستجو بود
دستم دراز مانده بود. مردم كف ميزدند. و من ديدم كه چقدر از پرستو دور هستم
.تا آنجا كه به ياد دارم،
لحظه
های عمرم همواره شبانه بوده اند، حتا در روزهای بلند آفتابی.
شايد شبهای يلدايی من مانند دو انجام يك گره در دو سوی سپيده دم زودگذری به نام "بهار"، رها شده، امتداد مي يافتند
.
نميدانم مردم به كدام خوشی كف ميزدند.اين را هم ندانستم كه چند آهنگ پرستو را نشنيده گذشتم؛ ولی نميتوانستم نشنوم

وقتی بر خرمن خاطره
هايم آتش افگنده ميشد. او ميخواند:
يار نو سفر دارم، دانه دانه ميبارم

دامنم پر از اشك است، تخم لاله ميكارم

دل من كه بهارانه ابر كرده بود،
باز به ياد روزگار از دست رفته افتاد و پر باريد. دلم ميشد كسی برايم شعر بخواند.
آنسو پرستو ميخواند
:
ای اشك من!
چه حاصل كه ريزی ز چشمان غمديده ام
ای خون دل! چه حاصل كه آيی ز چشمان نمديده ام

كسی از گوشهء تالار برخاست و ورقه
يی را به دست پرستو داد. گويی ما همه پشت ورق را خوانده بوديم
كه به گونهء غم
انگيزی خاموش شديم. پرستو نيز خاموش ماند. شايد او نيز رازی داشت كه ناگهان به گريه افتاد.
سپس در ميان اشكهايش خواند
:
مگذار كه در حسرت ديدار بميرم

در حسرت ديدار تو ای يار بميرم

بگذار كه چون شمع كنم پيكر خود را

در بستر اشك افتم و ناچار بميرم

مردم كف ميزدند. پرستو اشك هايش را پاك كرد و بدون اين كه چشم به راه فرمايش ديگری بماند، خواند
:
عشق،

آری يك دروغ اس،

يك فريب اس، يك جنوان اس

كسی ندانست كه وقتی او عشق را جنون و فريب ودروغ ميخواند، آيا راست ميگفت.

وپرستوهمچنان ميخواند
:
كی رفته
ای ز دل كه تمنا كنم ترا
كی گشته ای نهفته كه پيدا كنم ترا

مردم فرياد مي كشيدند، مي نوشتند، مي شنيدند كف ميزدند.

پرستو برای هر كدام چيزهايی مي خواند و شايد

تنها برای خودش بود كه ميسرود
:
تو برای دل من

شعر دريا را بخوان
...
كنسرت به واپسين لحظاتش نزديك ميشد.من به دوردستترين جزيرهءخاطره هايم تبعيد شده
بودم
.در پايان خواند
:
گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم

گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم

شايد كسی جز من نميدانست كه اين كنسرت، آخرين برنامهء آوازخوانی پرستو در اين شهر خواهد بود.

پرستو در ميان شور و شادمانی مردم، از روی ستيژ پايين آمد و با همه خداحافظی كرد.

پرده
ها دوباره به هم آمدند. گيتاريست دلشكسته با بيزبانی تارها همچنان ادامه داد:
گفتی در انتظارم،

گفتی در انتظارم،

گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم

__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از GhaZaL.Mr به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید