چهارشنبه – ٤ عقرب ١٣٧٠
امروز بهار باز به وعده اش دير آمد. از دوردستها آواهايی به گوش ميرسيد."صدا، صدای شكستن بود" و من
كه چيزی شكستنی ترازدل نميشناسم،احساس كردم كه غم بزرگی روی قلبم سنگينی ميكند.بهار آمد.سيمای بهارانهء اودرپاييزبسيارديدنی بود.
ولی آن چه تماشايی تر مي نمود، سيمای پاييز در چهرهء او بود. بهار آمد . ولی اي كاش آنگونه نمی آمد. او بيش از حد دلتنگ بود و گفت :
"امروز برای شعر شنيدن و شعر خواندن حوصله نيست." و پس از درنگی افزود:"... و تصميم دارم مدتی از خانه بيرون نشوم."
شايد او چيزهای ديگری هم گفت كه من نشنيدم و شايد هم شنيدم صدای پرواز هزاران پرستو را.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|