پنجشنبه – ١٤ اسدد ١٣٧٠
با هم به كنسرت رفتيم.او مانند اينكه روانش را به پرستو داده باشد،محو آهنگها شده بود،و من كه تمام هستيم را بهاربه گروگان گرفته بود،
نميخواستم بدانم كه پرستو چه ميخواند.دلم ميشد سكوت بهار را بخوانم و بدانم كه او درين خموشيهای مرموز به چه می انديشد
و چرا آرام آرام اشك ميريزد.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|