نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (20)

ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .

- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.

-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .

- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.

- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .

آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟

با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.

- خيلي بد شد.

- چرا؟

باعث شكست احساسم مي شود .

- اين صداقت تو را مي رساند .

-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .

- بهتر بود نمي گفتم .

آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .

فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .

- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.

- مي خواهي كمي بدويم ؟

- موافقم ، تا دم اتومبيل .

آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.

فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !

آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .

آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .

* * * *

نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.

- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .

فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .

- فقط گوش مي كني . كجا بودي

- خانه ي مادرم .

دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.

- نمي توانم ! كار دارم

نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید