نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (13)

فريد با ملايمت شانه ي نسيم را گرفت و گفت: وقتي از زنم جدا شدم ديگه حق ندارند با تو مخالفت كنند . فقط كمي صبر داشته باش .

اوه اوه ! از حالا مي گويد زنم ! اصلا ببينم اين دختر كيست ؟ چه شكلي است ؟ من نمي توانم ، دارم از حسادت ديوانه مي شم .

نبايد اين مسئله براي تو مهم باشه او فقط وسيله اي است براي رسيدن من به تو .

اگر مخالفت كنم ه كار مي كني ؟

ديگر داري عصبامي ام مي كني . من به اندازهي كافي در گير هستم ؛ حداقل تو بيشترش نكن . بعد از عقد به او مي گويم تا تكليفش را بداند . قسم مي خورم . ! فقط چند ماه صبر داشته باش .

نسيم لحظه اي به فريد نگزيست او دروغ نمي گويد . مرد دروغ گويي نبود پس به ناچار گفت : قبول فقط چند ماه.

فريد لبخندي زد در اولين قدم موفق شده بود آرام نيز چندان اهميتي نداشت به راحتي مي توانست او را قانع كند.آرام دختر فهميده و معقولي به نظر مي رسيد . خيلي از مسائل را پذيرا بود

* * * *

افكار آرام مجذوب كننده و شيرين بود كه تمام لحظات زندگيش را پر كرده بود او به خود قبولانده بود كه هيچ چيز قبل از ازدواج اهميت ندارد و پايه و اساس زندگي بعد از ازدواج محكم مي شود. و خود را با اميد به آينده سر گرم مي ساخت .

آن روز قرار بود فريد و خانم فرخي به اتفاق او و مادرش براي ديدن آپارتماني كه فريد خريده بود بروند. آرام به همراه مادر خارج شد . فريد و خانم فرخي در اتومبيل در انتظار آنان بودند . با ديدن آن دو پياده شدند و خانم فرخي آن دو را بوسيد . آرام احساس كرد در بر خورد با فريد ديوار قطوري بين آن ها كشيده شده و فريد تمايلي به از بين بردن آن ندارد .

آپارتماني كه فريد در نظر گرفته بود در منطقه اي دنج و پر درخت قرار داشت .آنها به وسيله ي آسانسور در طبقه ي هشتم پياده شدند.آنجا سه اتاق خواب و پذيرايي وسيعي با پنجره هاي بلند داشت . كه باعث روشني و دلبازي آنجا مي شد .

آرا با لبخند به فريد گفت : سليقه ي شما خيلي خوب است !

بنابراين پسديدي.

آرام نگاهي به دور و بر خود انداخت و گفت: فكر نمي كنيد كمي بزرگ باشد.

خانم فرخي ميان حرف او پريد و گفت:به نظر من كوچك هم هست.فردا كه مهمان داشتي نبايد دغدغه ي جا داشته باشي ! فريد عاشق مهمان است.

البته حق با شماست

مادر گفت : مبارك است انشاالله به سلامتي و تندرستي . اگر اجازه بفرماييد پرده دوز بياوريم تا پنجره ها را اندازه بگيرد . وقت زيادي نداريم .

اجازه ي ما در دست شماست .

بعد از ساعتي به خانه باز گشتند . لادن گفت : خانه خوب بود ؟ پسنديدي؟

خوب بود فقط كمي بزرگ بود. دو نفر آدم اين همه جا لازم ندارند . اما مادر فريد گفت نبايد مشكل جا داشته باشيم.

چرا ايرادهاي نبي اسرائيلي مي گيري . خانه بزرگ در آنا عاليه.

آرام با كسالت گفت : تو هم مثل بقيه فكر مي كني و حرف مي زند .

خانه ي بزرگ و كوچك ربطي به عقايد من ندارد تو مي خواهي در آنجا زندگي كني بايد به جاي اعتراض به من با صداي بلند به همسرت اعتراض مي كردي . تا به گوش او برسد كه شما چه سليقه و افكاري داري .

آرام متوجه شد لادن پي به نقطه ضعف او برده و واقعيت را مي گويد

حق با توست معذرت مي خاهم .

من از تو معذرت مي خواهم مي دانم كه شرايط سختي داري .

آرام با وسواس زياد ساده ترين و زيباترين وسايل مورد نيازش را خريداري مي كرد . فريد از حسن سليقه ي او لذت برد .سرويس جواهرات را طوري انتخاب كرد كه جواهر فروش سليقهي او را تحسين كرد . جشن ازدواج در هتلي بزرگ و مهشور برگزار مي شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .

آرام در آینه به خود نگریست ، چهره اي در پس آرايش دقيق و بي نقص. نفس بلندي كشيد و به تور بلند و پر چينش دست كشيد . سپسقسمت كمر لباس را صاف كرد.هيجان و دلشوره در نمناكي چشمانش و لرزش ربانش كاملا مشهود بود . احساس مي كرد همه ي اعتماد به نفس خود را از دست داده است نگراني از برخورد با فريد دلش را آشوب مي كرد . نتها چيزي كه باعث مي شد فريد چنين مرمز به نظر آيدو ترس و دلهره را در دل آرام پيچ و تاب دهد ، همان غرور و سركشي اش بود. بايد او را رام مي كرد و در مشت خود نگاه مي داشت . ابخندي در گوشه ي لبش پديدار شد . كسي او را فرا خواند . عروس خانم ! آقا داماد آمدند.

فريد با اتومبيل گل زده به سالن آرايش رسيد . بعد از دقايقي آرام با لباس با شكوه و زيبابب خود پديدار شد. فريد به چشمان خود اعتماد نمي كرد . آنچه را كه در مقابل خود مي ديد ، به ظر قابل وصف نبود . با خود انديشيد : گل ياس سفيد! قوي تنهاي درياه ! وشايد ماه شب چهارده! هيچ كدام او آرام بود عروسي بينهايت زيبا و تنها . فريد دستان آرام را گرفت بي اختيار گفت : خيلي زيبا شده مله ي كوتاه فريد ، قصيده ي آسماني در گوشش طنين افكند. آرام با دستا ظريفش كراوات فريد را مرتب كرد و گفت : تو هم داماد بي نظيري هستي ! فريد لبخند زد و او را در سوار شدن به ماشين كمكش كرد. سپس خود نيز پشت رل ماشين نشست و اتومبيل را به حركت در آورد.فريد هر چند لحظه يك بار به آرام مي نگريست . زيبايي آرام نفسگير و فوقالعاده بود . نمي دانست چه گونه بايد به زيبا ترين عروسي كه ديده است ، حقيقت تلخ را بگويد . شوكي كه از ديدن آرام در لباس عروسي به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . در گذشته آرام براي او دختري با چهره ي دلنشين بود .شايد ماهر ترين نقاشان از كشيدن چهره ي او عاجز مي شدند. فريد با خود انديشيد : كاش ؟آرام تا به اين حد زيبا و خواستني نبود ! اگر نسيم آرام را مي ديد بي شك زنده زنده او را مي خورد! فريد با به ياد آوردن نسيم لبخندي زد به سوي سرنوشت جديدي كه برايش رقم مي خورد پيش رفت.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید