08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام ( 4)
سايه- اين هم اسب من است . و آن يكي اسب اميد ؛ البته به پاي اسب فريد نمي رسد .
آرام هيچ توجهي به اسب هاي ديگر نداشت و فقط به مارال نگاه مي كرد . بعد از دقايقي به كلبه رفتند.
سايه- فريد عاشق اينجاست ، اكثر اوقات هم به جاي ويلا مي آيد اينجا .
آرام و لادن به تزيينات آنجا چشم دوختند تمام وسايل كلبه از چوب بود سايه پنجره را گشود و كتري را پر از آب كرد و روي اجاق نهاد .
لادن- ببينم كتري چوبي نيست ؟
سايه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر مي خريد .
آرام خود را روي كاناپه انداخت و گفت : ياد فيلم هاي وسترن افتادم.
لادن – اسلحه آن بالاست .
سايه- ملا پدر است گاهي به شكار مي رود .
آرام- زندگي اينجور جا ها چقدر راحت است .دور از هياهو ، همه چيز طبيعي و زيباست .
لادن – سايه ! چرا سارا نيامد؟
- تعارف كردم گفت خسته ام و مي خواهم استراحت كنم . اينها همه بهانه است دوست ندارد بدون اميد جايي برود .
لادن- كاش مي شد يك شب اينجا بمانيم ! هواي خوبي دارد .
آرام- حتما شب ها خيلي وحشتناك است .!
سايه – يك شب زمستاني با پدر اين جا مانديم . بارون شديدي مي باريد .راستش خيلي ترسيدم از آن شب ديگر اينجا نماندم و شب ها به ويلا بر مي گردم.
آرام- اين جا به دهكده نزديك است ؟
- تقريبا ، زياد فاصله اي ندارد نشانتان مي دهم .
بعد از خوردن چاي برخاستند و بيرون رفتند .
سايه – آرام مي تواني اسب فريد را سوار شوي ؟
آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش كرد . سپس آهسته برپشت اسب نشست و با خنده گفت : ظاهرا كه مخالفتي ندارد .
هر سه آهسته به راه افتادند در پايين جنگل رودخانه اي قرار داشت . آنها تا نزديك دهكده رفتندو سپس باز گشتند .در نزديكي كلبه اكبر آقا را ديدند كه با دو نفر گفتوگو مي كند . آرام وقتي خوب نگاه كرد، فريد را شناخت.
سايه – فريد آن جاست آن يكي هم مسعود است سپس افزود قرار نبود به اين زودي بيايند .
فريد به طرف آنا . وقتي به مارال رسيد ، دهانهي اسب را گرفت و گفت : سلام خوش مي گذرد ؟
سايه- سلام از اين طرف ها ؟ مادر گفت فردا مي آيي.
- مي خواستم يك شب اينجا بمانم و صبح به ويلا بيايم . اما مثل اين كه ايتجا قرق شده !
- آرام از اسب پياده شد و گفت : معذرت مي خواهم كه بدون اجازه سوار اسبتان شدم .
- مارال چطور بود پسنديد؟
- عالي بود فكر نمي كردم تا اين حد مهربان باشد .
در همان حال سعيد نيز به سمت آنان آمد و سلام كرد . آرام نگاهي به سعيد انداخت . او را پسري سبزه ، با نمك و اندكي خجالتي يافت .
سايه آرام را به سعيد معرفي كرد و گفت : بچه ها خيلي دير شد مادر نگران مي شود فريد تو نمي آيي؟
- نه صبح مي آم نگران نباشيد .
آن سه دختر به سمت اتوموبيل حركت كردند سايه دور زد و آرام ميديد كه فريد مشغولنوازش اسب است و سعيد هم با چشماني نگران آنان را بدرقه مي كند .
خانم فرخي به محض ديدن آنان گفت چرا انقدر دير كرديد ؟
لادن - معذرت مي خواهيم رفتيم كلبه اسب سواري كرديم .
عمه با دلخوري گفت: حداقل من را با خودتان مي برديد .
آرام- ببخشيد فكر نمي كرديم شما تمايلي به آمدن داشته باشيد.
محمود با علاقه به گفتوگوي آنان گوش مي كرد سپس گفت : پس لطفا ما را فراموش نكنيد.
سايه- ما خانم ها با هم مي رويم شما با آقايان برنامه بگذاريد.
آرام از حاضر جوابي سايه به خنده افتاد . آما محمود به روي خود نياورد .
آ» شب بازار خنده و شوخي گرم بود حامد آخ شب از همه خداحافظي كرد ، تا صبح زود حركت كند.
در سكوت آ ن شب فقط صداي نفس هاي لادن و سايه به گوش مي رسيد . فريد كم كم و نا خواسته آرام را مجذوب خود كرده بود .رخنه ي كوچكي در دلش ايجاد شده بود و مي دانست با گذشت زمان باز تر خواهد شد.نفس عميقي كشيد و در دل آرزو كرد كاش فريد به او توجه كند و او را با دقت بنگرد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|