07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(20)
پيشمرگان انتخاب شدند ودر جنگ سختي كه ارتش سوريه هم به ياري دولت عراق شتافته بود، ارتش مشترك سوريه و عراق شكست خوردند. «هرمز» فرماندهي جبههي نبرد با سوريها را داشت كه سنگينترين ضربات را بر آنها وارد و غنايم بسياري از ارتش سوريه گرفت. اما «هرمز» در عين شجاعت هيچگاه در سنگر نميجنگيد. عاقبت در يكي از جنگها هدف قرار گرفت و شهيد شد. خانوادهي او همواره مورد عزت و احترام ملامصطفي بودند.
تهاجم سنگين ديگري از سوي دولت و این بار از منطقهي «ميرگهسوور» تدارك ديده شد. كار به جنگ تن به تن كشيده شد. «عمرآقا دولهمهري»با يك جاش ايزدي قوي هيكل رو در رو شده بود. جاش،آلت عمرآقا را كشيده اما بعداً كشته شده بود. عمرآقا را براي معالجه نزد دكتر محمود آوردند. در آن جنگ جداي از صدها سرباز و افسر، جنازهي صد و چهار جاش هم در ميدان برجاي مانده بود. پس از اين شكست سنگين، دولت به صرافت افتاد كه با قبول و اعلام آتش بس از سوي طرفين، به تجديد قوا بپردازد.
چيزي كه مرا بسيار ناراحت ميكرد ديدن چهرهي زنان و كودكان بارزاني بود كه زير باران زندگي مي كردند و خانهشان همان بود كه بر دوش مي گرفتند. آنها هرگز از بخت خود شاكي نبودند. به واقع، حال پريشاني داشتند. . . .
زماني كه در «بن گهريان» بودم و هنوز به «خوركي» فرستاده نشده بودم، يك بارزاني به نام «آقا» كه «آقاي زورهگوان» بود، در حال بناي يك خانه در روستاي خود بود. ديوار خانه را تا نيمه آورده بود. ميگفت: «در طول عمرم اين پنجمين بار است كه خانهاي بنا ميكنم و هنوز تمام نشده بايد ديار خود را ترك كنيم». يك باغچه يكوچك هم داشت كه ميگفت: فصل خيار و گوجه و چنبر كه رسيد سهم تو از باغچه من پابرجاست. يك روز او را ديدم.
ـ ميدانم خانهات را ترك كردي و ويران شد. باغچهات را چكار كردي؟
ـ باغچه در حال گل دادن بود كه دشمن ما را بيرون كرد. يك روز با خود گفتم سري به باغچه بزنم. وقتي رفتم دو جاش را ديدم كه در بستان نشسته بودند. هر دو را كشتم و به جاي چنبر، دو اسلحه با خود آوردم. در جنگهاي بارزان مردان دلاور بسياري شهيد و زخمي شدند. يك روز بمبي در داخل يك سنگر منفجر شده بود كه يازده نفر در آن شهيد و تنها پسري به نام «كهكو»، جان سالم بدر برده بود. «كهكو» ابتدا در جنگ مامهشاي سقز زخمی شده و بدنش از سه قسمت جراحت برداشت. در جنگ اشنويه هم زخمي شد و در بمباران اخير، اگر چه كشته نشد اما لال و از ناحيهي دست و پا نيز فلج شد.
«عمرآقا دولهمهري» كه از طرف شمال «حسن بگ» به جاشها حمله كرده بود گلهي عظيمي گوسفند به غنيمت آورده و عليرغم آنكه در راه، مار پايش را نيش زده بود، با اين وجود سيصد حيوان را سالم به مقصد رسانده بود. «احمد توفيق» هم كه به دنبال او روان بود سه ماديان و اسب و چند رأس گاو و گوساله با خود به بارزان آورد. احمد كره استري با خود آورده بود كه هر كس ميديد عاشقش ميشد اما عاقبت به عنوان پيشكشي به «شيخ بابو» هديه کرد. به همراه «ميران صالح بگ»، يك روز عصر به ديدن «قلعه كهن مير روانداز» كه در منطقهي «كانيبوته» است رفتيم. قلعهاي بسيار محكم از سنگ با آب انباري بزرگ در داخل آن بود. هنگام بازگشت، از ميان محلات آبادي ميگذشتم. بچهاي با ديدن من بناي گريه كردن گذاشت. ميران گفت: «بندهي خدا تنها بارزاني جامانه سرخ ديده و با ديدن تو فكر كرده خرس آمده است».
هواي پاييزي سرد شده بود. جنگ در جبههها متوقف شده اما محاصره شكسته نشده بود. مقرر شد به طرف «سوران» حركت كنيم. به همراه «احمد توفيق» و همراهان او و «ميران صالح بگ» و دو پيشمرگ ديگر راه افتاديم.
يك شب در كنار مرز تركيه مانديم. تعدادي از دوستان به روستاي «زيتي» در تركيه رفتند و مقداري پتو و خرده اسباب خريدند. حتي سه دينار پول هم نداشتم كه يك پتو بخرم. روز بعد وارد كردستان تحت سلطهي تركيه شديم و پس از شش ساعت دوباره وارد كردستان در عراق شديم. در راه از دوستان پيش افتادم تا زالزالك بخورم. در كنار يك درختچه داشتم به سوي ميوهها سنگ پرتاب ميكردم كه مردي به همراه يك دختر بسيار زيبا و دو كبك نزديك شدند.
ـ تو بازرگاني؟ خرت و پرت براي فروش داري؟
ـ نه من مشتري ماده گاو جوان هستم.
به دوستانم رسيده و گفته بودند: «ديوانه است و ميگويد مشتري ماده گاو جوان است».
از روستاي «كامكه» و «رود زاب» عبور كرديم. شب در كنار يك قبرستان اتراق كرديم. چوب خشكهاي بسياري براي آتشزدن آنجا بود. واقعاً هيزمي عالي داشت. اما هنگامي كه از روستاي مجاور تخم مرغ و ماست خريديم گفتند هر كس هيزم قبرستان را بسوزاند ميميرد. با «احمد توفيق» به جان هيزمها افتاديم و آتشي روشن كرديم كه تا طلوع آفتاب برپا بود. دو ساعت از طلوع آفتاب گذشته راه افتاديم. «احمد توفيق» با شتاب ميرفت و مرتباً ما را به ادامه دادن مسیر تشويق ميكرد. به كنار يك چشمه و چند درخت سيب رسيديم. مام علي بايزيدي گفت: «كاش از آن سيب سير ميخورديم». گرسنه بودم و احمد هم مرتباً فرمان رفتن ميداد. ميدانستم ساير دوستان هم گرسنهاند. هر طور بود جلو افتادم و به يك چوپان رسيدم:
ـ نان داري؟
ـ نه والله
ـ شير چي؟ شير هم نداري؟
ـ دارم اما ظرف شير بسيار كثيف است.
ـ ظرف را بده. شير خوردن با من
ظرف را پر از شير كرد. ظرفي به آن كثيفي در تمام زندگيم نديده بودم. چشمانم را بستم و ظرف شير را سر كشيدم. «احمد توفيق» گوسفندي از چوپان خريد. طناب به گردنش انداختيم كه به مجرد توقف آن را كباب كنيم. راه درازي رفتيم و بسيار خسته شديم. عاقبت «احمد» رضايت داد و در جايي توقف كرديم و به انتظار كباب بريان، شكم را دلداري ميداديم. ناگهان كمي جلوتر از ما تيراندازي آغاز شد. چون هوا تاريك بود مسير گلولهي يك طرف را كه سرخ به سوي هدف حركت ميكرد ميديديم. واقعاً كركننده بود. چه خبر است؟
ـ بچهها هوا روشن شود طياره در دشت «هيرتي» تكه تكهمان ميكند. جايي براي پنهان شدن هم نيست. گوشت را خام و بريان قورت داديم و به راه افتاديم. شبي بسيار سرد بود و لرز بر تنمان نشسته بود. صبح زود به روستاي «سيدهكان» رسيديم. وارد يك مغازهي خالي شديم، آتشي روشن كرديم و چرتي زديم. صبح خبر جنگ بزرگ ديشب را پرسيديم. گفتند:
«جاشها به سوي همديگر تيراندازي كرده و ادعا كردهاند بارزاني به سراغ آنها آمده تا فشنگ بيشتري تحويل بگيرند». اين هم از مكر جاشها. . .
از ميان روستا «مهاجران» به طرف «گريشي» و «دوستي» راه افتاديم. شب به «گريشي» رسيديم و صبح روز بعد در آبادي «گرتك» ميهمان «ملاويسي» شديم. عصر سري به قبرستان زديم كه درختچههاي زالزالك در آن خودنمايي ميكردند و زالزالكهاي زرد و درشت روي درخت همه را هوايي كرده بود.
ـ عجب زالزالكي!
ملاويسي گفت:
ـ كاك ههژار هيچكس تا كنون جرأت نكرده است حتي يك ذره پوشال هم از اين قبرستان بر دارد. اين قبرستان «جن» دارد.
ـ ماموستا صبركن حرف حسابي دارم.
رو به قبرستان گفتم:
اي شخص. زالزالكهايت رسيدهاند. بفرما همه را بچين و بخور و گرنه همه ميريزند و ميپوسد. اگر نه اجازه بده من بخورم. تو كه بخيل نيستي كه نه خودت بخوري و نه اجازه دهي ديگران بخورند. به طرف زالزالكها رفتم. ملا و دو صوفي همراهش گفتند:
«اين كار را نكن. حرام است، گناه است». لگدي به درخت زدم و باران زالزالك بر سرمان باريدن گرفت. باوركن ملا و صوفيها كه اين كار را گناه ميدانستند تمام جيبهايشان را پر از زالزالك كردند و بیشتر از ما خوردند.
درهي «گرتك» و «روست» كه روستاي «سميلان» نيز در آن قرار دارد، چون بهشت زيباست. در سرماي زمستان نيز سيب سرخ روي درختها خودنمايي ميكند و به هواخواهان خود چشمك ميزند. اين منطقه در «نزار حهساروست» قرار دارد كه بلندترين قلهي عراق است و مجموعهي تپهها، كوهها و روستاها را منطقهي «ههلكورد» ميگويند. در آنجا از دوستان جدا شديم و مقرر شد همراه «ميران صالح بگ» سري به سرزمين «خوشناوهتي» بزنيم. سرزمين «خوشناوهتي» به ويژه در پاييز به بهشت ميوههاي روز زمين تبديل ميشود. باغهاي پر از انار و انجير و گلابي و همه نوع انگور، سيمايي بهشتي به اين منطقه ميبخشد.
«ميران صالح بگ» از میران خوشناو «شقلاوه» است. هر چند قدرت ميري نداشت اما جايگاه او نزد مردم بسيار محترم بود. روزها پيشمرگي ميفرستاد: به خانهي فلان ميران برو و بگو امروز ميهمان او هستم». گاهي اوقات، ميزبان، همانند خود او حتي نان شب هم نداشت.
يك روز به پيشمرگي گفت: «شيخ حسين! به خانهی كدخدا حسن در «زيوه» برو و بگو ميران امروز ميهمان تو است». گفتم: «جاي بسي شرمندگي است كه ما به ميهماني كدخدا برويم. ميران ديگري نيست كه ميهمان او شويم؟» متوجه نشد ميخواهم شوخي كنم. در پاسخ گفت:
«نه كاك ههژار! كدخدا حسن در منزل پدر من بزرگ شده است و در خانهاي او احساس راحتي ميكنم». به طرف خانهي كدخدا حركت كرديم. منظرهي شگفتانگيز از سرخي انار و برگهاي زرد و برگ مو سبز در پاييز كه به هزاران رنگ ميزد، تابلويي از آفرينش خلق كرده بود. مدتها غرق تماشاي انار بودم. به خانهي كد خدا حسن رفتم. مردي بود بسيار چالاك و زيرك، بسيار خوشرو، شيرين كلام و خيلي هم فهمیده بود. به مجرد نشستن، يك سيني «مويز» و «مغز گردو» در برابرمان گذارد.
ميران گفت: «به دستشويي ميروم تا برميگردم چاي آماده باشد».
هيمن كه رفت كدخدا حسن گفت:
ـ ميران نفرمودند كدخدا نوكر ما بوده است؟
ـ چرا باید چنین چیزی بگوید؟
ـ آخر نميدانم حتي سگ من هم از او سيرتر است. سالي سه چهار بار كسي را نزد من ميفرستد و توتون و ميوه ميخواهد. به همه نيز ميگويد فلاني نوكر خانهي پدرم بوده است.
شب خيلي خوش گذشت. ميران، يك كيسهي بزرگ توتون از كدخدا گرفت. چند روزي با ميهماني زوركي ميران، گذرانديم تا به «هيران» مركز شيوخ «هيران» رسيديم كه آنها را به جاي شيخ، «كاك» ميگويند. «صافي» شاعر كه دراويش شعر او را با دف ميخوانند كاك «هيران» بود. به ميهماني «شيخ صبري» رفتيم كه از انساب «ميران صالح بگ» و تيمسار بازنشستهي ارتش بود. در اربيل منزل داشت اما از ترس دولت، تنها در اتاقكي در هيران زندگي ميكرد.
شيخ گفت: «الان شام بسيار لذيذي آماده ميكنم». گوشت و آب گوجهفرنگي و برخي ادويه و مخلفات در قابلمهاي ريخت، آن را روي كوره گذاشت و بيرون رفت. وقتي بازگشت گفت: هو! هه. قابلمه پلاستيكي بود و پلاستيك و گوشت به هم آميخته بود. قابلمه را با گوشت بيرون انداختيم.
«كاك» در آن روزها پيرمردي به نام «كاك علي» و مردي بسيار مقدس و مبارك بود. در بهشت باغ و سبزه و درخت و ميوهي آن منطقه، كاك در خانهاي منزل دارد كه چشمهاي از وسط حياط پر از درخت آن روان و مكاني بسيار شاعرانه است. كاك از سخنان من لذت ميبرد و من بايد غروبها خدمت ميرسيدم.
يك روز گفت: «نه روز تا رمضان مانده است. ههژار ماه رمضان بايد نزد من بماني».
ـ كاكه ببخشيد من روزه نميگيرم.
ـ روزه نگير من خودم صبحانه و ناهار برايت ميآورم.
پيرمردي ديگر به نام «مام نور» كه برادر كاك بود، مردي آبلهرو با صورتي چروكيده اما بسيار خوش كلام و شيرين گفتار بود. سخنان نغز بسياري از او شنيدم. دو سه مطلبي كه از او به خاطرم مانده است را تعريف ميكنم:
مام نور در ميان آقايان «دزهيي» در دشت اربيل ميهمان است. مردي هيراني ميآيد. از او ميپرسد:
ـ توت نرسيده است؟
ـ بله قربان تازه دارد ميرسد.
ـ ساكت! الان است كه آقايان «دزهيي» به «هيران» هجوم برند. . .
در خانقاه «سيد احمد» در «كركوك» «مام نوري» به دستشويي ميرود. ديوار توالتها كم ارتفاع است و به زور نيمقد را ميپوشاند. يكي از آقايان «بوشناغ» نيز به توالت كنار موضع مام نور ميرود. مام نور مي گويد:
ـ خوش آمدي بابا، اهل كجايي؟
سيگاري براي او روشن ميكند و شروع به گفتگو دربارهي اوضاع زندگي و كار و كاسبي ميكنند. به سيد احمد ميگويند كه دو ديوانه در حوض هستند و شلوغ كردهاند. متوجه ميشود كه بزم «مام نور» است.
ـ مام نور چكار ميكني؟
ـ قربان به خدا مايهي شرمندگي است اگر انسان به ميهمان خوشامد نگويد و سيگار تعارف نكند.
سيد دستور ميدهد كه ديوارها را بلندتر كنند.
جماعتي از آقايان اهل «ذره» به همراه «مام نور» براي شنا به كنار رودخانه ميروند. لباسهاي مام نور را پنهان كرده و روي آن خاك ميريزند. مام نور كه خسته شده و ناي حرف زدن ندارد قاهقاه ميخندد.
ـ به چه ميخندي؟
ـ احساس كردم گراز هستم و صدها سگ دورهام كردهاند.
روز 18 نوامبر سال 1963 «عبدالسلام عارف» رئيس جمهور بعثيها، انحلال حزب بعث را اعلام كرد. آن روز ما در هيران بودیم. پنج روز بعد به همراه ميران، دهات به دهات، خود را به روستاي «دولهرهقه» رسانديم و ميهمان «عباسآقا مامند آقا» شديم. «عباس آقا» رئيس يك عشيرت بزرگ و مالك بيش از پنجاه روستا بود و علاوه بر آن، عشاير «بولي» و «بابولي» نيز در منطقهي «قنديل» تحت فرمان او بودند. از «رانيه» تا «گهلاله» مردم خود را رعيت «عباسآقا» ميدانستند و به وجود او افتخار ميكردند. «عباس آقا» به يك پادشاه بيتاج و تخت ميمانست. اولين مالكي كه به ياري قيام شتافته بود، «عباس آقا» بود. از نظر شخصيتي نيز انساني بيادعا و بسيار دوست داشتني، خوش قد و بالا، زيباروي و حاتم بخشي به تمام معنا بود. سفرهاش حتي يك روز بدون مهمان نبود و گاهي تعداد ميهمانان سفرهاش به دويست نفر هم ميرسيد. بيسواد، اما زيرك و داراي فهم سياسي بود. نزد تمام احزاب سياسي احترام بسيار داشت.
يك روز جلال طالباني از او پرسيد:
ـ عباس آقا تو به اين كم سوادي آنقدر زيرك و دانا هستي، اگر سواد داشتي چه ميشدي؟
من گفتم:
ـ مانند داستان «سماش» «سامرست موآم» الان خادم كليسا بود.
به توصيهي ملامصطفي در «دولهرهقه» ماندني شديم. ميران يك پتوي تركي به عنوان هديه به عباس آقا داد و عباس آقا نيز بلافاصله به من هديه كرد.
ـ قربان نميخواهم.
ـ امان از دست تو. تمام مردم حتي ملاها هم از من چيزي ميخواهند. در «كويه» هديه دادم نگرفتي، راديو پيشكش كردم نپذيرفتي، پتوي ميران را قبول نميكني. فكر كنم تو در دل شيوعي هستي و فكر ميكني مال فئودال خوردني نيست.
«عوني يوسفي» وزير قاسم، «حمزه عبدالله» رئيس اسبق حزب پارتي، «حميد عثماني» و رئيس سابق حزب شيوعي نيز مدتي آنجا ميهمان بودند. يك روز «عوني» گفت:
ـ كاك عباس بگو پيراهني برايم بياورند.
ـ پيراهنت كه پاره نشده است.
عوني كت و جليقهاش را از تن درآورد و پيراهن كهنه پارهاي نشان داد.
ـ كاك عوني خانهاي در اربيل داري. حاضري به پنج هزار دينار بفروشي؟
ـ هرچند دولت مصادره كرده است اما ده هزار دينار هم نميدهم.
ـ به خدا هزار دينار مشتري دارد.
ـ يك باغ سپيدار در گهلاله داري. چهار هزار دينار ميخرم. يك دينار آن را پيراهن بخر.
ـ حرف مفت. سپيدارهايم دوازده هزار دينار ميارزند.
ـ حالا معلوم شد واقعاً نيازمند و مستحق هستی، برويد دو پيراهن برايش بياوريد. . .
بوكس سيگار «جمهور» را در مقابل گذارده سهم ميهمانان را ميداد. حمزه سيگار خواست. پاكت سيگار را به سوي او دراز كرد اما به مجرد آنكه حمزه خم شد پاكت را به سوي خود كشيد اين كار دوباره تكرار شد و بار ديگر دستش را عقب كشيد. اين موش و گربه مدتي ادامه داشت.
در گوش عباس آقا گفتم:
ـ تازه دارم ميفهمم اينها را چگونه رام كردهاي؟ ميخواستي با پتو و راديو و . . . اين بلا را هم بر سر من بياوري؟
و عباس آقا خنديد.
با هم بسيار گرم گرفته بودیم. به شكار ميرفتيم و به هر روستايي كه ميرسيديم در مسجد ميخوابيديم. با اهل ده و رعايا بسيار گرم ميگرفت و همه او را دوست داشتند.
يك روز به شكار خرگوش رفته بوديم. اسب من – كه در واقع اسب عباس آقا بود- ميخواست از يك كانال بپرد كه نتوانست و در کانال افتاد. من هم فوراً از اسب پريده لبهي كانال را گرفتم. عباس آقا تعجب كرد و گفت: «عجيب است. من هميشه تصور ميكردم تو شهري هستي و از پس سواري يك الاغ هم بر نميآيي. اما هر چه فكر ميكنم اينگونه نيست».
يك شب در روستايي پشت «رانيه» بوديم. چهار آقاي «پشدري» كه يكي از آنها «جوان مير آقا» نام داشت آمده بودند و با «عباس آقا» كار داشتند. شب كه دراز كشيده بوديم عباس آقا بيدارم كرد و گفت: «بيا حرف بزنيم». «حميد عثمانی» را هم بيدار كرد و فرستاد چهار مرغ كباب كنند حرف مفت ميزديم و مي خنديديم. آقايان پشدري هم كه كلافه شده بودند از ترس عباس آقا جرأت واكنش نداشتند و خود را به خواب زده بودند.
گفتم: «حالا ميگويند عباس آقاي مامندي آقاي پدر سگ به دوستي يك شهرستاني فلان فلان شده، مردانگي خود را از دست داد. ما هم كه با او كار داريم آبرويمان پاك ريخته است. شايد كارمان را هم راه نيندازد».
مردي ارمني به نام «تليش» كه اهل مهاباد بود، روزگار خوبي نداشت. مسلمانان مرتباً به او ميگفتند:
«بيا و مسلمان شو برايت خانه ميخريم، اسباب و وسايل ميخريم، شغل خوب دست و پا ميكنيم، برايت زن زيبا ميگيريم و . . .» عاقبت مسلمان شد و به محض آنكه تشهد را گفت ختنهاش كردند اما از وعدهها خبري نشد. تليش پس از آن هر روز در گوشهي مغازه مينشست و گريه ميكرد:
ـ هم . . . از دست رفت هم دينم.
عباس آقا گفت:
ـ پس كارشان را راه نمياندازيم تا به سرنوشت «تليش» دچار شوند.
شب سوار اسب شديم كه باز گرديم. مردي از داخل كلبهاي بيرون آمد و فرياد زد:
ـ عباس آقا پياده شويد قورمه درست كردهام.
پياده شديم و قورمه را تا آخرين لقمه خورديم. در راه گفتم:
ـ قورمهي يكسال ميزبان را خورديم.
ـ به جان تو اگر نميرفتيم شاكي ميشد و ميرنجيد.
چند روز بعد همان مرد به «دوله رهقه» آمد. عباس آقا گفت:
ـ فلاني تو آن سال از من شلتوك نخريدي. چرا؟
ـ قربان هنوز نتوانستهام پول جور كنم.
شانزده سطل برنج به او داد و راهيش كرد تا حق ميزباني آن شب را ادا كرده باشد. يك روز از «دولهرهقه» به «رانيه» و به ميهماني «مام قادر» باغبان رفتيم. فردا صبح خواستم پاي پياده به دولهرهقه باز گردم. چمداني هم همراه داشتم. مام قادر گفت:
«در بازار چوب فروشها همه اهل دولهرهقه هستند خودت تنها برو. ميدهم چمدانت را همراه خودت بياورند.»
به ميدان رفتم.
ـ سلام تو اهل دولهرهقي هستي؟
ـ نخير.
ـ از اهالي دولهرهقه كسي به اينجا رفت و آمد ميكند؟
ـ بله اما امروز كسي نيامده است.
برگشتم. از پشت سر پرسيد:
ـ با اهالي دوله رهقه چكار داري؟
ـ وقتي اينجا نباشند هيچ.
ـ حالا بگو.
ـ گفتم چمدانم را باخود ببرند.
ـ خنجر همراه داري؟
ـ چرا؟
ـ شكمم را پاره كن ببين خون ميآيد. پسر آخر چه كسي اين هجده روز چاي در مقابلت گذارده است؟ چه كسي رختخوابت را پهن كرده است. يك روزه مرا نميشناسي؟
ـ ببخشيد دوست من خوبي؟ خوشي؟
ـ خب حالا نامم چيست؟
ـ ها؟ چي؟ ببخشيد؟
ـ ابراهيم
ـ بله كاك ابراهيم حالا خوبي؟
ـ ابراهيم و نه زهرمار. ميخواهي استر بدهم و چمدانت را هم برگردانم؟
خلاصه چمدان را تحويل گرفت و به همراه «جعفر» پسر «مناف كريمي» كه پسري درشت هيكل بود پاي پياده به سوي دولهرهقه راه افتاديم. شب سر رسيد. گفتم:
ـ به «پلنگان» برويم.
ـ پلنگان سگ دارد و من هم از سگ ميترسم.
ـ نگران نباش من سگها را فراري ميدهم.
از سگها گذشتيم و به خانهي «ملاعثمان» رفتيم. صداي جيغ مرغها را شنيدم اما گفتم: «هر چه براي شام داريد همان را ميخوريم».
آش كشك و نيمرو آوردند.
ـ جعفر تو كداميك را ميخوري؟
ـ آش كشك دوست ندارم.
حدود هجده سال بود كه آش كشك نخورده بودم. اما آن شب به قدري خوردم كه تا صبح خوابم نبرد. «جلال طالباني» به «دوله رهقه» آمد تا منتظر زمان ملاقات با ملامصطفي شود. روي پشت بام يكي از خانههاي روستا در حال گفتگو بوديم.
ـ بارزاني از كار حزبي عصباني و دشمن تنظيم است. چند نفر از دوستان حزبي را از گهلاله، اخراج كرده است.
ـ حزب خودسر عمل ميكند و احترامي براي ملامصطفي و قيام قايل نيست. ملامصطفي تمام خطاها را متوجه «ابراهيم احمد» ميداند. اگر «ابراهيم احمد» را از رياست حزب كناره بگيرد و او را به عنوان پدرکُرد، و نماد مبارزه بازنشسته كنند بارزاني هم از ياري حزب دريغ نخواهد كرد. مطمئن هستم كه حزب را به تو خواهد سپرد چون علاقهي بسياري به تو دارد.
ـ اگر راست گفته باشي به شرفم سوگند اولين كسي خواهم بود كه براي كنار گذاشتن «ابراهيم احمد» فعاليت خواهد كرد. بايد يكنفر فداي مصلحت جمع شود. . . .
بارزاني سررسيد و ملاقات انجام شد. داستان آن روز را براي ملامصطفي تعريف كردم. گفت:
ـ اگر حزب ابراهيم احمد را كنار بگذارد با رياست جلال موافقت و با تمام وجود حزب را ياري خواهم كرد.
«جلال» با دلخوشي و قول مردانه رفت اما نه تنها كاري نكرد بلكه در دشمني با بارزاني كوشاتر شد. نزد مردم شايع بود كه جلال عاشق «هيرو» دختر ابراهيم احمد است و هيرو هم علاقهاي به او ندارد اما ابراهيم احمد دختر خود را تهديد كرده به هر قيمتي به اين ازدواج تن دهد. البته اين شايعه سرانجام صورت واقعيت به خود گرفت و اكنون جلال چند سال است كه شاهداماد «ابراهيم احمد» و همسر «هيرو» است.
عباس آقا از ملامصطفي براي عفو «هاشم عقراوي» كه بيجهت مقر «بيتواته» را ترك كرده بود طلب بخشش كرد و بارزاني هم او را بخشيد.
«سيد عزيز شمزيني» نامهاي براي «حاجي محمد شيخ رشيد» كه دشمن سرسخت ما بود نوشته بود:
«بيا با همكاري يكديگر ملامصطفي را نابود كنيم و تو رهبر ما باش. . . ». نامه به دست نيروهاي بارزاني افتاد و سيدعزيز و چند تن ديگر مانند «علي محمد» بازداشت شدند. مدتي بعد «سيدعزيز» به خاطر «سيدعبدالله افندي» آزاد، اما «علي محمد» كشته شد.
يك شب به همراه «ملاباقي» و «احمد توفيق» در «سيپاوي» كه روستايي كوچك در «دولهرهقه» است بوديم. ملاباقي زود چاي دم كرد. صاحبخانهي ما «كدخدا رسول» كه كمي كندذهن بود پرسيد:
ـ ملا چه ميخوري؟
ـ چقدر فضولي. دارو ميخورم. دكتر نوشته است.
ـ نه به خدا من هم شكم درد دارم. كمي دارو هم به من بده.
ـ آخر بيسليقه! مگر ميشود داروي يك نفر را به آن ديگري داد؟
ـ چرا نميشود؟ حتماً مي خورم.
احمد گفت:
ـ ملاباقي طرف رودست نميخورد. سهم او را بده تا در اين برف و سرما ما را بيرون نيانداخته است. كدخدا دو استكان خورد و گفت:
ـ عجب دارويي است؟ انگار چاي خودمان است.
بارزاني پانصد پيشمرگ داشت و در طول روز هم، عدهي بسياري به ديدن او ميآمدند اما گوشت و برنج پذيرايي عباس آقا تمامي نداشت و هرگز هم نديدم رو تلخ كند. مدتي نسبتاً طولاني آنجا بوديم و سپس به «رانيه» آمديم. ملامصطفي مدرسهي «سنگهسر» را به عنوان مقر خود برگزيد. گفته شد مردم اين روستا واقعاً گرسنهاند، گندم بسياري براي آنها از نقاط مختلف جمعآوري كرديم و از نظر غذايي به زودي سامان گرفتند. . .
يك هيأت مذاكرهكننده به سرپرستي «حاجي عبدالرزاق» استاندار موصل براي گفتگو با بارزاني از بغداد وارد رانيه شدند. گفتگوها با حضور بارزاني، هيأت مذاكرهكننده و حزب پارتي آغاز و سرانجام توافقنامهي آتش بس امضاء شد. در اين توافقنامه دولت تعهدات بسياري داده بود اما از اعطاي خودمختاري خبري نبود. بيانيهاي امضاء و مقرر شد بارزاني و رهبران قيام براي ادامهي گفتگوها به بغداد سفر كنند. در اين باره تنها نكات كمي به خاطر دارم چون در گفتگوها حاضر نبودم:
يك شب در روستاي دوگومان، نشست بزرگي در مسجد تشكيل شد. صحبت بر سر اين بود كه چه كسي به بغداد برود؟ هيأت چند نفر باشند؟ يازده نفر باشند يا نه نفر؟ و . . . . من از پايين مجلس اجازهي صحبت خواستم:
ـ پيشمرگه سرباز است و هر كسي كه به نظر مناسب آمد نميتواند بگويد من ميروم يا نميروم. يازده نفر و نه نفر و . . . در حساب فرقي با هم ندارند. شما مي خواهيد از دولت اميتاز بگيريد. مثلاً بايد نصف نفت كركوك را بخواهيد اما در چانهزني به يك چهارم راضي شويد. همچنين تداوم فعاليت نيروهاي پيشمرگ و مسايلي از اين دست كه هيأت مذاكره كننده نبايد تسليم خواستههاي دولت شوند. . .
ابراهيم احمد گفت: آنچه شما ميگوييد تابع تصميمگيريهاي حزب طبق برنامه است كه حداقل سه ماه طول ميكشد. با اين عجله نميشود كاري كرد.
ـ تعجب ميكنم از حزبي كه چند سال است فعاليت ميكند و سه سال در حال جنگ بوده اما هنوز اهداف خود را دست نشان نكرده و نميداند چه ميخواهد.
بارزاني به ميان سخنان آمد و گفت: «يازده نفر یا نه نفر، باور نميكنم کاری از دست کسی برآيد. حالا مشخص كنيد چه کساني بروند. . . .
«دوگومان» روستايي ايليات نشين بود كه در پاييز آباد و در بهار خالي از سكنه ميشد. خانههاي روستا بسيار بزرگ و غالباً از سنگ بنا شدهاند. به همراه «ميران صالح بگ» و چند همراه ديگر در يكي از خانهها سكني گزيده بوديم. صبح كه از خانه خارج شديم، نقطهاي را روي پشت بام خانه نشان كردم تا هنگام برگشتن به مشكل برنخوريم. شب هنگام كه خواستيم از مسجد بيرون بياييم، ميران گفت:
ـ نشاني خانه را بلدي؟
ـ بله جايي را نشان كردهام.
رفتيم اما خانه را پيدا نكرديم. در اين ميان وارد حياط يك خانه شديم. گفتند: «ما ميهمان نداريم».
ـ خانهي مام نبي كجاست؟
ـ مام نبي در اين روستا نيست.
ميران با عصبانيت گفت:
ـ آبرويمان را بردي.
ـ ميران در اين تاريكي هيچكس تو را نديد و حرفي هم نزدي كه فردا در روزنامهها بنويسند راه را گم كرده بودیم. بالاخره از طريق يكي از همراهان، خانه را پيدا كرديم.
ـ راستي نشاني كه روي پشت بام بود كجاست؟
ـ نشان چي؟ من بودم كه صبح زود «فهرنجي» پوشيده و از پشت بام، روستا را نگاه ميكردم.
ـ خب مگر اينجا منزل مال نبي نيست؟
اعضاي خانواده همه خنديدند:
ـ اين پسر يك ماههي ما «نبي» نام دارد. تو چگونه نام ما را فراموش كردهاي اما نام نبي را به خاطر داري؟
ـ آخر چون خيلي باهوش هستم.
آب روستا هم از يك مانداب در كنار آبادي تأمين ميشد كه لاشهي يك الاغ نيز در آن افتاده بود. يك شب در «گربداغ» جلسهاي تشكيل شده بود. ملامصطفي ضمن سخنراني شديداً حزب پارتي را سرزنش كرد. هيچ يك از اعضاي حاضر در جلسه سخن نگفتند. ناگهان گفتم:
ـ چيزي كه مشخص مينمايد ضرورت وجود حزب براي تنظيمات و قاعدهمندي در يك جنبش آزاديخواهانه است. اگر بارزاني از حزب و اعضاي آن، دل خوشي ندارد آنها را تغيير دهد اما وجود يك حزب، امري ضروري است. حال حزب پارتي نباشد حزب حلبي باشد. نام مهم نيست، محتوي شرط اصلي است. . .
«كاك زياد» بلند شد و سخنان مرا تأييد كرد. ملامصطفي بعداً به زياد گفت: «ههژار يادت داد اين حرفها را بزني و از جلال و ابراهيم دفاع كني؟».
ـ نه قربان سخنان او بر دلم نشست و دفاع كردم.
هنگامي كه از مجلس خارج شديم، «سليم فخري» افسر عرب كه به قيام پيوسته و به زبان كردي تسلط داشت گفت: «هيچكس جرأت دفاع نداشت. فقط تو دفاع كردي». و جلال هم گفت:
ـ به شرفم سوگند در سخن حق گفتن، از تو شجاعتر نديدهام. تو از حزب خودت دفاع كردي. ما بيجهت فكر ميكرديم تو دشمن حزب هستي.
ـ جلال عزيز حالا هم حزب خودم نيست، من از حق دفاع كردم و بس.
يك شب در «بهردهسپان» «قلادزه» نشست ديگري تشكيل شد. نميدانم چه سخناني عليه بارزاني و قيام او پخش شده بود؟ عاملان اين اقدام نيز طبيعتاً معلوم بود چه كساني بودند. بارزاني با عصبانيت گفت:
ـ بايد كسي را كه اين دروغها را سر هم كرده پيدا و مجازات كنيد.
گفتم: «قربان اگر پيدايش كني قول ميدهي او را اعدام كني؟»
ـ كيست؟ چرا او را معرفي نميكني؟
ـ من اين دروغ را سرهم كردم تا تو را بيازمايم. چون هر كس به تو خيانت ميكند نه تنها او را عفو بلكه خلعت هم ميپوشاني. من اين كار را كردهام تا اعدامم كني و يادبگيري چگونه خائنان را سزا دهي. . . .
ـ تو امشب خيلي عصباني هستي. من ديگر در اين مورد صحبت نميكنم.
يك روز در روستاي «ساركي»، نزد بارزاني بودم. راديو از آقايان روستاهاي حومهي «دهوك» سخن ميگفت كه پس از ملاقات با «طاهر يحيا» نخست وزير، به صف مخالفان بارزاني پيوسته و جاش دولت شدهاند. نام كساني چون «غازي حاجي مهلو»، برادرش «عبدالواحد» و چند نفر ديگر به عنوان هم پيمانان دولت از راديو خوانده شد بيخ گوش عباس آقا گفتم:
ـ الان نام برادر عزيز «ملامصطفي» – محمود آقا چهمانكي - را هم ميخواند.
بارزاني پرسيد: چه ميگوييد؟
ـ قربان موضوعي خصوصي بود.
ناگهان راديو گفت؛
ـ اكنون «محمود آقا چهمانكي» از راديو بغداد سخن ميگويد. . .
عباس آقا گفت:
ـ حرف خصوصي چند لحظه پيش ما همين بود. ههژار ميگفت هميشه به ملامصطفي ميگفتم اين مردك جاش دولت است اما بارزاني او را دوست خوب خود ميخواند. . .
اين جماعت بدي بسيار در حق قيام روا داشتند. عاقبت يك پسر محمود آقا كشته شد، زندگيش در آتش سوخت، به دست ما افتاد و توبه كرد. يك چشم غازي هم در جنگ عليه ما كور شد، او هم توبه كرد و دوباره به صف پيشمرگان پيوست.
حزب شايعه كرده بود كه بارزاني كردستان را به چند صندوق پرتقال و يك جين پيراهن اهدايي «عبدالرزاق» رئيس هيأت مذاكره كنندهي عراقي فروخته است. كار به جايي رسيده بود كه وقتي پولي به مغازهداران بابت خريد وسايل ميداديم، ميگفتند بوي پرتقال ميدهد. من هم از امضاي پيمان آتشبس بسيار ناراحت بودم. يك روز در سنگر با ملامصطفي جرو بحثمان شد طوري كه محافظان بارزاني وارد اتاق شدند و تصور كردند يك دعواي واقعي است.
گفتم:
ـ برادر من! تو سالها مبارزه كرده و به عنوان قهرمان راه آزادي كرد شناخته شدهاي. تو در اين راه پير شدهاي. واقعاً حيف است كه اين قرار داد را امضا كردهاي. اگر بيست ميليون دينار بابت اين امضاء طلب ميكردي حاضر به پرداخت آن بودند. من فكر ميكردم اگر نسل بعد از ما بپرسند راه آزادي از كدام سوي است؟ در تمام عراق قبر تو را، در تركيه گور شيخ سعيد و در ايران مزار قاضي محمد را نشان دهند. آرامگاه شما بايد نشانه راه آزاديخواهان باشد نه اينكه با چنين آتشبسي، مردم مسخرهمان كنند و بگويند كردستان را فروختهايم. . .
با عصبانيت گفت:
ـ كدام كردستان؟
ـ همهي كردستان. آنها كه چون من، تو را به مثابه بت ميپرستند و يگانه دلسوز كردستان ميدانند. . . به بغداد بازميگردم و به ههژاري خودم ادامه ميدهم.
بيرون آمدم. از حرص گريه ميكردم. . . يك جيپ كرايهاي گرفتم و به خانهي «مام قادر باغبان» در رانيه رفتم. يك ساعت به روشني هوا مانده در زدند. دو محافظ بارزاني گفتند: «ههژار بيا با تو كار داريم». از مام قادر حلاليت طلبيدم و به تصور اينكه به خاطر بياحترامي اعدام خواهم شد بيرون آمدم. چهار جيپ منتظر بودند ملامصطفي ايستاده بود. گفت: «ههژار تو با جيپ ملاابراهيم بيا». به «سهرچاوه» رفتيم و ميهمان «احمدشاباز» شديم. پس از نهار گفت: «محافظان به «دوله رهقه» بازگردند. اسب من را زين كنيد و استر را هم براي ههژار آماده كنيد. ما سواره ميآييم».
در طول مسير مدت زيادي سخن نگفت، اما ناگهان سكوت را شكست.
ـ ههژار تو اصلاً فكر نكن كرد هستي. قهرمانان بسياري هستند كه جانشان را براي آزادي كردستان نثار كنند. اما قرار ما چه شد؟ چطور ميخواهي تنهايم بگذاري؟ چگونه به خودت اجازه ميدهي بگويي : هذا فراق بيني و بينك؟ يادت رفته است كه وقتي دهات به دهات و روستا به روستا ميرفتيم مردم داشتند از گرسنگي ميمردند؟ چه كسي بايد روزي آنها را تأمين ميكرد؟ بايد از گرسنگي تلف ميشدند؟ قرار داد بستم و گندم و پول هم گرفتم تا تعهد خود را نسبت به ملت خود به جا آورده باشم. مطمئن باش از مبارزه براي آزادي ملت كرد نيز دست نخواهم كشيد. غصه نخور. . . .
اين بار شروع به شوخي كرد:
ـ راستي چگونه سواري هستم؟
ـ سواري نميداني. سوار كار خوبي هم نيستي.
ـ چرا؟
ـ خودت را روي زين خم ميكني. اگر باور نميكني بيا مسابقه بدهيم.
ـ نه اهل مسابقه نيستم. راستي آن روز كه با روزنامهنگاران مصري مصاحبه ميكردم، چرا لبخند ميزدي؟ فكر كردهاي عربي نميدانم؟ عربي را هم بهتر از تو ميدانم.
ـ قربان زبان عربي را ميداني اما بر اساس نحو نالي.
ـ نحو نميخواهد.
ـ چگونه نميخواهد؟ مثل اين است كه شما بخواهيد وارد يك يك خانه شويد و به جاي در، از ديوار به داخل خانه بپريد. گرامر دوازدهي زبان است. شما گاهي كردي را با عربي قاطي ميكرديد. همه كس ميدانند «حرب» يعني جنگ اما شما به زبان كردي ميگفتيد «شهر». . . .
با اين شوخيها به «دولهرهقه» رفتيم و از طرف «بيتواته» به «سنگهسر» بازگشتيم.
بيشتر اوقات را در «قلادزه» ميگذراندم و با مصطفي و كاوه هممنزل شده بودم. صاحبخانه «احمد ههرمي» نام داشت. يك روز گفت:
ـ من به مهاباد آمدم و پيشمرگه شدم و در سربازخانه زندگي ميکردم. يك شب گفتند نيرو (يعني لشكر ايران) به مهاباد باز ميگردد. صبح كه از خواب بيدار شديم، همه به خانههاي خود بازگشته و من تنها در سربازخانه باقي مانده بودم. ناچار گريختم و به عراق بازگشتم.
«احمد توفيق» و «فايق معيني» و همراهان ايشان در خانهاي ديگر منزل داشتند و هميشه با هم در رفت و آمد بوديم. خيلي وقتها نزد دوستان دفتر سياسي هم ميرفتم. «عبدالله علي» كه در مورد او گفتهام و همواره از دوستي خود با من ميگفت، گلايه كرد كه چرا به منزل او نميروم؟
ـ كاك عبدالله كردها ميگويند نان اگر نصف شد ديگر نان نميشود. . .
يك روز با «شكور مصطفي» به سوي «اربيل» ميرفتيم. گفت: «عبدالله كاني ماراني» ميگويد ههژار خيلي بيوفاست. گفتم: «به من بگو وفا چيست؟ و به چه چيز وفا ميگويند؟» كمي سكوت كرد و گفت: «آبروي خودم هم ميرود، تو آنقدر در حق من لطف كردي و من فراموش كردهام. . . .»
«ميرزا ابراهيم چاوشين مهابادي» شبانه در قهوهخانه نقالي ميكرد و حكايت «اسكندرنامه» را تعريف ميكرد. روزها هم اعلاميههاي حزب را با صداي بلند براي مردم ميخواند. هميشه از ايراني و مهابادي دوري ميگرفت. يك روز گفت: «رحمان جليل كهلهباب كه همشهري قديمي ميرزا ابراهيم بود نزد وي رفته پس از سلام و احوالپرسي ميگويد:
ـ آقاي ابراهيم ميرزا تو محبوب پيشوا بودي چگونه شده كه اكنون سرنازن حزب شدهاي؟
ـ گم شو پدر سگ. نميخواهم با هيچ مهابادي حشر و نشر داشته باشم.
يك شب در قهوهخانه و هنگام نقالي ميرزا ابراهيم، چند نفر مهابادي نيز ميهمان قهوهخانهي «سيد نسيم» بودند كه در ميان نقل حكايت، اسكندرنامه ميرزا تنفس اعلام ميكند تا نفسي تازه كرده و استكاني چاي بنوشد. با شروع مجدد برنامه، ميرزا ميگويد
ـ حالا اگر حضرت اسكندر را نمودند. . . .
و مردم شروع به خنديدن ميكنند. ميرزا ابراهيم هم ميگويد: «تا اين مهابادي را از قهوهخانه بيرون نكنند ادامه نميدهم».
يك روز در قهوهخانه قلادزه «استاد توفيق وردیي» كه هميشه نامرتب و سرو وضعي نامناسب داشت گفت:
ـ در بغداد از كار اخراج و براي عرض شكايت، نزد وزير آموزش و پرورش ميرفتم.
معاون وزير گفت:
ـ شايد تو فرماندهي نيروي دريايي بارزاني باشي.
ـ كاك وردي سيامندو خهج را ارمني كردي چيزي نگفتيم. راستي چطور شد كه با يك سفر به تهران و ملاقات با حزب توده، فارسي را آنقدر روان شدي كه كتاب ماكسيسم گوركي را از فارسي به عربي برگرداندي؟
ـ كاك ههژار اشتباه نكن. فارسي را خوب يادگرفتهام. . . .
داشتم به خانه ميرفتم كه وردي پرسيد:
ـ راستي ههژار «ديشب» در فارسي به چه معناست؟
ـ يعني شب گذشته. . .
«رسول وسيني» اهل مهاباد و ساكن «كويه» بود. دو پسر داشت كه يكي از آنها «دلشاد» نام داشت. دلشاد پس از پایان دورهي راهنمايي، به دانشسراي مقدماتي رفته و معلم شده بود. آنها پس از شهريور بيست به مهاباد بازگشته بودند. «دلشاد رسولي» كه در عراق درس خوانده بود در نوشتن و خواندن به زبان كردي سرآمد و در حزب دمكرات مهاباد بسيار شهره بود. در مسير اروميه به همراه ذبيحي و قاسم قادري بازداشت، به تهران منتقل و پس از پيروزي پيشهوري در آذربايجان، آزاد و در مهاباد لباس افسري پوشيد. مقالات با محتوايي مينوشت و دستي هم در ادبيات عرب داشت. اما كمي جلف و مشروبي بود. يك شب در حالي كه سرخوش بود به خانهي ما در مهاباد آمد و هنگامي كه خواست برود، براي آنكه در حال مستي از او دزدي نكنند جيبهايش را خالي كردم تا فردا صبح به او پس بدهم. داخل جيب او برگهاي بود كه بر اساس آن، به نام حزب مبلغي پول جعل كرده بود، اگر چه حزب بعداً او را بخشيد. «دلشاد» به همراه «ذبيحي» و «سيد طاها» به عراق گريخته بود و چون تابعيت عراقي داشت بدون مشكل در «كويه» سكني گزيد. حزب پارتي به او مشكوك بود اما روزي كه دوستان دفتر سياسي، ناهار به ميهماني منزل او دعوت شدند، تمام شكها به اعتماد و يقين تبديل شد. فهميدم كه گوشت بوقلمون و پلو، هر دشمني را نرم و او را به دوست عزيز تبدیل ميكند. . . .
«دلشاد» نمايندهي «شيخ حسين بوسكيني» ميليونر اجاق كور در امور توتون اهالي «پشدر» (خريد و فروش) بود. درآمد زيادي داشت اما به قمار معتاد شده بود. زماني كه در «قلادزه» بودم دم از ملت كرد ميزد و مقالاتي ارزشمند نيز در اين باره نوشت اما در يك قمار كلان داراييش را باخت و پس از آنكه جاش دولت شد به بيروت رفت و اين بار مقالاتي عليه كردها نوشت. يكي از ملاكين «پشدر» به نام عليآقا يك شب او را ربود و به پيشمرگان تحويل داد و مدتي بعد اعدام شد. او پيش از آنكه جاش شود از دوستان نزديك و هم سنگري دلسوز بود. پس از آنكه جاش شد يك روز نزد او رفتم و پرسيدم:
ـ دلشاد! چرا مرتکب اين گناهان شدي؟
ـ سفري بود كه رفتم. ديگر نپرس.
- يكبار جستي ملخك، دوبار جستي ملخك، اين بار نجستي. من و احمد توفيق از همه كس بيشتر براي تو افسوس ميخوريم چون اهل مهاباد، همه به وجود تو افتخار ميكردند. . . .
جالب آنكه همان علي آقا پشدري نيز خود بعدها جاش شد و به همان سرنوشت دلشاد گرفتار آمد. . .
زمستان سال 1964 سالي بسيار سرد و سخت بود. يكبار به همراه عدهي از دوستان به «سندولان» رفتيم. گفتند جوانان به شكار رفتهاند. در بازگشت گفتند: «هزاران كلاغ و گنجشك و پرنده از سرما يخ زدهاند و امكان شكار وجود ندارد». در مورد سرما داستانهاي بسياري گفته شده است اما در آن سال من خود شاهد بودم كه چنگالهاي يك باز روي يك قطعه سنگ گير كرده و طوری یخ زده بود که نميتوانست خود را رها كند.
يك شب در قلادزه ميهمان «رسول مامند» بوديم. به همراه دكتر «صديق اترشي» و «سليم خوي» از خانه بيرون زديم. پالتوي اورامي ضخيمي به تن داشتم اما كرك و پشم آن اذيتم ميكرد. به منزل كاك زياد رفتم تا پالتو را عوض كنم. تا برگشتم دكتر از شدت سرما سكته كرده بود. . .
چهارده ماه بود كه از خانوادهام بيخبر مانده بودم. مرخصي گرفته و از راه سليمانيه به سوي خانه رفتم. ميهمان «رحمان شيت» شدم. او در مهاباد خوشنام نبود اما چه بگويم؟ خانهاي در سليمانيه اجاره كرده بود و تمام ايرانيهاي آواره را به ميهماني ميپذيرفت، غذايشان ميداد، برايشان جاي خواب تهيه ميكرد و از هيچ كمكي فروگذار نميكرد. به واقع يك سرباز گمنام بودكه كسي قدرش ندانست. از خانهاش بيرون آمدم كه به بازار بروم. جواني نزديك خانه گفت:
ـ ههژار حزب راضي نيست تو به اين خانه آمد و رفت كني.
ـ پس مرا به خانهي خودت ببر.
سرش را پايين انداخت و رفت.
از سليمانيه به كركوك و از آنجا به اربيل نزد «كاك محمد مولود» رفتم. مردي به نام «مولود» در سال گراني از اشنويه به عراق رفته در آنجا مرده است. پسركي خردسال به نام محمد و بيوهاي از او برجاي مانده بود. زن به پاي پسرك نشسته و او را بزرگ كرده، به مدرسه فرستاده، خواندن و نوشتن آموخته و به عنوان نويسندهاي كه به زبانهاي كردي و عربي و روسي و انگليسي و با نام «مهم» داستان چاپ ميكند از شهرتي به سزا برخوردار است. داستان «پنجاه فلس» او شهرتي بسيار به هم زده بود. خلاصهي داستان به اين شرح است:
پسري ندار در راه مدرسه پنجاه فلس پول پيدا كرده تصور ميكند گنج بسيار بزرگي نصيبش شده است. در كلاس درس معلم جغرافيا از او سئوال ميكند: كاشف آمريكا كيست؟ و او كه در فكر گنج خود بوده با صداي بلند پاسخ ميدهد: پنجاه فلس. در سال 1955 او را در «شقلاوه» شناختم. خود را بسيار خوشبخت ميدانم كه پس از نوزده سال رفاقت، باوفاتر و مردتر از او هنوز هم جايي سراغ ندارم. آن سال در «شقلاوه»، منشي فرمانداري بود. سپس به «اربيل» رفت و كارمند شهرداري شد.
به نظر من انسان بايد دوستان بسيار داشته باشد. اگر از هزاران دوست، حتي يك دوست هم درست از آب درآيد باز هم ضرر نكردهاي. محمد براي من چنين دوستي بود . . .
محمد مولود گفت: «خانوادهات خوب و سرحالند. از احوالشان پرسيدهام. الحمدالله سلامت هستند».
مادرش گفت: «محمد هر ماه كه حقوق ميگيرد ابتدا به بغداد ميرود و نصف حقوق خود را كه پانزده دينار است به خانوادهي شما ميدهد».
«مهم» در روزهاي ناخوشي، چون يك برادر و فراتر از آن، به خانوادهام ميرسيد و از هيچ كاري براي آرامش خانوادهام دريغ نميكرد.
در روزهايي كه ميان بارزاني و حزب به رهبري «ابراهيم احمد» و «مام جلال» اختلاف افتاده بود و عليه يكديگر مقاله و مطلب مينوشتيم «مهم» يك روز نامهاي نوشت:
«بسياري از همراهان قديمي گله دارند و ميگويند ههژار شاعر دربار بارزاني است و ملت كرد را فراموش كرده است. نميخواهم كسي به بدي از تو ياد كند. . .».
در جواب نامه نوشتم:
«برادر عزيز نميدانم چگونه از آن همه محبتي كه در اين سالها به من و خانوادهام روا داشتهاي سپاسگزاري كنم، اما خوب ميداني كه يك نفر مانند تو كه كارمند دولت است نبايد ريسك كند و به خاطر كسي چون من كه به عنوان يك مخالف شناخته شده است خود را به مخاطره بيفكند. بنابراين خواهش ميكنم ديگر ريسك نكن. اميدوارم روزي در آزادي و آرامش دوباره يكديگر را ملاقات كنيم. هيچ گلايهاي هم از شما ندارم. به دوستان هم اطمينان بده، به گمان نيفتند. من نميخواهم ادامهي رابطهي من و تو مشكلي ايجاد كند. . .».
طولي نكشيد كه نامهاي ديگر سر رسيد:
«ههژار تو بايد نسبت به ديگران بدبين باشي چون هر كس كه با تو از در دوستي درآمده در روزهاي ناخوشی به فراموشيت سپرده است. اما متأسفانه مرا نشناختهاي. من از مردم ديگر خود را مردتر و متعهدتر به دوستي ميدانم و وقتي گفتهام دوستت دارم واقعاً دوستت دارم. اگر ميخواهي مرا فحش و ناسزا بده، با من دشمني كن و . . . . اما مطمئن باش تا آخر عمر دست از دوستي با تو برنخواهم داشت حتي اگر قرار باشد به خاطر اين دوستي اعدامم كنند. من هنوز هم همان كسي هستم كه فكر ميكردي و ميشناختي. . . ».
معصوم در خانه گفت:
ـ «هاشم» همان پسر مهابادي هم كه در اربيل مغازهدار است بدهي تو را پس آورد.
ـ كدام قرض؟
ـ چطور؟ ميگفت ههژار سيدينار طلب از من دارد. جداي از آن دو نفر، هيچكس ديگر به سراغ ما نيامد. يكبار هم عبدالله آمد مصطفي و زاگرس را برد و در عكاسخانه از آنها عكس گرفت.
اين عبدالله يوسف رضواني از اهالي مهاباد بود كه از چنگال دولت گريخته و به بغداد رسيده بود. يك روز به همراه شريكم جلال در عكاسي بوديم. جواني با رنگ و روي پريده نزد ما آمد و با صدايي آرام گفت:
ـ ببخشيد شما ههژار هستيد؟ اگر ميتوانيد اينجا كاري برايم پيدا كنيد و گرنه از گرسنگي تلف ميشوم.
ـ نگران نباش. كار هم پيدا ميشود. هر وقت ما از گرسنگي مرديم آن وقت تو هم خواهي مرد.
او را در عکاسی شاگرد خود كردم و آرام آرام كارها را به او ياد دادم. هر چه ميخورديم با هم بود و چيزي از او دريغ نميكردم. به تدريج عكاس خوبي از آب درآمد و مدتي بعد با گرفتن اجازه از ما، يك دكان عكاسي در محلهاي ديگر باز كرد.
ـ با اجازهي شما ميخواهم با يك عكاس ديگر شريك شوم و مغازهاي اجاره كنم.
ـ بسيار خوب! اگر كاري داشتي به ما بگو در خدمت هستيم. . . .
مدتی بعد روابط او با شريك عكاسي برهم خورد:
ـ آدم بسيار خسيس و بددهنی است. اي كاش نجات پيدا ميكردم.
ـ «كاك رضواني» غصه نخور. مغازهاي پيدا كن. كار از تو مايه از من، سود هم نصف به نصف.
ـ كاك ههژار چگونه از شرمندگي شما دربيايم؟
مغازهاي در «تلمحمد» كه بسيار دور از خانهي ما و در آن سوي بغداد بود پيدا كرد و صد و پنجاه دينار دستمايه دادم و خودم نيز با او كار ميكردم تا مغازه رونقي گرفت. گفتم:
ـ رضواني سود مغازه تا شش ماه مال تو. چون عكاسي در ماههاي اول مشتري چنداني ندارد. از آن پس اگر من هم نبودم نصف سود را به خانواهام بده. من به تو اطمينان دارم.
مدتي بعد پسري به نام «عبدالله قالهسهرشكاو» از اهالي مهاباد كه پدرش به تازگي فوت كرده بود را معرفي كرد. به اطمينان «عبدالله» صد دينار هم براي او قرض گرفتم. مدتي بعد آمد و گفت:
ـ شصت دينار ضرر كرده و خجالت ميكشد نزد شما بيايد.
ـ رضواني جان اشكالي ندارد آن هم به خاطر تو.
با خاطري جمع از شريكي عبدالله به او گفتم: «چون من ميروم و كار هم نميكنم تو اگر ماهي ده دينار هم به خانوادهام برساني دين خود را ادا كردهاي. باز هم بسيار تشكر كرد و قول مساعد داد».
براي شركت در قيام رفتم و پس از چند ماه بازگشتم.
ـ ها رضواني چطور است؟
ـ دو ماه، ماهي ده دينار داد. اكنون ميگويد مغازهي خودم است و پول نميدهم. . .
ـ . . . .
ـ ميگويد اگر ميتوانيد شكايت كنيد. شما خودتان قاچاق هستید. زن گرفته، خانهاي به هم زده و وضع مناسبي دارد.
ـ پس رضواني آزاديخواه هم بله. . . راست ميگويد من قاچاقم. چگونه ميتوانم شكايت كنم؟
عاقبت «كاك محمد مولود» به سراغش رفت:
ـ ميدانم با ادارهي اطلاعات و امنيت بغداد همكاري ميكني. من ههژار نيستم كه قاچاق باشم. كاري ميكنم طناب به گردنت بیندازند و به ايران باز بفرستند.
بالاخره يكصد و پنجاه دينار مايهي من را پس گرفت اگر چه در آن دوران، مغازه ششصد دينار هم ميارزيد و اما برايم جالب است كه آقاي رضواني پس از بازگشت به ايران، و متعاقب انقلاب، بلافاصله توسط حزب دمكرات به عنوان مسئول منطقهي «ههوشار» انتخاب و حتي قرار بود به عنوان كانديداي منتخب در انتخاب مجلس شوراي اسلامي هم شركت كند. نميدانم چه جادويي كرده بود كه نزد آنها ملايكه شده بود؟ الآن هم نميدانم چكاره است.
طرفهاي پاييز به منطقه بازگشتم. شب در نزديك «چوارقورنه» جيپ در گل گير كرد و مجبور شديم پاي پياده در تاريكي شب، مسير را ادامه دهيم. پايم در گل گير كرد و پيچ خورد. مدتي روي دوش يكي از همراهان بودم. دوبار سوار جيپ شديم. پايم تا بيخ ران ورم كرده بود. وارد حياط مقر «سهنگهسهر» شديم. بارزاني مرا ديد و گفت: «او را به قلادزه برسانيد».
ـ قربان نامهاي به همراه دارم.
ـ نامه نميخواهم فوراً او را ببريد.
«مام حارس» بارزاني را هم كه شكستهبندي ماهر بود. همراهم فرستاد. صبح روز بعد «احمد شاباز» هم سررسيد. در رفتگي را جا انداختند اما ده روز خانهنشين شدم. در اين فاصله اتفاقات بسياري افتاد اما خوب نميتوانم همهي آنها را جمع و جور كنم. يادم ميآيد يك روز در سهنگهسهر نزد بارزاني بودم كه «ابراهيم احمد» و «جلال» و «سيدعزيز شمزيني» و «عمردبابه» و چند تن ديگر از اعضاي دفتر سياسي (علي مام رضا يكي از آنها بود) به آنجا آمدند. «سيدعزيز» گلايه كرد:
ـ چند روز در قلادزه بودي، اما به ما سري نزدي.
ـ من پايم شكسته بود. شما بايد سر ميزديد يا من؟
ملامصطفي گفت:
ـ ههژار اگر خوراك مرغ نباشد نميآيد. بايد او را دعوت ميكرديد.
ـ بله فردا ناهار، ميهمان «طاهر» برادر «عمردبابه» هستي. . .
متوجه شدم سخن ملامصطفي معناي ديگري دارد. فرداي روز، پيش از ظهر رفتم. سرصحبت باز شد:
ـ بارزاني دشمن حزب است، كردستان را فروخت. تنها مانده بود تسليم شود و نيروهاي پيشمرگه را خلع سلاح كند و به قيام پايان دهد. . .
هر كس در دشمني با بارزاني چيزي ميگفت، عاقبت گفتم:
ـ دوستان! من نميگويم ادعاهاي شما نادرست است و نميگويم از كار شما هم راضي هستم. اما اگر شما عاشق كردستان و آزادي ملت هستيد كاري انجام دهيد، تا ديروز گوش به فرمان بارزاني بوديد و چشم بسته اطاعت ميكرديد. اكنون نزد بارزاني برويد و بگوييد ما قيام كرديم و به پا خاستيم و تصور ميكرديم وظيفهمان را به جا ميآوريم. اكنون كه تو از ما ناراضي هستي جايي يا روستايي در اختيار ما بگذار و كسان ديگري را به جاي بگمار. همچنانكه خودتان نيز ميگوييد هزاران پيشمرگ آمادهي اطاعت از شما هستند هزاران قبضه اسلحه نيز در اختيار داريد. به سليمانيه برويد و براي خود كار كنيد. بارزاني بدون تجربهي شما نميتواند ادامه دهد، دو ماه نگذشته دنبالتان ميفرستد و حزب و پيشمرگ و تنظيمات را به خودتان خواهد سپرد. اگر فكر ميكنيد خيانت كرده است اسلحهها را برداريد و دوباره به پا خيزيد و اجازه ندهيد پرچم قيام بر زمين افتد.
«عمردبابه» و «علي مام رضا» و «بابكرپشدري» سخنان مرا تأييد كردند. «سيدعزيز شمزيني» گفت:
ـ اين حرفها را قبول ندارم. ما با قدرت خود ميتوانيم «ملامصطفي» را اخراج كنيم.
«جلال» گفت:
ـ سوگند و امضاي پنج هزار پيشمرگ را در جيب دارم.
«ابراهيم احمد» سخني نگفت: بعداً شنيدم در غياب من به همراهان خود گفته است:
ـ شما ههژار را نميشناسيد. او همهي اين جملات را به طعن گفت. او سرسختترين دشمن حزب است.
نزد بارزاني آمدم و چيزي در مورد جلسه نگفتم اما اشاره كردم:
ـ تفرقه و جدايي هيچگاه خوب نبوده است. تا نرفتهاند از آنها دلجويي كن. نبايد اين شرايط از دست برود.
ـ به نظرت چه موقع ميروند؟
ـ شايد امشب شايد هم فردا، چارهاي بينديش.
ـ بگذار بروند. بيينم چه میتوانند بكنند؟!
صبح روز بعد بسياري از اعضاي دفتر سياسي به مقر خود در «ماوهت» بازگشته بودند. هنوز ساعاتي از صبح نگذشته بود كه بيانيهي رسمي حزب از راديو پخش شد:
ـ بارزاني را از حزب اخراج كردهايم و كسي نبايد در مورد او سخني بر زبان بياورد.
بارزاني با عصبانيت گفت:
ـ بايد سامانشان را برهم زنم و مالشان را خرج فقرا كنم.
لقمان پسرش را با دويست پيشمرگ به سراغ آنها فرستاد. آنها نيز به محض احساس خطر از هم پاشيده و ميخواستند به ايران بگريزند. صدها صندوق چاي و صدها كيسه شكر در آب رودخانه انداخته شد و صدها تفنگ برنو و كلاشينكوف در هم شكست. در اين اثناء «بابكر» به «ابراهيم احمد» گفته بود: به گمانم سخنان «ههژار» طعن نبود كاش به حرف او گوش ميكرديم.
ـ بله او درست ميگفت اما ديگر كار از كار گذشته است. . . همه چيز از دست رفت.
اعضاي دفتر مركزي به همراه صدها پيشمرگ، خود را به مرزهاي ايران رساندند، اسلحهها را به ساواك تسليم كردند، بزرگان تهران و بقيه در همدان مستقر شدند. آن پنج هزار پيشمرگي هم كه «جلال»، امضاي آنها را در بغل داشت دسته دسته نزد بارزاني آمدند و با گرفتن پنج دينار و ده دينار پول، راهي شهرهاي محل زندگي خود شدند. روشنفكران و مبارزان بسياري، از ادامه مقاوت دلسرد شدند. واقعاً ضربهي سختي بر پيكره ي مبارزه فرود آمده بود. تعداد زيادي از پيشمرگان، فقط به خاطر گرفتن چند دينار پول، حزب و اعضاي دفتر سياسي را به باد فحش و ناسزا ميگرفتند. پيشمرگي به نام «بروسكه» كه محافظ «جلال» و هميشه از پي او روان بود، در «سهنگهسهر» به ديدنم آمد و گفت:
ـ ههژار ! پدر و مادر جلال فلان شود. در حق من بدي بسيار روا داشتند.
ـ بروسكه جلال تو را بسيار دوست ميداشت. يك روز نزد من به تو گفت: «چرا پولي را كه به خودت ميدهم هزينهي خريد كباب براي پيشمرگان ميكني؟» نبايد در حق او نامردي كني و ناسزا بگويي.
دوباره به «قلادزه» بازگشتم. در سفر اخير بود كه «اسماعيل شريفزاده» را شناختم. فكر ميكردم اين پسرك باريك اندام و نجيبزاده، يك ماه هم در كوه مقاومت نخواهد كرد اما به زودي يكي از پيشمرگان قهرمان قيام شد.
«ملاباقي» در «سهنگهسهر» امور پيشمرگان مراجعهكننده به بارزاني را اداره ميكرد. بسياري گلايه ميكردند كه برخي پيشمرگان، بيش از بيست روز در نوبت بودهاند. بارزاني مقرر كرد من هم به «ملاباقي» کمک كنم. او هم عصباني شد و قهر كرد. كار او را حدود سه روز انجام دادم. در اين مدت تمام تقاضاهاي روزانه را يادداشت، آنها را مرتب و سرظهر نزد ملامصطفي ميبردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|