چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
يكي از دوستانم در قاميشلي «ملااحمد نامي» شاعري با طبع روان و نويسندهي يك فرهنگ كردي – عربي بود كه متأسفانه چاپ نشد و به همراه اشعارش از ميان رفت. چشم به مال كسي نداشت و پولي از كسي نميخواست. خانهاي كوچك با يك باغچه و يك درخت مو داشت. در باغچهي كوچكش سبزي ميكاشت و به همراه تخممرغهايي كه مرغهايش ميگذاشتند زندگي سادهاي براي خود درست كرده بود.
يك روز از كنار خانهاش رد ميشدم كه فرياد زد:
ـ ههژار بيا تو امروز عيد است. «مادر سامي» (همسرش) « شوربا» ما را كشت. امروز ميخواهد دو مرغ سرببرد.
ـ خير است؟
ـ مرغها مريضند.
ـ دامپزشك در شهر نيست؟
ـ چرا هست اما چگونه بروم؟ خجالت ميكشم.
مرغها را گرفتم و به همراه نامي نزد دكتر رفتيم.
ـ طاعون گرفتهاند و با عرق زحله درمان ميشوند.
ـ با اين عمامه و دستار، بروم عرق بخرم؟هرگز!
ـ نميخواهد تو بروي...
رفتم و نيم بطري عرق خريدم. مرغها را يكي يكي گرفته و در حلقومشان ميريختم. مرغها ابتدا كمي ساكت شدند اما بعد مست كردند. از خنده رودهبر شده بوديم. غير از يكي دو مرغ، بقيه بهبود پيدا كردند.
يكبار، اول ما رمضان به همراه «نامي» در هتلي در دمشق بوديم. اتاقي سه تخته كه يكي از تختهايش خالي بود. صبح كه از خواب بيدار شديم مردي با شكم برآمده و پوست زرد در حالي كه لنگي بسته بود روي تخت خوابيده بود، گفتم: «مردان بحرين و بعضي از اميرنشينان عرب پسر عقد ميكنند». نامي گفت: «تو چرا اين دروغ را باور ميكني؟ مسلمان هرگز چنين كاري نميكند.
مرد بيدار شد.
ـ اهل كجايي؟
ـ بحرين، من بيسواد هستم. ممكن است نامهاي برايم بنويسيد؟
ـ بله
كاغذ و قلم آوردم.
ـ بفرماييد.
نامه را براي يكي از دوستانش در بيروت مينوشت:
ـ مرواريد زيادي آوردهام و يك ماه ميهمانت خواهم بود...
ـ چرا يك ماه ميماني؟
ـ از ترس روزه. هر كس روزه نگيرد شش ماه بازداشت ميشود.
ـ شش ماه بازداشت به خاطر روزه؟! اما به خاطر عقد كردن پسران هيچ؟
با خنده گفت:
ـ در پايتخت، اين كار را انجام نميدهند فقط در منطقهي «تويثه» نزديك «منامه» شيوخ يتيم را عقد مي كنند و ميگويند شيخ خنث».
دهان نامي از تعجب بازمانده بود.
ابتداي تابستان 1957 شايع شد كه فستيوال جوانان در مسكو برگزار ميشود. هيأت محلي كمونيستهاي «قاميشلي» نام نويسي ميكردند. نزد من هم آمدند و از من خواستند سرودي برايشان آماده كنم. هر كس نام نويسي ميكرد ميبايست ششصد ليره ميپرداخت. هيأت نزد «عبدالله حاجي ميرزا» كه تاجري بازاري و عضو حزب كمونيست بود رفته بود.
ـ يا الله ششصد ليره بده. نام تو را هم نوشتهايم.
ـ من آدم بيسوادي هستم. اگر به مسكو بيايم فقط بايد ساختمانها و خيابانها را تماشا كنم. ششصد ليره راميدهم اما به جاي من، «ههژار» را ببريد. هر چه باشد لااقل صداي كرد را به گوش جهانيان ميرساند.
ـ نخير «ههژار»كله شق است و تحت امر حزب نيست. دردسر درست ميكند.
ـ يعني هر كس گوش به فرمان نباشد به در نميخورد؟ يكبار ديگر سراغ من نياييد. برويد گم شويد...
نامهاي ا زجلال طالباني به دستم رسيد:
«حزب شيوعي عراق، بر اساس مصوبات كنگرهي پاييز 1956 مقرر كرده است كه گروه كردستان به صورت مستقل به مسكو رفته و آزادانه از حقوق كردها دفاع كند. من نتوانستم گذرنامه بگيرم. اين نامه را به دوستان دمشق نشان بده و خود، مسئوليت گروه كردستان را بر عهده بگير. اما هزينهي سفر را خودت بايد پرداخت كني». رسماً شروع به گدايي كردم و حدود ششصد ليره جمع كردم. يكي از بازرگانهايي كه بسيار ثروتمند بود و سنگ كردستان را به سينه ميزد، امّا يك پاپاسي هم كمك نكرد «عارف عباس» ميليونر اهل قاميشلي بود. يك روز مرا ديد و گفت: «پولي را كه برايت جمع كردهاند نوش جانت. براي تو خوب است».
به دمشق رفتم. نه نفر ديگر نيز به نمايندگي از پارتي به دمشق آمده و منتظر «جلال» بودند. نامه را نشان دادم و مسؤوليت گروه را بر عهده گرفتم.
يك شب ساعت دو بعداز نصف شب، در ميدان «ساحهالبرجي» منتظر دوستان حزب شيوعي بوديم و به زبان كردي صحبت ميكرديم. يك نفر با لباس عربي بلند شبيه كويتيها نزديك شد و گفت:
ـ شما كرد هستيد؟
ـ بله
ـ من هم حاجي و اهل بوكان هستم.
ـ تو همان «اسماعيل» نيستي كه يك فاحشهي تبريزي همسرت شد؟
ـ بله خودم هستم.
ـ حاجي در بوكان نگويي ههژار و ذبيحي را ديدهام. بازداشتت ميكنند.
اما حاجي به محض بازگشت به بوكان گفته بود ههژار و ذبيحي را ديده است. بازداشت شده و پس از انتقال به اروميه، مدتي را در زندان به سر برده بود.
با «ذبيحي» نشستيم و متن سخنراني را كه بالغ بر پانزده صفحه بود آماده و محض احتياط، به زبان فارسي ترجمه كرديم تا در مسكو دچار مشكل نشويم چون در آنجا متون فارسي را آسانتر ترجمه ميكردند.
سپس منتظر هيأت شيوعيهاي عراق شديم كه به دمشق آمده بودند تا ويزا و تمهيدات سفر را براي ما آماده كنند. به دفتر آنها رفتيم:
ـ هيأت كردها مستقل است.
ـ امكان ندارد. حرفش را هم نزنيد.
ـ مسؤولين رده بالاي حزب شيوعي تصميم گرفتهاند هيأت كرد به صورت مستقل و زير نظر پارتي به مسكو برود.
ـ لعنت به تصميمات ردهي بالا.
دكتر «صفاحافظ» كه يكي از همراهان ما در روماني بود گفت: «كسي نميتواند با ههژار دربيفتد. مرد بسيار با غيرتي است....»
هر چه اصرار كرديم نپذيرفتند. همان رفقاي سفر روماني بودند. وقتي بيرون ميآمديم به صفاحافظ گفتم: «مرا خوب ميشناسي! كاري ميكنم كه بهتر هم بشناسي».
با ذبيحي در گوشهاي نشسته بوديم كه ناگهان سروكلهي جلال طالباني پيدا شد. حالا ديگر جلال رئيس است و ميداند چكار كند. جلال گفت: «شيوعي به هيچ عنوان نميخواهد تو و ذبيحي به مسكو برويد. اگر ميتوانيد از راه ديگري خود را به مسكو برسانيد. آنجا همديگر را خواهيم ديد».
ـ مام جلال! متن سخنراني را به كردي و فارسي نوشتهايم. اگر ما نرسيديم تو هر كاري مصلحت دانستي انجام بده.
جلال متن را خواند و گفت: «از اين بهتر نميشود آن را به مسكو برده و به عنوان متن سخنراني استفاده خواهم كرد. اين بار از طريق «روشن خانم بدرخان»، سفارت چكسلواكي، ويزاي من و ذبيحي و «سينم بدرخان» را صادر كرد. جلال، مقداري پول به من و روشن خانم داد و هزينهي بليت هواپيماي هر سه نفر را هم پرداخت كرد. گفتيم از پراگ تا مسكو هزينهي سفر ما رايگان است و هزينهي بازگشت هم با شورويچيها خواهد بود. روزنامهاي عربي «الوطن» چاپ دمشق كارت خبرنگاري برايم صادر كرد اما هرگز حتي يك كلمه هم براي آن ننوشتم.
جلال و رفقايش به همراه گروه عراقي و سوري با كشتي از بيروت به مقصد حركت كردند. ما هم از طريق پرواز بيروت به ژنو، از آنجا به زوريخ، و از زوريخ به اشتوتگارت رفتيم. شب را در يك هتل به صبح آورديم. شاهانه بود. بالش و تشك پر قو و انواع غذاهاي فرنگي، پذيرايي آن شب ما بود. صبح سوار قطار شديم و به سوي «پراگ» حركت كرديم. گروههايي از كشورهاي ديگر نيز ما آمده بودند. پيش از رسيدن به پراگ، پليس چك در شهر «يليزنز» وارد قطار شد و گذرنامه و ويزاي مسافرين را براي بررسي گرفت. پس از دو ساعت بازگشتند و من و ذبيحي و سينم خان را پياده كردند.
ـ ويزاي شما كامل نيست.
ـ ويزا را از سفارت گرفتهايم.
ـ امكان ندارد. اين ويزاي سفارت نيست.
يك افسر هيكلي در دفتر نشسته بود و گوشش به سخن كسي بدهكار نبود. سينم به فرانسه و انگليسي و ذبيحي هم به فرانسوي دست و پا شكسته:
ـ جناب اجازه دهيد به يكي از دوستانمان در پراگ تلفن بزنيم (ميخواستيم با قاسملو تماس بگيريم)
ـ امكان ندارد.
و سوار بر قطار به سوي مرزهاي آلمان راهنمايي شديم. اگر از قطار پياده نميشديم بدون هيچگونه مزاحمتي ميتوانستيم تا پاريس و مادريد هم برويم. سر شب به «اشتوتگارت» رسيديم. در ايستگاهها ، اتاقكي شيشهاي هست كه خانمي در آنجا براي مسافران، اتاق و هتل پيدا ميكند. نقشهي هتل ها نيز روي ديوار است و مشخصات آنها، تعداد تختهاي خالي، و هزينهي اقامت ثبت شده است. تنها يك تخت پيدا كرديم كه آن را هم براي «سينم» يك شب هفده ليره رزرو كرديم. تاكسي با حقهبازي ما را چند دور در يك مسير آورد و برد و او هم هفده ليره گرفت. «سينم» مستقر شد و ما نيز سرگردان در ايستگاه مانديم. يك كيلو چاي، يك كيلو قهوه، و يك چادر سياه زنانه همراه داشتيم كه ميخواستيم آن را در مسكو به همسر يكي از افسران فراري ايران هديه بدهيم. صندوق اماناتي هم در ايستگاه بود كه كرايهي آن بيست «فنيك» و مخصوص گذاشتن چمدان و بارهاي اضافي مسافران بود. از قدم زدن خسته شديم و روي سنگفرش پيادهرو دراز كشيديم. ذبيحي چادر را روي سرش كشيد و خوابيد.
ـ بلند شو.
ـ چه خبره؟
ـ با اين چادري كه روي خودت كشيدي ياد زنهاي ايراني ميافتم... هنوز چشمانمان گرم نشده بود كه دو سرباز آمريكايي سر رسيدند:
ـ استراحت كردن در اينجا ممنوع است.
كمي قدم زديم و دوباره همان جا دراز كشيديم. سرباز آمريكايي مجدداًآمد و گفت:
ـ خوابيدن ممنوع است.
با انگليسي دست و پا شكسته به او فهمانديم كه جايي نداريم:
ـ خسته ميشويم. چكار كنيم؟
ـ دنبالم بياييد.
به كافهاي تاريك در داخل ايستگاه رفتيم. گارسون آمد. به اشاره پرسيد: پول كافي داريد؟ چهل «فنيك» پول آلماني داشتيم. پول سوري هم قبول نميكردند. يك كوكا و دو ليوان برايمان آورد. يك ساعت نشستن، دو ساعت نشستن و... خسته شده بوديم. دوباره شروع به قدم زدن در محوطهي ايستگاه كرديم. هوا روشن نميشد. به كافه بازگشتيم امابلافاصله بيرونمان كردند. مجدداً به سرباز آمريكايي برخورديم. با ما به كافه بازگشت و به گارسون گفت حق ندارد تا طلوع آفتاب ما را بيرون كند. بالاخره هوا روشن شد. دنبال سينم خان رفتيم و هرطوري بود پانسيوني با دو ليره پيدا كرديم. حالا نوبت تلفن كردن بود.
ـ قاسملو كاري بكن(قاسملو استاد دانشگاه پراگ بود)
ـ «خالد بكداش» كار شما را خراب كرده است اما داريم تلاش ميكنيم. تا چهار روز ديگر به برلين و از آنجا مستقيماً به مسكو خواهيد رفت.
نشستيم و شروع به حساب كردن نموديم. پنج روز پانسيون، هزينهي بليت اشتوتگارت تا برلين و... پولمان تمام ميشد. پس چي بخويم؟ هيچ. چه كار كنيم؟ گاندي يك ماه روزه ميگرفت و خم به ابرو نميآورد. چهار روز تمام هيچ نخوردم طوري كه هنگام راه رفتن پاهايم ميلرزيد. ذبيحي و سينم خان هم وضعيتي بهتر از من نداشتند اما احساس ميكردم يك وعده بدون من غذا خوردهاند. خدا كند اشتباه كرده باشم. به زبان كردي و خط لاتين، تلگرافي به عنوان روشن خانم نوشتم. دو سطر دو سطر در آخر كلمات، نقطه مي گذاشتيم يعني هر دو سطر يك كلمه. تلگرافچي پس از فرستادن تلگراف كه مجموعاً شش كلمه (اما در واقع دوازده سطر بود) گفت:
ـ زبان عجيبي داريد. هر كلمه دو سطر است.
ـ بله ما اصولاً آدمهاي زبان درازي هستيم.
بعدازظهر روز چهارم گفتم:
ـ چرا چاي و قهوه را نفروشيم؟
ـ فكر خوبي است. اما كي بفروشد؟
ـ من
ـ آخر زبان نميداني.
ـ كاري ميكنم.
كلاه سفيد را سرم كردم و شروع كردم اطراف ايستگاه داد زدن:
ـ آرابيان كافي(قهوهي عربي)
قهوه در مغازهها هر كيلو پنجاه مارك بود و هيچكس حاضر به خريدن از من نبود. عاقبت در ايستگاه اتوبوس، قهوه را بيست و سه مارك به يك پيرزن فروختم. شكمي از عزا در آورديم. سوسيس خوك خورديم.
ـ چاي كجاست؟
ـ بيا بگير.
ـ اينديان تي (چاي هندي)
گفتي دلالان حراج بازار «سقز» هستم. چاي را هم كسي نميخريد چون فكر ميكردند چاي مخلوط است. ذبيحي و سينم هم از پشت سر ميآمدند و به حركاتم ميخنديدند. فكري كردم و به قهوهخانهي ايستگاه رفتم و چاي را بيست و يك مارك به قهوهخانهدار فروختم. سوسيس شام آن شب هم جور شده بود.
صبح كرايهي پانسيون را داديم و كمي نان و پنير و سوسيس خورديم. يازده مارك هم بابت هزينهي بليت قطار خرج كرديم. هنوز پنج مارك پول نقد داشتيم. از ما خوشبختتر؟...
قطار در مسير حركت ميكرد و باران هم ميباريد. در «لايپزيك» توقف كرديم. خانمي گذرنامهها را وارسي ميكرد. ذبيحي گفت: «تو حرف نزن. بددهني. سينم خان جواب ميدهد». خانم پرسيد:
ـ چه كاره هستيد؟
وسط حرفهايش پريدم و گفتم:
ـ دلگاسيون، فستيوال، مسكو
ـ بفرماييد پايين. بايد به اداره برويد.
ـ خدا لعنتت كند. زبان تركي آب كشيده را از كجا آوردي؟ مثل اينكه دوباره بايد گرسنگي بكشيم و در پيادهروبخوابيم.
ـ غلط كردم. اشتباه كردم.
چمدان به دست از قطار پياده شديم و وارد خانهاي شديم كه يك سالن نسبتاً سرد با چند صندلي و ميز در آن بود. طولي نكشيد كه مردي باريك اندام آمد و روبروي ما نشست.
ـ كه هستيد؟ از كجا آمده ايد؟ و چرا به برلين ميرويد؟
داستان را تعريف كرديم.
ـ شما ميهمان ما هستيد. تا نيم ساعت ديگر بدرقهتان خواهم كرد. پولتان را هم پس بگيريد. در خدمت هستم.
ـ ها ! ديدي بد دهني من چكار كرد؟
قطار رسيد و ما سوار يك واگن پر از بچههاي كوچك شديم. يك زن بدقوراه با سيمايي بسيار خشن كه يك درجهدار آلماني بود وارد واگن شد و چنان فرياد زد كه هيچ ژنرال دورهي هيتلري هم، چنان داد نميكشيد. گويا از حضور ما د رجمع كودكان شاكي بود. به يك واگن ديگر رفتيم. از پنجره ي قطار بيرون را نگاه ميكرديم. بسياري از كارگران آسفالت، دختراني بسيار زيبا و از پر گل نازكتر بودند. گفتم:
ـ سينم نگاه كن! خيلي در مورد برابري زن و مرد شعار سر ميدهيد. اميدوارم به آرزويتان برسيد.
در ايستگاه برلين شرقي پياده شديم و چمدان به دست، در گوشهي يك ميدان، روي زمين نشستيم. به يك زن جوان آلماني كه ابروهايش را در با تيغ زده و به جاي آن فقط يك خط ابروي آبي كشيده بودچيزي گفتم. لبي ورچيد و رفت.
ـ گور پدر پدر سگت! چقدر پر مدعا؟
اهالي دور و بر ما هم جز زبان آلماني، زبان ديگري نميدانستند.
چكار كنيم چكار نكنيم، ناگهان چشمم به «مهر جوانان جهاني» روي يك روزنامه افتاد كه بچهاي داشت ميفروخت. اين روزنامه از هر كجا آمده باشد «جوانان» هم آنجا هستند. پسرك را با اشاره متوجه كرديم. او هم با ما برگشت و آدرس را نشان داد.
ـ خوش آمديد. چمدانهايتان را امانت بگذاريد.
ـ كجا؟
ـ در آن سالن.
يك سرهنگ پير، مسئول قسمت امانات بود. «ذبيحي» چهار كلمه روسي صحبت كرد و ته كشيد. سپس «سينم خان» آمد؛ چمدانها را تحويل داد و رسيد گرفتيم. جواني همراه ما آمد و به اتاقي در طبقهي بالاي ادارهي روزنامه هدايت كرد.
ـ الو كاك قاسملو. ما به برلين رسيديم. چكار كنم.
سخن به درازا كشيد. گفتم گوشي را به من بدهيد.
ـ عزيز من ! چكار ميكني ياچكار نميكني مهم نيست. فعلاً بگو غذا و خوراك و جاي خواب براي ما تهيه كنند.
ـ گوشي را بده به يكي از ميزبانان.
پس از چند «گوت گوت» و «شليختن پليختن» گفتن، گوشي را گذاشت و گفت: بفرماييد
ـ خدا صاحب فرمودهات كند.
به يك رستوارن رفتيم جاي شما خالي تا ميتوانستيم گوشت سرخ كردهي خوك خورديم. سپس سوار ماشين شديم و به مدرسهاي به نام «شليمان شوله» در جادهي فلان رفتيم. سينم به قسمت زنان رفت و ما هم در اردوگاه مردان مستقر شديم.
به هر كدام يك بالش و تشك بادي و دو پتو دادند. صبحانه هر نفر يك تخم مرغ پخته با نان و ناهار و شام سيب زميني و گوشت خوك گرفتيم. وقتي آب خواستيم گفتند به جاي آب، آبجو بخوريد چون شكمتان درد ميگيرد. دزدكي به دستشويي ميرفتيم و آب مينوشيدم. ذبيحي و سينم هم ياد گرفتند و شكم درد هم نگرفتيم.
چند روز بعد، تب و لرز شديدي گرفتم و به بيمارستان منتقل شدم. پزشك به بالينم آمد و گفت: «تو در يك جغرافياي پر مالاريا به دنيا آمدهاي و هرگاه به آب و هوايي مشابه وارد شوي، تب و لرز به سراغت ميآيد». دارو نوشت و به مدرسه باز گشتم. ذبيحي هم كه دست از شوخي برنميداشت حتي هنگام تب شديد به سراغم ميآمد و مسخرگي ميكرد. مترجم ما يك دختر باريك اندام گندمگون به نام «زگريتا» مسلط به زبانهاي فرانسه، انگليسي و اسپانيايي و دختري بسيار محترم و مورد علاقهي ما بود. هر روز به پراگ تلفن ميكرديم. گفتند در مسكو هم «ملا مصطفي» دنبال كار ما را گرفته است. اما وقت فستيوال گذشته بود و ما هم ناگزير در برلين مانديم. از ذبيحي شطرنج ياد گرفتم و روزها را به بازي ميگذرانديم. در اروپا چاي را كمرنگ ميخوردند. يك قوري داشتم كه چاي عراقي در آن دم ميكردم. چاي خشك را در قوري ريخته و روي آن آب جوش ميريختم. يك روز به ذبيحي گفتم:
ـ تو برو آب جوش بياور.
ـ ملا نميدانم چه بگويم و اين آلمانيها را حالي كنم.
ـ ربان نميخواهد كتري روي گاز غلغل ميكند.
ـ نميدهند
ـ قوري را گرفتم و به حياط رفتم. پيرزني نشسته بود. سراغ او رفتم و گفتم:
ـ شلخن پلخن، ئاوي كولاوخن (شلخن پلخن آب جوش خن)
پير زن از شدت خنده نميتوانست حرفي بزند. قوري را گرفت و پر از آب جوش كرد. يك پسر جوان عراقي به نام «فالح غنام» كه تصور ميكردم او هم مثل «سليم شاهين» تنها به دنبال شكمش باشد نزد ما آمد و اتاق ماسه نفره شد. دانشجوي مهندسي معماري بود. روزها سبيلمان را نگاه ميكرد و ميگفت:
ـ گوشهي سبيل چپت از گوشهي راست كوتاهتر است.
ـ واقعاً يك مهندس به تمام معنا هستي.
ذبيحي از نگاه او دانشمندي به تمام معنا بود. يك روز پرسيد:
ـ از كدام دانشگاه فارغالتحصيل شده است؟
ـ از دانشگاه تركش
ـ بله بله واقعاً دانشگاه با كيفيتي است.
چنين دانشگاهي هم در پهنهي گيتي وجود نداشت.
پردهاي در يك گوشه آويخته بود. سر در پرده كرديم. فالح غنام در حال عشق بازي با زگريتا بود. فالح پس از پايان مراسم بيرون آمد و با قسم و قرآن گفت: «اين دختر شيوعي و بسيار پاكدامن است. فكر ناجور نكنيد».
ـ نه نه كاك فلاح! ما ميدانستيم از بين رانش تخم مرغ در ميآوري.
يك مرد كوتاه بالاي گردن كلفت ايراني به ديدن ما آمد:
ـ من يك آقاي يزدي هستم و يك همسر آلماني دارم. اجازه ميدهيد به ديدنتان بيايد؟
ـ لازم نيست انشاءالله به پاي هم پير شويد.
ـ نه حتماً او را با خودم ميآورم.
يك زن باريك اندام زرد روي با چشمان تنگ و سر و ساق باريك، وارد شد و با ما دست داد.
ـ آقاي يزدي هيچكس پيدا نشد اين تازي زرد را گير آوردهاي؟
ـ ترا به خدا مواظب باش. همسرم كمي فارسي بلد است.
به مدرسه كه رفتيم دوزاده مارك آلمان غربي داشتيم. سوار بر قطار به برلين غربي رفتم و با چهل مارك شرقي عوض كردم. قاچاق خوبي بود. اين را هم «زگريتا» به ما ياد داده بود.
هنوز ياد نگرفته بودم كه در دستشويي آب بنوشم، يك شب براي خوردن يك ليوان آبجو بيرون رفتم. ذبيحي گفت: «زود برگرد نگران ميشوم». هنوز سفارش آبجو را نداده بودم كه يك آلماني صد كيلويي گفت: «اَراب؟ كايرو؟» (عرب؟ قاهره؟) با تكان سر پاسخ دادم بله. مچم را گرفت و روي صندلي نشاند و ودكا سفارش داد:
ـ نميخورم
مچ دستم را فشرد.
ـ آخ دستم.
ـ ودكا را خوردم. از نوك زبان تا معدهام سوخت.
ـ يكي ديگر
به زور سه ليوان ودكا به خوردم داد. اين مرد افسر «اس.اس» هيتلر در قاهره بود و خاطرات خوشي از آنجا به ياد داشت. رفيق شديم چه رفيقي. به خواهش «بارمن» از هم جدا شديم. وقتي برگشتم پاهايم قيچي ميكرد. ذبيحي عصباني شد:
ـ كجا گم شده بودي؟
ـ حرف نزن! يك دوست خوب پيدا كردهام.
روي تخت دراز كشيدم و تا سرظهر بيدار نشدم.
يك روز در ميان تلفنهاي روزانه به قاسملو، آدرس فردي به نام «نوروزي» را داد و گفت: «گفتهام كارتان را راه بيندازد». من و ذبيحي با تراموا رفتيم. خيلي گشتيم اما آدرس را پيدا نكرديم. از يك كابين تلفن زديم.
ـ منزل تشريف دارند؟
ـ بله بفرماييد.
گوشي تلفن را گذاشتم.
ـ چرا آدرس را نپرسيدي؟
ـ يادم نبود.
جيبهايمان را گشتم اما ده فنيكي پيدا نكرديم. عاقبت به هر بدبختي بود نشاني را پيدا كرديم.
ـ سلام عليكم
يك تهراني سبزه روي قدبلند با بيني برجسته كه چهار خط تلفن روي ميزش پهن شده بود و سيماي اعليحضرت را به خاطرمان ميآورد. پرسيد:
ـ چه ميخواهيد؟
و بدون آنكه در انتظار پاسخ بماند به دختري زنگ زد و با او قرار گذاشت.
ـ بله چي ميفرموديد؟
اين بار با يك دختر فارس زبان، وقت ملاقات گذاشت.
ـ ها چي فرموديد؟
در ميان تلفنهاي پشت سر هم آقا، عرض حال كرديم و بالاخره:
ـ قاسملو را نميشناسم؟ كيست؟ چه كاره است؟
ـ يك كرد و در پراگ استاد دانشگاه است.
ـ كرد ديگر چه سيغهاي است؟ خيلي براي من تازگي دارد. قاسملو، چرا به ايران بر نميگردد. در پراگ چه ميكند؟
گفتم برويم بهتر است فايدهاي ندارد. ذبيحي شروع كرد: به خاطر انسانيت، نوع پروري و.... خندهام گرفته بود و نميتوانستم خود را كنترل كنم. موقع بيرون آمدن، ذبيحي پرسيد:
ـ ملا چرا ميخنديدي؟
ـ دوست مثل اين بود كه براي گدايي نزد يك كدخدا بروي و بگويي به خاطر خليفهي «ايندرقاش» كمكم كن.
ذبيحي هم خنديد و عطاي آقاي نوروزي را هم به لقايش بخشيديم.
از مسكو نااميد شده بوديم. كجا برويم؟ چگونه برگرديم؟ از اينجا تا دمشق بسيار راه است.
سفارت مفارت سوريه يا مصر در برلين فعال نيست؟ كنسولگري هم ندارد؟ به «بُن» برويم بهتر است. رفقاي ما كيسهاي نان و پنير و هركدام يك سيب به همراه بليت قطار تهيه كردند و پنج مارك هم به عنوان خرج سفر پرداختند. در قطار جا نبود. ناچار «سينم» را در يك واگن شش نفرهي زنان جا كرديم و خود هم در كريدور قطار به انتظار رسيدن به مقصدي به مسافت مسافت ششصد كيلومتر نشستيم. من در سالن، كنار يك توالت نشسته بودم. هر چند دقيقه يك بار پسرك يا دختركي ميآمد و به دستشويي ميرفت. چشم غره اي رفتم حسابي ترسيدند و ديگر نيامدند كه نيامدند. آن شب را هم به بدبختي گذرانديم. ميگويند دو مرد در زمستان، يك پتو براي دو نفرشان داشتند كه شبها روي سر يكشيدند و صبحها هم به صورت مشترك روي شانه ميانداختند.
زمستان گذشت و بهار سر رسيد. يكي از آنها گفت:
ـ بلاخره زمستان هم تمام شد.
ـ بله ! مانند سگها گذرانديم.
در ايستگاه كلن پياده شديم. به طرف باجهي تلفن و دفتر آن رفتم. سفارت سوريه در «بن» فعال نبود. آب سردي بر پيكر نااميدمان بود.
ـ سفارت مصر چي؟
ـ اداره دارد اما چه كسي جواب ميدهد؟
ـ بد نيست. تيري در تاريكي است.
ـ الو ! سفارت مصر؟
ـ بله
ـ ما سوريهاي هستيم و به مشكل برخورده ايم. سفارت سوريه در بن فعال نيست. چاره چيست و چكار كنيم؟
ـ من «عبدالفتاح» ديدي هستم. نشاني بدهيد الان ميآيم.
ـ خب چطور ترا بشناسيم؟
ـ قد بلند با پوست تيره هستم.
ـ مردي سيه چرده آمد و گفت: «فعلاً هيچي نگوييد». ما را به رستوارن نزديك ايستگاه برد و غدايي شاهانه سفارش داد. پنج مارك هم روي ميز گذاشت:
ـ اين را برداريد. چون ميدانستم با اين مبلغ به سفارت سوريه ميرسيد، پنج مارك دادم و گرنه بايد پول بيشتري در اختيارتان ميگذاشتم. از خط شماره چهار سوار شويد و پنج ايستگاه بعد پيداه شويد. به باغچهاي سه گوش ميرسيد كه سفارت سوريه آنجاست (سالها بعد فهميديم كه «ديدي» داستان نويس است و بعدها سفير مصر شده است). با نشاني كه داده بود به شهرك «بادگوزبيرگه» و سفارت سوريه رسيديم.
ـ صبر كنيد. از كجا معلوم سفير از بعثيهاي سگ نباشد؟ از كجا معلوم بيرونمان نيندازد؟ از كجا معلوم اگر متوجه شود كرد هستيم مشكلاتي برايمان ايجاد نكند؟
ـ پس چه خاكي روي سر بريزيم؟ به اميد خدا ميرويم. بيرونمان هم كنند ميآييم و جلوي اتومبيلش دراز ميكشيم تا ما را زير كند.
با هزار ترس و لرز، زنگ در را به صدا درآورديم. يك خانم آلماني در را باز كرد. در سالن انتظار، به انتظار سرنوشت نشستيم. يك عرب اهل حلب هم آنجا بود. ميگفت: عريضه دادهام براي ازدواج، كه مساعده بگيرم. شما اشتوتگارت را ديدهايد؟
ـ بله.
ـ به ديدن كارخانهي مرسدس نرفتيد؟
ـ نه
ـ نيمي از عمرتان برباد است. چنين فرصتي را نبايد از دست داد. كل هزينهي بازديد، دو مارك بود.
ـ شيطونه ميگفت بلند شوم و با چند اردنگي حالش را جا بياورم. پدر سگ نميداند ما آه نداشتيم با ناله سودا كنيم حالا برويم و از كارخانهي مرسدس بازديد كنيم.
چند دقيقه بعد صدايش كردند و وارد شد. پس از چند دقيقه صداي داد و فرياد و فحش و ناسزا هم به دنبال آن محيط سالن را فرا گرفت.
ـ فلان فلان شده! مگر سفارتخانه گداخانه است؟ كافي است هر روز چهار كلاهبردار مثل تو به اينجا بيايند: قربان پول نداريم قربان پول نداريم. به اين هم راضي نيستي ميخواهي زن آلماني برايت بگيرم. از جلو چشمانم گم شو و گرنه ميدهم بازداشتت كنند. پسرك با عجله بيرون آمد و رفت. حسابي ترسيده بوديم. مردي كوتاه قد با چشمان گرد تنگ كه اصلاً به سفير شباهت نداشت وارد سالن شد:
ـ خوش آمديد.
ـ سلامت باشيد.
ـ با سفير كار داريم؟
روبروي ما نشست.
ـ بفرماييد من سفير هستم.
ـ جناب ميخواستيم از بيروت به مسكو برويم....
و ماجرا راتعريف كرديم:
ـ هر سه نفر كرد هستيد؟
ـ بله
ـ پس استقلال طلب هستيد؟
ـ قربان اين چه حرفي است؟
ـ خب حالا شما سه نفر و من يك نفر. اكثريت با شماست.
ـ ما مشكلات بسياري را پشت سر گذاردهايم. چگونه دلتان ميآيد اينطوري با ما حرف بزنيد.
ـ من حيات خود را مديون يك كرد هستم كه يكبار مرا از اعدام نجات داده است. هر كاري بتوانم برايتان انجام خواهم داد.
ـ آن كرد كه بود؟ ممكن است بيشتر توضيح دهيد؟
آهي كشيد و گفت:
ـ جلادت عالي بدرخان. خدا رحمتش كند. از چنگ فرانسويان كه حكم ادعام مرا صادر كرده بودند گريختم. او دو ماه در خانهاش پناهم داد تا حكم بخشودگيم را گرفت.
ـ اين خانم، دختر «جلادت بدرخان» است.
با تعجب «سينم» را نگاه كرد و با صداي بلند نام همسرش را فرياد زد:
ـ خانم از پلهها پايين آمد و «سينم» را در آغوش كشيد.
ـ سينم شاگرد عزيزم كدام فرشته تو را به من بازگرداند؟
فضا كاملاً زمانتيك شده بود. همسر آقاي سفير در دمشق استاد حقوق و «سينم خانم» دانشجوي او بوده است. سينم را با خود برد و رفت. سفير گفت:
ـ ميدانم به خاطر سينم خيلي زحمت كشيدهايد. سينم نزد خانم من خواهد ماند و شما نيز به هتل خواهيد رفت تا من از دمشق كسب تكليف كنم و ترتيب بازگشت شما را بدهم. ناهار سفيرانهاي ميل كرديم. سپس به هر كدام بيست مارك پول توجيبي داد و با اتومبيل سفارت به هتل كوچكي در كنار «راين» رفتيم. هر اتاق تختي دو نفره و مجموعاً هشت اتاق داشت. يك تاق براي سينم كه روزها نزد همسر سفير بود و شبها به هتل بازميگشت و يك اتاق هم براي من و ذبيحي اختصاص دادند. من و ذبيحي، بلا نسبت، مثل زن و شوهر در كنار يكديگر ميخوابيديم.
به مغازهاي رفتيم كه قند و چاي و نان و خوراكي تهيه كنيم. چشمم به يك شيشه شراب «الزاس» بلند افتاد. چهار مارك قيمت داشت. خيلي هوس كرده بودم كه مشروب بخورم.
ـ اجازه نميدهم بخري.
ـ آخر به تو چه مرد؟ از سهم بيست مارك خودم ميخرم.
ـ اجازه نميدهم ملا.
ـ ميخرم. اصلاً به تو چه؟ مگر اجازهي من دست توست؟
مشروب را خريدم و در حالي كه به اصطلاح قهر كرده بوديم پشت به پشت هم به هتل بازگشتيم. روي تخت نشستم و سر بطري را باز كردم. ذبيخي در كنار پنجره ايستاده و با صدايي ناخوش حافظ ميخواند. در حالي كه پشتش به من بود گفت:
ـ همهاش را تنها ميخوري؟
ـ آره ميخواهم خودكشي كنم. به تو چه؟
ـ يك ليوان هم به من بده.
ـ خدا لعنتم كند اگر يك قطره هم بدهم بخوري.
ـ جان پدرت يك ليوان بده بخورم.
بطري را به دهان گذاشته و لاجرعه سركشيدم. از غروب تا ساعت ده صبح فردا بيهوش بودم.
هفتهاي يكبار ناهار ميهمان جناب سفير بوديم اما باقي اوقات به رستوران رفته و سيب زميني پخته و گوشت خوك ميخورديم. يك روز هوس كرديم غذاي ديگري بخوريم. دست روي منو گذاشته و گارسون را حالي كرديم. هشت تخم مرغ نيمرو و يك ظرف سيبزميني سرخ كرده آوردند. نان خواستيم آوردند اما خيلي كم بود. باز هم نان خواستيم اينبار هم آوردند. وقتي براي بار سوم درخواست نان كرديم گفتند: «ديگر كافي است».
يك روز خبر آوردند كه «علي حيدر سلمان» سفير عراق به باد «گوزبيرگ» آمده است.
ـ ذبيحي! برويم؟
منشي گفت: «جناب سفير وقت ندادهاند. اجازه نداريد». روي يك تكه كاغذ به زبان كردي نوشتم: «دو سوري براي ديدار تو آمدهاند».
ـ لطفاً اين را به سفير بدهيد.
ـ منشي چند لحظه بعد بازگشت و گفت:
ـ بفرماييد.
ـ نوشتهايد سوري هستيد اما كردي حرف زدنتان عراقي است.
ـ من همان كسي هستم كه به بحث در لبنان فرستادي.
ـ تو ههژاري؟ اينجا چكار ميكني؟
ـ جناب! كاري كه تو در جواني ميكردي، الان من انجام ميدهم اين حال و اين حكايت... هنگام خداحافظي «صد مارك» روي ميز گذاشت و گفت:
ـ حتماً دوباره نزد من بياييد. ببخشيد ناقابل است.
ـ نه نميخواهيم ممنون.
ـ بايد بخواهيد.
پول را گرفتيم و هر كدام سيسه دلار برداشتيم. ديگر سراغ سفير هم نرفتيم. ذبيحي روزي دو پاكت سيگار «چستر فيلد» به ارزش هشت مارك ميخريد. دوست نداشتم به مشكل بربخورد. خودم يك پاكت سيگار برگ به ارزرش يك مارك ميخريدم. يك روز ذبيحي گف:
ـ ملا! اين سيگار خيلي بدبو است. برو بيرون بكش.
ـ فلان فلان شده من به خاطر تو اين سيگار بوگندو را ميكشم.
ـ مرا ببخش ملا ! نميدانستم.
يكبار ديگر هم نفري بيست مارك از سفير سوريه گرفتيم. چند روزي پشت سر هم پس از هربار پرس و جو ميگفتند:
ـ مرتباً با دمشق مكاتبه ميكنم اما جواب نميدهند. شايد «خالد بكداش» موش دواني ميكند.
سپس به پيك سفارتخانه گفت:
ـ به دمشق برگرد و پيش از رفتن به خانه، به وزارت كشور برو و پيگير نامهها باش. ببين چرا جواب نميدهند.
چند روز بعد پيك سياسي تماس گرفت و گفت:
ـ هنوز نامهها را باز نكرده بودند. وقتي من رفتم پاكتها را گشودند و دستور دادند.
سفير گفت:
ـ اين هم از دولت من.
روزهايي كه دي اين شهر بوديم كارمان گشت و گذار در شهر و بازديد ار امكان ديدني بود هر دختر يا پسر گندمگون را ميديديم ميپرسيديم: كه هستي و اهل كجايي؟ تعداد كمي هندي بودند اما اكثرا به ايرانيها برميخوريم. يكي از ايرانيها گفت:
ـ كردها اينجا زياد هستند. «علي قاضي» هم در سفارت است. بيچاره چون پدرش را خيلي اذيت كردهاند اينجا پول خوبي ميگيرد.
يك رستوران دانشجويي در بن هست كه كردها بدانجا رفت و آمد ميكنند. به ذبيحي گفتم: «برويم و با كردها آشنا شويم». نزد يك پليس راهنمايي رفتيم و پرسيديم: «رستوارن دانشجويان». به پليس ديگري اشاره كرد و به همراه او تا ورودي رستوارن رفتيم. به يك جوان فارسي زبان برخورديم.
ـ دانشجوي كرمانشاهي هستم اما كردهاي عرب، بيشتر اينجا ميآيند.
از پشت سر، يك كلهي تاس ديدم:
ـ خودش است. استاد شهاب است. استاد شهاب!
در مدرسهي «فيلي» بغداد مدير بود و براي ادامهي تحصيل در رشتهي پزشكي به بن آمده بود. عصرانهاي با هم خورديم و از آن روز به بعد در گشت و گذار و بازديد از ديدنيهاي شهر همراه يكديگر بوديم.
حمام اين شهر مانند شهرهاي خودمان بود اما نمرهنمره بود و هر بخش يك نمره داشت.
نمرهها را هم بر اساس نياز مشتريان تقسيم بندي كرده بودند. «نمرهي اعصاب»، «نمرهي روان»، «نمرهي» و... گفتم:
«من اعصابم به هم ريخته است و ميخواهم كمي عاقلتر شوم». ذبيحي هم گفت: «من هم ميخواهم از آب براي درمان خارش استفاده كنم... وارد نمرهها شديم اما مشخصاً آب هر دوي ما از يك لوله تأمين ميشد».
چهارده روز بعد «بادگوزبيرگ» را به سوي «ميلان» ترك كرديم. در بانك ايستگاه، پول آلماني را باپول ايتاليايي عوض كرديم. پول خردها را عوض نميكردند. چكار كنيم چكار نكنيم. گفتم: «شما زبان ميدانيد در جايي عوض كنيد». گفتند: « اگر بانك نخواهد كسي حاضر به چنين كاري نخواهد بود. پول خردها را گرفته و به يك مغازه در گوشهي خيابان رفتم. هر مارك را با يكصد و بيست ليرهي ايتاليايي عوض كردم. صاحب مغازه سرم كلاه گذاشته بود اما كاچي بهتر از هيچي. ذبيحي و سينم گفتند: «بقيهي پول خردها را هم عوض كن». گفتم: «نه اينبار شما بفرماييد كه با قانون و بانك و زبان آشنا هستيد». بالاخره بقيهي پولها را هم عوض كردم.
شب در ژنو مانديم. بين ميلان و ژنو، قطار توقفي كرده بود. من هم كه تشنه بودم از روي ريل پريدم تا نوشابهاي بخورم. مأموري كه آنجا بود با صداي بلند چيزي گفت كه انگار ممنوع است. من هم به زبان كردي گفتم: «گور پدرت! پس از كجا بروم؟ اشاره كرد كه بروم اشكال ندارد.
اتاقي در يك هتل پيدا كرديم. سينم شروع به گريه كرد. گفتم:
ـ عزيزم گريه نكن. دو برادر و يك خواهر ميتوانند در اتاقي با هم بخوابند و مشكلي هم پيش نيايد.
خنديد و آرام گرفت.
صبح زود سوار كشتي شديم. ذبيحي نگاهم ميكرد و ميخنديد.
ـ چيه؟
ـ قرص سرگيجه خريدهام. تو نداري. آخ وقتي سرگيجهات را ببينم؟
كشي ما «ليديا» نام داشت و يوناني بود. بليت ما هم درجه دو بود. تختهايمان دو طبقه و روي هم بود. روده درازيهاي زنان يوناني و ايتاليايي مغز سرمان را برده بود. حتي يك لحظه هم از حرف زدن نميافتادند.
ذبيحي گفت: «ملا اين درجه دو نيست درجه گُه است». اما هنگام غذا خوردن به سالن عمومي ميرفتيم كه بسيار مجلل و باشكوه بود.
روز دوم تازه آفتاب بالا آمده بود كه ديدم ذبيحي روي عرشه نشسته و با چشمان از حدقه درآمده رنگ به رو ندارد و تلو تلو خوران راه ميرود:
ـ قرصهايت را بخور. ريدم به تمام قرصهايت.
اما حالش واقعاً ناخوش بود.
ـ هندوانه بياورم؟
ـ نميدهند.
به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه شصت درصد يونانيها تركي ميدانند. يك قاچ بزرگ هندوانه آوردم.
ـ ملا نميخورم.
ـ بهتر
جلوي چشمان ذبيحي، هندوانه را تا پوسته خوردم. دو روز تمام از بند سرگيجه خلاص نشد. يك روز صبح، مردي با كلاه و حولهي سفيد، كنار ميز ما نشست. ميخواست اداي پادشاه مراكش را در بياورد. سفير مراكش در سوريه بود و براي اولين بار به دمشق ميرفت. عربي نميدانست و تنهنا چند كلمه از بر كرده بود. از من خواست كه عربي يادش دهم. بزمي شده بود كه نپرس. فحشهاي كردي را با عربي آميخته و ميگفتم: بگو انشاءا…
ـ انشاءا…
تعدادي پسر و دختر مدرسهاي اهل آتن به همراه استاد خود به گردش آمده بودند. يكي از آنها كه كمي تركي ميدانست به جاي «هاوآ» ميگفت: «خي خي». با هم دوست شده بوديم. ميپرسيد:
ـ فلان كلمه به زبان تركي يعني چه؟
و معادل كلمه را ميگفتم.
بعد ميگفتم:
ـ من زبان يوناني باستان را ميدانم.
ـ تهرسه كوروولهي مامي خوت(پشكل عموي خودت)
يك ساعت طول ميكشيد تا جمله را ياد ميگرفت. بعد نزد استادش ميرفت:
ـ پرفسور! «تهسهكولوومهخوي» گريك؟ (يوناني)
ـ نه.
برميگشت و ميگفت:
ـ نو گريك
و جملهاي ديگر ميگفتم. اوقات شيريني بود.
يك روز صبح دريا را از روي عرشه نگاه ميكردم. ناگهان يكي گفت:
«ياخرا» (به زبان يوناني يعني روز خوبي است، اما عربي به معناي اي گه.)
گفتم: ياخرا و نصفي.
ذبيحي و سينم گفتند: «حق اول و آخر را از تو گرفت». يك جوان نزد ما آمد و به زبان نيمه عربي و نيمه اسپانيايي گفت: «عرب حلب هستم و سيسالهام. سه سال در كاراكاس (پايتخت ونزئولا) كار كرده و پانزده هزار دلار كاسب شدهام اما عربي را فراموش كردهام. ممكن است دوباره عربي را به من ياد بدهيد سي سي.
ـ سيسي جان! سه ساله، زبان بيست و هفت سالهاي مادري را فراموش كرده است. حالا چگونه شش روزه به خاطر ميآوري؟ در كاسبي اينقدر باهوش و در زبان، اين قدر نفهم؟
ـ سيسي صحيح.
با يك پيرمرد يوناني اهل آتن آشنا شديم.
ـ اسم شما چيست؟
ـ حاجي عبدالرحمن
به تركي حرف ميزديم. او هم كلمات را قاطي ميكرد. يكبار پرسيد:
ـ از يك حيوان خيلي خوشم ميآيد. نامش را فراموش كرده ام.
ـ كدام حيوان؟
ناگزير دستهايش را روي گوش گذاشت و عرعر كرد.
ـ ها هيشك
ـ بله بله اگر برايت امكان داشت يك عكس از هيشك برايم بفرست.
ـ چشم! عكس خودت و پدرت را برايت ميفرستم.
صدبار تكرار كرد:
ـ حاجي عبدالرحمن! يادت نرود حتماً برايم بفرستي.
در بندر «پيريه»ي آتن پياده شديم. گفتند: كشتي هشت ساعت توقف خواهد داشت. از رانندهي يك اتوبوس پرسيديم:
ـ آتن؟
ـ بله آتن.
سوار بر اتوبوس به آن سوي شهر رفتيم. بليتچي، بليت ديگري خواست. يقه اش را گرفتم و به تركي گفتم: آتن كجاست؟ يك مرد كه تركي ميدانست ما را از هم جدا كرد و يك تراموا نشان داد. سوار تراموا مستقيم به آتن رسيديم. داخل قطار برقي پيرمردي كور، كمانچه مينواخت و انسان را سرخوش ميكرد. بيست دراخما در كلاهش گذاشتم. ذبيحي گفت:
ـ قرني آقا هم چنين گهي نخوره است.
ـ اين كمانچه بيش از اينها ارزش داشت.
مثل عاشقي كه سالها از يارش دور بوده است و ناگهان معشوقهاش را مييابد عشق ميكردم:
«نگاه كنيد اين همه مگس نازنين چطور روي حلواها پر ميزنند». هزاران مگس همزمان بال ميزدند. خدا را شكر از بيمگسي آلمان خلاص شديم. مگسهاي آتن بوي مگسهاي بغداد و دمشق ميدهند.
پيش از هراقدامي، يك باقلواي استانبولي نوش جان كرديم. قسم خوردن و چانه زدن فروشندگان يوناني مرا به ياد دمشق ميانداخت اما اجناس واقعاً ارزان بود. «سينم» براي مادرش پيراهن و هديه خريد. ذبيحي جيبهايش را پر از پاكت سيگار كرد. من هم «سهبيك» جنجر فنجر را دوازده دراخما خريدم. فروشنده كه سرم كلاه گذاشته بود ده سنگ چخماخ هم هديه داد. به ديدن «آكروپوليس» رفتيم. واقعاً انسان از مدنيت و هنر چهار هزار سالهي يوناني شگفت زده ميشد. در كشتي با يك وكيل دادگستري عرب اهل عراق آشنا شديم. از يونان ميگفت:
ـ پسر! اين آتنيها خيلي خرند. من در رستوران تخم مرغ خواستم، مرغ آوردند.
ـ چطور؟
ـ روي كاغذ عكس يك مرغ كشيدم و به گارسون دادم.
ـ خب استاد عزيز! عكس تخم مرغ را هم كنار مرغ ميكشيدي.
ـ براي چي؟ يعني اين الاغ نبايد ميفهميد؟
ـ بله واقعاً دنيا پر از آدمهاي خر و نفهم است!
در روزهاي مسافرت با كشتي، شعري در مورد روزگاران ناخوش سفر و بدبختيهايي كه كشيده بودم سروده بودم كه بر وزن «ئهم چهژني سالي تازهيه نهوروزه ها تهوه» و سر بند آن اين بيت بود:
«روييم هه تا ييلزنهرو له ولاگهرامهوه
نهيهيشت ههرم پراگي، شيوعي شامهوه»
از شش بيت، فقط سه بيت را به خاطر ميآورم كه آن هم به لحاظ استفاده از برخي كلمات، تغييراتي كرده است.
برلين و دوشهكي لهههوا، گوشت بهرازي پيس
ئاوهدهستي ناوقهتار و بهبيوه سروقهتيس
ديدي به خوي و فينف ولهريي گودزبيرگهوه
مالي سهفير و جووته لهسهر تهختي وهركهوه
ميلان و جنينهوا ولهسهر ليديا له ديك
رووت ورهجال و سيس، لهبهريكا نيه دريك
كه من ميخواندم و «ذبيحي» و «سينم» سربند آن را تكرار ميكردند.
شب در دريا منظرهي آتشفشاني «استرومپولي» بسيار زيبا و تماشايي بود. وقتي از آتن حركت كرديم، حتي يك پاپاسي هم نداشتيم. كشتي در بندر «اسكندريه» پهلو گرفت. عدهي زيادي به بندرگاه آمده بودند. از روي عرشه، «سينم»، براي يك مرد درشت هيكل طاس دست تكان داد:
ـ آپو ما را ديد و با خود به يك رستوران در كنار بندر برد. آنقدر خرچنگ دريايي و آبجو خورديم كه شكمهايمان باد كرده بود. «سينم» به مادرش تلگراف كرد كه دنبال ما به بندرگاه بيايد. به گمانم نه روز و هشت شب در ديا بوديم. نماز عشاء به بندر بيروت رسيدم. سخت تب داشتم. «روشن خانم» با تاكسي چشم انتظار بود. مستقيماً به دمشق رفتيم. در دمشق «قدري جاني» شاعر را ديدم. خنديد و گفت: «تو و ذبيحي هميشه دنبال خطر هستيد. خب چكار كرديد؟» خيلي ناراحت شدم اما چيزي نگفتم.
سه روز بعد به حلب بازگشتم و به هتل «يرموك» رفتم كه مالك آن «مجيدآقا» يك كرد اهل «عفرين» بود. «محمود فهقي محمد همهوندي» هم آنجا بود كه دلسوزانه از ملت كرد دفاع ميكرد اما نخستين كسي بد كه در سليمانيه به آرمانهاي كرد خيانت كرد و اتفاقاً اولين جاش هم كه در سليمانيه توسط پيشمرگان ترور شد هم او بود. براي صرف صبحانه در لابي هتل نشسته بودم كه «سعيد» همان كه همراه من و جگرخوين به گردش در شهر ميآمد وارد شد و نشست:
ـ ههژار با «خالد بكداش» چطوري؟ او نخواست تو وظيفهات را به انجام برساني. نه؟
ـ من آواره و بيكس؟ هنر نيست مرا مسخره كني. قرار بود كاري انجام شود اما قسمت نشد.
ـ فكر ميكني مسخرهات ميكنم؟
ـ بله «قدري جان» هم تشر ميزد....
ـ تا امروز هر سال هزار ليره حق عضويت به حزب شيوعي پرداختهام. پاي اسبم را به فلان مادر بكداش كنم. ببين چگونه بيآبرويش خواهم كرد. تو رفته بودي به كرد و كردستان خدمت كني. اگر ما وجدان داشته باشيم بايد قدر تو را بدانيم و دوست و دشمن خود را بشناسيم....
از حلب به تربهسپي بازگشتم.
«دكتر نافذ» برادر بزرگ «دكتر نورالدين زازا»، پس از قيام «شيخ سعيد» در تركيه آوارهي سوريه شده بود و در «قاميشلي» طبابت ميكرد. هر كرد روستايي و فقيري كه نزد او ميرفت به رايگان معاينه و مداوا ميشد. روزي تعريف ميكرد:
«يكبار به روستايي رفتم كه گفتند پسر بيماري آنجاست كه جوان و ندار است. يك قوطي شكلات هم با خود برده بودم. مادرش گفت:
ـ بلند شو پسر دكتر برايت شكلات آورده است.
ـ من هوس خوردن پياز هم نميكنم ميگويند شكلات بخور.
گفتم: «حق داشت چون من هم پياز را از شكلات بيشتر دوست دارم».
يك شب در «قاميشلي» ميهمان «حاجي ميرزا» بودم. «احمد آقا» افسر سابق عثماني كه مردي بسيار شيرين كلام بود نيز آنجا ميهمان بود. شب رختخواب ما را در ايوان پهن كردند و ما هم ديروقت خوابيديم. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود كه با صداي ميكروفون مسجد از جا پريدم. احمد آقا كه نشسته بود و سيگار ميكشيد گفت:
«داستاني برايت تعريف كنم. خانهام در يك روستا بود. خادم مسجد، سيدي بود كه الاغش را با قلوهسنگ بار ميكرد. الاغ بيچاره هم از هنگام عصر تا صبح روز بعد عرعر ميكرد. يكي از همسايهها آمد و گفت: «تو آدم دنيا ديدهاي هستي. صداي عرعر الاغ سيد ديوانهام كرده است. چارهاي بينديش». گفتم: «شب هنگامي كه هيچكس متوجه نشود مقداري روغن درون ما تحت نره خر بمال». صبح زود سيد آمد و گفت: «احمد آقا به دادم برس الاغم از ديشب به جاي عرعر، نالهاي ميكند و پس از آن صدايش در نميآيد. چكارش كنم؟» گفتم: «مام سيد! يك سال در اطراف «قارس» اين مسأله پيش آمد و الاغها بيمار شدند. بهتر است اين نره خر را تا سقط نشده بفروشي و يك ماده الاغ بخري. با اين تدبير، مردم ده از صداي عرعر الاغ رهايي يافتند».
پنجاه نفر از كردهاي شيوعي جزيره كه هر كدام ششصد ليره پرداخت كرده بودند همراه كاروان راهي مسكو شدند. همان روز نخست در مسكو گفته شده بود:
ـ فرمان رفيق خالد است: هيچكس نبايد بگويد كرد هستم. شما هم بايد لباس عربي بپوشيد و بگوييد عرب سوريه هستيد. هر كس خلاف دستور عمل كند اخراج خواهد شد.
كساني كه از سفر برگشته بودند زبان به گلايه گشودند و مردم نيز چون خاطرهي بدرفتاري حزب با من و «ذبيحي» را هم فراموش نكرده بودند حزب را مورد عتاب قرار ميدادند. حزب شيوعي هم مانند اكثر احزاب شيوعي ديگر هنگامي كه با اعتراض كسي مواجه ميشد بلافاصله با استفاده از كليشهي «جاسوس» و اينكه «فلاني دلار به جيب است» او را متهم به نوكري استعمار ميكرد.مدتي گذشت و حزب شروع به تصفيهي اعضاي ناراضي خود كرد و حتي «هاراكيل» ارمني هم از حزب اخراج كرد. اخراج شدگان هم بيكار ننشستند و هر جا يك شيوعي را ميديدند وسايل همراهش را ضبط و سپس كتك كاري مفصلي ميكردند. در دهات به شيوعيها نان نميدادند و خلاصه «سگكشي» شده بود كه نگو و نپرس.
يك روز عصر «رمو» مسئول حزب در قاميشلي مرا به خانهي خود برد و شام ميهمان او شدم.
ـ فلان فلان شدهها نه هيچ ميدهند نه كمكي ميكنند و نه گندمي به عنوان سهم پرداخت ميكنند.
ـ رفيق رمو! كرم از خود درخت است. شما كه اكثر اعضاي فعال حزب را فقط به خاطر اعتراض، اخراج و به آنها تهمت «نوكر استعمار» زدهايد فكر نكرده بوديد كه اين افراد از محبوبترين اعضاي حزب بودند؟
ـ بسياري از آنها به خاطر تو ما را سرزنش كرده فكر ميكنند عامل نرسيدن تو به «مسكو» ما بوده ايم.
ـ من در مورد شما چيزي به كسي نگفتهام. فقط گفتهام ويزاي ما كامل نبوده است. اگر اين موضوع مايهي اعتراض آنها شده است من بيتقصيرم.
ـ «آقا قوچ بگ» تعريف ميكرد پسري با يك نفر دعوايش شده و لگد محكمي به شكمش خورده بود. شب مادر پسر آمده و گفته بود: قوچ بگ جان! باد پسرم بند نميآيد. كاري بكن. قوچ بگ هم ميگويد: «مادر جان من به او دارو ميدهم اما جاي لگد را نميتوانم چاره كنم. حزب «شيوعي» در سوريه بسيار قدرتمند بود و مردان بزرگي در آن عضويت داشتند. در همين فاصله، موضوع اتحاد مصر و روسيه طرح شد و حزب تمام تلاش خود را مصروف تبليغات براي اين كار نمود. روزي نبود كه روزنامهي «نور» ارگان حزب كمونيست سوريه در اين مورد قلمفرسايي نكند و از عظمت اتحاد «سوريه و مصر» و رهبري «ناصر» به بزرگي ياد نكند. اتحاديه تشكيل و «خالد بكداش» پيام تبريكي به عنوان زعيم فرستاد و ناصر هم در پاسخ از «بكداش» سپاسگزاري كرد. «عبدالمجيد سراج» كه يك كرد اهل دمشق بود به نمايندگي ناصر در سوريه منصوب شد. عبدالمجيد هم نهايت همكاري را با «بكداش» به عمل ميآورد. نمايندگان حزب در كنار مأموران دولتي همهجا سر ميكشيدند: هر رعيتي دوست حزب شيوعي باشد زمين ميگيرد و ديگران خير. هركس كه به عنوان دوست شيوعي شناخته ميشد آدرس و مشخصات خود را به همراه دو قطعه عكس به دايرهي مركزي ميفرستاد....
ناگهان يك شب به سروقت «خالد بكداش» رفتند اما از بخت خوش خود در خانه نبود. تمام كساني را كه يك دانه جو به «خالد پاشا» داده بودند بازداشت و به زندان افكندند. تنها عدهاي فرصت فرار پيدا كردند. بعد از ظهر يك روز «رمو» ناگهان به خانهي ما آمد و شروع به دادن فحش و ناسزا به ناصر فاشيست نوكر استعمار كرد.
ـ رمو جان چنين حرفي نزن. ناصر مرد بزرگواري است. اگر باور نميكني اين پنجاه شمارهي روزنامهي «نور» را نگاه كن. ببين در بزرگي او چه مطالبي گفته شده است؟
«جميل حاجو» پرسيد:
ـ شيوعي بسيار قدرتمند بود و ميتوانست اتحاديه را نابود كند. خالد بكداش چرا اينگونه كرد تا اينطور شود.
ـ پسركي نادرست دعا ميكرد: خدايا بلكه مادرم بميرد و پدرم همسري فاحشه اختيار كند تا من هم به كامجويي خود برسم. پدرش مرد و مادرش با يك بچهباز ازدواج كرد و... «خالد بكداش» هم به سوريه راضي نبود خيال زعامت مصر را در سر ميپروراند.
ذبيحي هم در دمشق به جان آنها افتاد و با نوشتن خبرنامهاي به نام «كوسمو پوليته» به زبان عربي، آب را گلآلودتر كرد. «ذبيحي» ميگفت: يك روز چهار كمونيست عالي مقام نزد روشن خانم آمدند و گفتند: «خالد بكداش ميگويد اين خبرنامه را روشن خانم نوشته و به نام ذبيحي منتشر كرده است». روشن خانم در پاسخ گفت: «به رفيق خالد بگوييد «روشن» ننوشته است اما اگر بشنوم نزد كسي از من گلايه ميكند پتهاش را روي آب خواهم انداخت». آنها رفتند و بكداش هم ساكت شد اما اين راز همچنان سر به مهر ماند...
شيوعيهاي «قاميشلي» به ظاهر دوست من بودند اما شايعه ميپراكندند كه ههژار جاسوس «نوري سعيد» است. يك شب از خانه خارج شدم. يكي از پسران خانوادهي حاجو را ديدم كه سرخوش بود:
ـ به! جاسوس نوري سعيد! اگر اينجا بماني ترا ميكشم.
چيزي نگفتم، به خانه بازگشتم و به سراي خان نرفتم. يك نفر با صداي لرزان فرياد زد:
ـ سيدا بيرون بيا. ميخواهند حسين را بكشند و در چاه بيندازند.
حسين همان پسركي بود كه مرا جاسوس خوانده بود. به سرعت رفتم. دست و پاي حسين را در گوشهاي از اتاق بسته بودند. پدرش ميگفت: «آبرو برايمان باقي نگذاري. تو ميهمان غريبهي ما را تهديد ميكني؟» با هر فلاكتي بود حسين را نجات دادم. از آن روز به بعد، حسين بهترين و صميميترين دوست من شد.
چند روز پس از بازگشت از اروپا، نامهاي از «ذبيحي» به دستم رسيد:
«دولت هزينهي سفر ما به اروپا را حساب كرده و براي هر يك از ما (من و ذبيحي و سينم خانم) چهار صد و چهل ليره بدهي محاسبه كرده است. مادر سينم قرار است بدهي ما را به صورت اقساط ماهيانه پرداخت كند». يك روز مرا به اداره بردند و گفتند: «يا پولها را باز پرداخت كن يا به زندان برو. قول مساعد دادم. اما به محض بازگشت به خانه، اسباب كشي كردم و خانه اي ديگر اجاره نمودم. تو هم مواظب خودت باش ...
چهار ماهي گذشت. يك روز در قهوهخانهاي نشسته بودم كه سه پليس و يك نفر افسر نزديك شدند. پليسها به قهوهخانهي آن سوي خيابان رفتند و افسر نزد من آمد:
ـ من فلاني پسر فلاني هستم.
ـ خوبي ؟ سرحالي؟ پدرت خوب است؟
ـ سيدا تو هرگز آلمان رفتهاي؟
ـ بله كه رفتهام. يادش بخير رود راين و ...
ـ ببين دوست من! به همراه آن سه پليس، دو ماه تمام، دهات به دهات، دنبالت گشتهام. چهار صد و چهل و چهار ليره و ده قروش بدهكاري. رد كن پولها را كه كار دارم.
يك لحظه متحير ماندم. چطور گير افتادم؟
ـ ببين جناب! من بجز كمي آرد و بلغور چيز ديگري ندارم. پس ناچار ميشوي مرا بازداشت كني. اماممكن است پدرت كه شبي در روستاي «حاجي رشك» ميهمان او بودم از تو برنجد. ديگر خود داني.
ـ خب پس بيا و احضاريه را امضا كن.
ـ اگر امضا كنم يعني بفرماييد بازداشتم كنيد.
ـ پس چكار كنيم؟
ـ بنويس مرانديدهاي و خلاص.
ـ اينطوري بهتر است.چرا مردم پدر و مادرم را لعنت كنند؟
انتخابات بود. بايد در رفراندوم «ناصر» شركت ميكرديم. رئيس پليس «تربهسپي» آمد:
ـ بيا انتخابات.
ـ نميخواهم. نميآيم.
ـ بايد شناسنامهات مهر بخورد و گرنه باطل ميشود.
مثل انتخابات پيشين اعلام شد:
«ناصر» با اكثريت نود و نه و نه دهم درصد آرا ناصر را انتخاب شد.
ناصر با كردها بسيار مخالف بود به طوري كه حتي گذاشتن نوار كردي در قهوهخانهها نيز ممنوع شده بود.
مسألهي خصومت ناصر با كردها در دل همه هراس افكنده بود. خبر رسيد كه پليس، دهات به دهات در جستجوي كتابهاي كردي است و هر چيزي را كه بوي كرد و كردستان بدهد جمعآوري ميكند. خانوادهي «حاجو» نگران برخورد مأموران دولت بودند گفتم: «كتابها را نسوزانيد آنها را به خانهي خودم ميبرم. آمادهام يك سال به زندان بروم اما يك صفحه از اين كتابها از بين نرود». شمارههاي مجلهي «هاوار» نيز به صورت مجلد در كتابخانهي خانوادهي «حاجو» خودنمايي ميكرد. يك كلام از آنها، يك جمله از من، معامله سرگرفت و كتاب ها را به خانهام آورد. زني نزد من آمد و گفت: «همسر حسن آقا ميگويد اگر چيزي براي پنهان كردن دارد برايم بفرستد تا آنها را در جاي مناسب پنهان كنم. دفتر اشعار و دفتر خاطرات و روزنامهها را فرستادم. پليسها به تربهسپي آمدند و شروع به جستجوي خانه به خانه كردند اما امانتيهاي من را كه همسر حسن آقا در كنار رودخانه پنهان كرده بود با خود برد. شمارههاي مجلهي «هاوار» را هم پيش از آنكه به بغداد بازگردم باز تحويل دادم و گفتم: «حيف است زينتبخش كتابخانهي خودتان نباشد».
اين را هم فراموش نكنم كه يك شب زمستاني در يكي از كوچههاي دمشق، «دكتر احمد عثمان» را ديدم. برف ميباريد. گفت: «امشب شام ميهمان من هستي». در مسير خانه، گوشت بريان و چهار بطر شراب خريد.
ـ احمد! گوشت و شرابي كه خريدهاي از سهم دو نفر بيشتر است
ـ اشكال ندارد.
وارد كه شديم «جمال حيدري»، رئيس حزب شيوعي عراق كه هميشه از نام كرد و كردستان نفرت داشت نشسته بود و به زبان كردي سخن ميگفت. يك ليوان شراب سر كشيد و رو به من گفت:
ـ كاك ههژار ! تو بايد شعرهاي خوب بسرايي. آنچه تاكنون سرودهاي خوب نبوده است. از دنياي خارج گفتن شعر نيست. بايد د مورد كردستان شعر بسرايي.
آرام پاچههاي شلوارم را تا پشت زانو بالا كشيدم و بلند شدم كه بروم.
ـ كجا ميروي؟ چكار ميكني؟
ـ كاك جمال! با يك پياله شراب چه كردي شدهاي؟ خوب دنبال ملت پروري افتادهاي. اگر پاچههايم را بالا بزنم شايد نتوانم به جنابعالي برسم.
در دمشق هميشه با ذبيحي رويا پردازي ميكرديم و خيال پلو ميكرديم. «فواد قادري» را ديدم و نزد «عزيز شريف» هم رفتيم كه حقوقدان و يك چپي به تمام معنا بود. داستانهاي بسيار سر هم كرديم:
اگر ناصر تا اين حد دشمن «نوري سعيد» و «پيمان بغداد» است بايد به شش ميليون كرد ساكن ايران و عراق بهاي بيشتري بدهد. آنگاه برگ برنده را در اختيار خواهد داشت.... به هر حال، افكاراين دو را آماده كرديم. فواد به ملاقات «صديق شنسل» و «فايق سامرايي» رفت كه عراقي و از دوستان ناصر بودند. آنها نيز به همراه «عزيز شريف» به قاهره رفتند. بالاخره تلاشهاي ما به ثمر نشست و بخش كردي راديو قاهره افتتاح شد. اين بار به فكر افتاديم كه شاه ايران را هم براي اقدامي مشابهعليه دولت ناصر تحريك كنيم. مدتي نگذشت كه راديو ايران گفت: «بر اساس منويات شاهنشاه، راديو صدكيلوواتي بخش كردي كرمانشاه بزودي آغاز به كار ميكند».
شب افتتاح راديو سراپاگوش شده بوديم. آيتالله مردوخ با گفتاري، پخش برنامهها را آغاز كرد كه اگر واژگان عربي را از آن بيرون ميكشيدي بيشتر به زبان فارسي شباهت داشت و تنها چند كلمهي «كرگه» و «بووگه»ي اردلاني در گفتار او به گوش ميخورد. خوانندگان ترانههاي كردي هم بيشتر با لهجهي فارسي ميخواندند تا مثلاً تقليد ترنم آوازهخوانان فارس را در آورده باشند.
نامهاي بلند بالا خطاب به راديو نوشتم: «متأسفانه هيچ كردي زبان راديو كرمانشاه را كه بيشتر واژگان آن فارسي است متوجه نميشود. هزاران كرد ساكن سوريه چشم انتظار مرحمت شما هستند تا نسبت به تغييراتي در راديو اقدام فرماييد. امضاء محسن ايراندوست». چند شب بعد راديو كرمانشاه در بخش نامههاي ارسالي گفت: آقاي محسن ايراندوست: نامهي شما را دريافت و جهت بررسي بيشتر به هيأت ويژه فرستاديم.
نامهاي به «سعيد قزاز»، كه وزير كشور عراق و كرد بود نوشتم:
«فلاني! شيندهام كه كرد با شرفي هستي. راستش را بخواهي باور نكردم چون تحت امر «نوري سعيد» كار ميكني. راديو بغدا از بامداد تا شامگاه فحش و ناسزا نثار ناصر ميكند اما هيچگاه سخني از كردهاي ستمديدهي سوريه كه حتي نميتوانند راديو كردي يا موسيقيهاي كردي گوش دهند به ميان نميآورد. اين مسأله براي تبليغات عليه ناصر ابزار بهتري است. اگر اين كار را انجام دهي باور خواهم كرد كه انسان شريفي هستي. امضا: بابكر». روي پاكت نوشتم «خصوصي» و از بيروت پست كردم. چند روز بعد راديو بغداد، ناصر را به خاطر رفتار ناشايست با كردها در سوريه به باد ناسزا گرفت و فشار روي كردهاي «جزير» كمي كمتر شد. اما فكر نكيد اين كارها را من به تنهايي انجام دادهام. من و ذبيحي يك روح در دو كالبد بوديم.
جلال و گروه اعزامي از مسكو بازگشتند. شاكي شدم كه چرا در راديو مسكو به عربي سخن گفته است؟
ـ اجازه نميدادند به زبان كردي سخن بگوييم. اما كارهاي خوبي انجام داديم كه همهي آنها در جهت خدمت ملت كرد است....
ـ نوشتههاي ما را به چه كسي دادي؟
ـ به خدا يادم رفت. هنوز هم در چمدانم است.
ـ ممكن است آن را بازگرداني؟
ـ چرا؟
ـ ميخواهم وصيت كنم آن را همراه جنازهام به خاك بسپارند با من رفن كنند. ما اين همه بدبختي كشيديم كه تو آن را فراموش كني؟
عزيز شريف هنگام بازگشت از مسكو، يك شب در منزل «روشن خانم»، در گوشم گفت:
در مسكو ملامصطفي را پنهاني ديدم. گفت ههژار را از قول من ببوس وبه او سلام برسان. پس از يازده سال، اين نخستين بار بود كه خبري از بارزاني ميگرفتم.
«نجيب خفاف» جوان عراقي كه از مسكو بازگشته بود تعريف ميكرد:
ـ به ملاقات ناظم حكمت رفتيم و گفتيم: چكار كنيم تا جواناني از كشورهاي مختلف را جمع و درد ملت كرد را به گوش آنها برسانيم.
ـ اين كار را به من بسپاريد. جوانان را دعوت و هزينهي ميزباني را به جوانان شووري تحميل خواهم كرد. هر چه ميخواهيد بگوييد. حتي آن را هم ترجمه خواهيم كرد.
ساعت چهار بعدازظهر جمعيتي در حدود پانصد نفر از جوانان كشورهاي مختلف در سالني گرد آمدند. منتظر مام جلال بوديم كه وارد شود. يك ربع ساعت گذشت. نيم ساعت گذشت يك ساعت شد و... ناظم حكمت سرانجام از حضور جلال نااميد شد و گفت:
ـ من از سوي كردها به نمايندگي انتخاب شدهام تا سخنراني كنم.
و شروع به دفاع از حقانيت خواسته هاي ملت كرد نمود:
ـ من اگر از كردستان آزاد به تركيه بازنگردم، از نظر من تركيه دولت نيست و بويي از آزادي نبرده است....
«ناظم حكمت» به شدت مورد تشويق حاضران قرار گرفت و مراسم با موفقيت به پايان رسيد.
شب ديرهنگام «جلال» به خانه بازگشت.
ـ كجا بودي ؟
ـ كار داشتم.
ـ مهمتر از اين كار هم بود؟
ـ كار داشتم. تمام.
بالاخره از طريق متوجه شديم كه جلال در آسانسور با دختر يك مهندس آشنا شده و به خانهي او رفته است...
نميدانم نجيب دروغ ميگفت يا راست؟ فقط خدا ميداند...
روزي ذبيحي به جزير آمد و گفت:
ـ ميخواهم سري به عراق بزنم و ببينم چرا پارتي نشريه و بولتنهايش را براي ما نميفرستد.
ـ نرو خطر دارد.
ـ نه ملا علي كولتهپهگي در پاسخ تلگرافم گفته است كهاشكالي ندارد. قبلاً مينوشت خظرناك است.
ذبيحي از موصل تلگراف زد: ماري در بيمارستان زاييد. به سلامت به مقصد رسيده بود. شش روز بعد سر و كلهاش پيدا شد.
ـ ملا! اوضاع بد جوري به هم خورد. در كركوك به هتل رفته بودم اما مردي آمد و مرا به سرعت به منزل خود برد. پليس به هتل ريخته و دنبال من ميگشتند. نميدانم چه كسي خبر آورده داده بود؟ از راه موصل برگشتم.
ـ چرا كفش به پا نداري.
ـ شب ميهمان يك عرب كولي بودم. صبح كه خواستم بيايم گفت: چطور دلت ميآيد من پا برهنه باشم؟ ناچار كفشهايم را به او دادم.
ـ آفرين به ميهمان نوازي اعراب....
از زندگي بيكاري و سرباري و دعواهاي مداوم با شيوعي ها خسته شده بودم. تصميم گرفتم به مصر بروم و شاگرد عكاسي كنم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 07-04-2011 در ساعت 07:48 PM
|