نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل پنجم - خاک (آذر)

15


بعد من سکوت را شکستم وگفتم:

_ که اينطور !

و او هم تکرار کرد :

_ که اينطور !

 رفتيم تا نزديک خانه اش، کنار در ايستاديم. بعد او شروع کرد به حرف زدن و از اميدواری هايش به کار و زندگی در کانادا گفت ، و از اينکه گذشته از همه شوخی ها و مسخره بازيها، دلش برايمان تنگ خواهد شد. بازوهايم را گرفت و گفت که دلش برايم تنگ خواهد شد.

نگاهش کردم، سرم را روی سينه اش گذاشتم و اشک جوشيد. دستهايش را دور تنم حلقه کرد و سرم را روی سينه اش فشرد. چشمهايم را بوسيد و اشکهايم را سترد. بعد در را باز کرد و آرام داخل شديم. چراغ را روشن نکرديم. در تاريکی لبهايمان روی هم نشست و حس کردم بهار باز در تنم خانه کرده تا گرمم کند، تا ببارد و بشکوفد و سبز کند. چقدر گرم بوديم. می‌سوختيم . آتش زبانه می کشيد و شعله شعله از انگشتها و لبها جاری می‌شد، تمام پيکرمان را درمی نورديد، برهنه می‌کرد، می‌گداخت و در هم می پيچاند. چشمها را می بستيم و تشنه سر به آن چشمه جوشنده فرو می برديم و جرعه جرعه از آن شهد گوارا می‌نوشيديم. نوشيديم، سيراب شديم، سر بلند کرديم و کنار چشمه، کنار يکديگر دراز کشيديم. چقدر گذشت؟ سرم روی سينه‌اش بود. آرام صورتم را نوازش کرد و با صدايی گرفته گفت:

_ معذرت می خواهم.

گفتم: چرا؟

گفت: شايد نبايد می‌گذاشتيم پيش بيايد.

گفتم: چرا؟

گفت: مطمئن نيستم. بخاطر خودت و خسرو. دلم نمی‌خواهد بين‌تان ناراحتی بوجود بيايد.

گفتم: من مال کسی نيستم. خسرو هم اين را می داند.

گفت: با اينهمه ...

گفتم: خرابش نکن. با هم دوستيم. نيستيم؟

گفت: چرا، هستيم!

گفتم: دلم برايت تنگ می شود.

گفت: خيلی وقت است که حس می کنم به تو نزديکم. آنقدر نزديک و آنقدر راحت که بتوانم کنار تو، خودم باشم.

لحظه ای مکث کرد و بعد آرام گفت :

_ و اين، آيا عشق است؟

گفتم: عشق به کودک می ماند. يک روز نطفه اش را در دلت حس می‌کنی و بعد، پا به دنيايت می‌گذارد. زنده است و زندگی می‌بخشد. تشنه است، بايد سيرابش کرد. گرسنه است، پستان بايد به دهانش گذاشت و با شيره جان غذايش داد. توان می بخشد، اما ناتوان است. توجه و تيمار می خواهد. شيرين زبان است، اما زبان نمی فهمد، اگر بتوانی بپايش بنشينی و بگذاری تا در کنارت پا بگيرد و قوت يابد، می بالد و درختی می شود تا در سايه اش، سالها بياسايی. وگرنه می ميرد وزندگی را سياه ميکند.

گفت: تشبيه جالبی است، و خوب هم بيانش می‌کنی .

گفتم: شايد چون مادرم.

گفت: نه. شايد چون خوب می‌شناسی اش. مادر بودنت تجربه است. شناخت عشق ولی حسی است.

چشمهايم را بستم و آرام گفتم: زيرا عشق دری از ناشناخته ها بروی ما می گشايد و نيروهای نهفته و خفته را در ما بيدار می‌کند. از پای غول بچگان حس ما بند برمی دارد و پشت می‌کند به تمام آنچه تکراری و پير و بيهوده است.

نفسی عميق کشيد و بازدم اش را آرام بيرون داد. سرش را بلند کرد، به صورتم خيره شد و با شگفتی گفت :

_ عجب! شعر هم که می گی!

گفتم: مال خودم نيست. ترجمه قسمتی از گفتار يک فيلم است. از آن خوشم آمد و حفظم شد.

گفت: خودت ترجمه اش کردی؟

گفتم: نه. خسرو ترجمه اش کرد.

سرش را دوباره روی زمين گذاشت. لحظه ای به سکوت گذشت و بعد گفت:

_ عشق آن چيزی نيست که بيان می کنی. چيزی است که عمل می‌کنی، ابراز می کنی. گاه نم نم باران است، گاه رگبار، گاه توفان. گاه بايد دل به او داد و زير بارش مداومش رفت و دويد و جسم و جان را تازه کرد، گاه بايد پنجره را بست و پرده را کشيد و به سکوت و آرامشی در کنار بخاری و چای تازه پناه برد.

آهسته بلند شدم و سرجايم نشستم و گفتم: و تو راه دوم را انتخاب می کنی؟

لبخند زد و گفت: من قاصدکم . همراه باد می روم . تا دست باد کجا بنشاندم.

باز به هم نگاه کرديم، در سکوت. بعد آهسته برخاستيم و لباس پوشيديم. کنار در ايستاديم. خواست اين بار او همراهيم کند. نپذيرفتم. دستهايمان را دراز کرديم و يکديگر را درآغوش کشيديم. سينه ام مماس سينه اش بود و قلبمان با هم می زد. چقدر تند! بعد از هم جدا شديم. باز به چشمهای هم نگاه کرديم. سرم را پيش بردم، صورتش را بين دو دستم گرفتم و لبهايش را بوسيدم. ديگر هيچ نگفتيم. از خانه اش خارج شدم و سراسر طول راه را تا خانه ام دويدم و بعد پشت در خانه ايستادم . قلبم چنان می زد وهوا چنان سنگين بود که پر پر زنان به خيابان برگشتم و باز دويدم. کجا می رفتم ؟ دوان دوان رفتم تا پارک کوچکی که نزديک خانه ام بود و روی نيمکتی نشستم. يادم آمد که چند سال پيش‌تر درهمان پارک ، دريک غروب پاييزی فصلی از زندگيم را با خسرو آغاز کردم . چقدر دور بود آن زمان . دور شده بود . فراموش شده بود . نه ، فراموش نشده بود ، کنار رفته بود . جای خودش را به چيزهای ديگر داده بود . دانه را در خاک بنشان و نم آبی بر او بيفشان ، دل می ترکاند. ريشه می دواند، ساقه می‌روياند، می‌بالد، جوانه می زند، بار می دهد، سبز ميشود، سبز می‌کند. اما اگر نخشکد ، حتی اگر نخشکد ، ديگر دانه نيست . جوانه نيست. درختی است که تا سبز باشد و پرشکوفه ، بهار ها بايد و باران و گرده و نسيم ، و خاکی هنوز بار آور ، همراه و هماهنگ .

محسن يکهفته بعد به کانادا رفت و من ماندم و صندوقچه ای از خاطرات سايه روشن که درش را بستم و مهر و موم کردم و به دريا انداختم، و نطفه ای که در دلم پوست می ترکاند و جوانه می‌زد. چه بايد می کردم؟ می شد جدی اش گرفت؟ کدام رابطه را می شود جدی گرفت؟ چطور بايد جدی اش گرفت؟ مثل مجيد؟ رابطه ما تا آنجا برای مجيد جدی بود که هيچ تغييری را نفهمد و نپذيرد. ما مال هم بوديم. بايد می بوديم. يک روز همديگر را خواسته بوديم، پيمانی بسته بوديم و رفته بوديم زير يک سقف. بعد هم می‌گفت: من که تغييری نکرده ام. همان هستم که بوده ام. تو عوض شده ای، پيمان شکسته ای!

اما باز هم مرا جدی نمی‌گرفت. ما را جدی نمی‌گرفت. خودش را هم جدی نمی‌گرفت. چه وقتی که از ايران درآمديم، چه در تمام لحظه های اين سفر دراز. نه آنجا که خواست برگردد، نه حتی وقتی که دست به خودکشی زد. فکر می کردم ضعيف است. هر وقت تهديدم می‌کرد فکر می‌کردم بلوف می زند. ضعيف تر از آن است که عملی اش کند. ولی بعد گيج شدم. از ضعفش بود يا قدرتش؟ شايد هيچکدام. شايد ديوانه شده بود، به سرش زده بود. يکشب به هزار زور مرا به خانه اش کشاند تا بگويد که می‌خواهد به ايران برگردد و لاله را هم با خودش ببرد. خيال می‌کرد بچه شش هفت ساله را دو دستی می دهم ببرد آنجا بدهد مقنعه سرش کنند و برايش جشن تکليف بگيرند. می گفت منهم حق دارم. من که منکرش نبودم. ولی مگر خودش می خواست بزرگش کند. مطمئن بودم که آخرش بچه ام خواهد افتاد توی دامن مادرش يا مهين خواهرش که گويا شوهرش هم در جبهه گم و گور شده بود. حتی از تصورش هم دلم می ترکيد. با همه بدبختيها و گرفتاريها اين بچه داشت اينجا در آرامش بزرگ می شد و آلمان را وطن خودش می دانست. يکبار که طبق معمول بعد از تحويل گرفتنش از مدرسه پرسيدم در کلاس چه گذشته، چه گفته و چه شنيده، گفت که معلمشان راجع به خارجی ها حرف زده و اينکه صحيح نيست کسی با آنها بدرفتاری کند. آنروزها حملات نئونازيستها و کله تراشيده ها به ترکها و خارجی ها شدت گرفته بود. من گفتم:

_ خوب، درست است. بچه ها چی گفتند؟

و او با همان لحن بچگانه اش به سادگی گفت:

_ همه گفتند آره. منهم پاشدم و گفتم آره ما نبايد اونها را اذيت کنيم. چونکه اونها هم مثل ما هستند. هيچ فرقی نداريم.

بغلش کردم و سرو صورتش را بوسيدم. هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت. طفلک هنوز نمی‌دانست که خود او هم يکی از همان خارجی هاست. ولی او خودش را خارجی نمی ديد. درست در لحظه ای که من می کوشيدم پيله ام را بگشايم و مجيد داشت دور خود و دنيايش پيله می تنيد، او بال و پر می‌گشود و چشم به آفتاب می دوخت تا پرواز کند و زمين را زير بال خود بگيرد. مجيد چه اهميتی برای پرواز او قائل بود؟ او اينها را نه می ديد و نه می‌فهميد. گذر زمان را نمی‌فهميد. دنيا را نمی‌ديد. زندگی را نمی ديد. انگار نقشی از همه چيز را در تابلويی در ذهنش ثبت کرده بود و از آن پس، تنها به آن تصوير می نگريست و بس .

خسرو می‌فهميد؟ خسرو می‌خواست جلوتر از خودش بدود و از روند زندگی پيش بيفتد. می خواست بر فرصتهای از دست رفته، بر شکستها غالب شود. لابد برای همين بود که از اين شاخ به آن شاخ می پريد و هر بار با هيجانی غريب چيزی را می يافت و خود و انرژی اش را به تمامی به پايش می‌ريخت. ماهها دويد و جان کند تا يک گروه فرهنگی که چندی پيش از آمدنش به برلين پا گرفته بود، راه بيفتد و جان بگيرد. هر دو هفته جلسه داشتند و ماهی يکبار هم يک جلسه سخنرانی، يا شعر و قصه خوانی و امثال آن. بعد تصميم گرفت داستانها و شعرهايش را منظم کند و به چاپ برساند و عضو کانون نويسندگان در تبعيد شود. آخر هفته ها در يک رستوران کباب استانبولی آشپزی می‌کرد و بيشتر درآمدش صرف همين کارها می‌شد. با مکاتبه، يا هر وقت که پولش را داشت و ويزا می توانست بگيرد، حضوری با اغلب نويسنده ها و شعرا و محققهای مقيم اروپا مصاحبه می‌کرد و نگهداشته بود که در مجموعه ای به چاپ برساند. به اين نتيجه رسيده بود که کانون نويسندگان در اين سالهای دور از ميهن نتوانسته کار خيلی مهمی ارائه دهد. چند تا جزوه و نشريه و کتاب چاپ کرده که مشابه‌شان در اين اين سو و آن سوی دنيا فراوان درآمده و چند تا سخنرانی و مراسم بزرگداشت و غيره. بقيه اش را فقط توی سر همديگر زده اند. يک بار پولهايش را جمع کرد و خودش را زد به مريضی و دو ماه از کارش مرخصی گرفت و رفت به لندن و پاريس تا با هر کس که می شناخت و صاحب نظر می‌دانست مذاکره کند. وضع کانون تغييری نکرد، ولی نتيجه اش انتشار يک مجله ادبی _ هنری شد که هفت هشت شماره هم دوام آورد. بعد ديگر گرفتاريهای مالی و دردسرهايش آنقدر شد که او را هم از پا بيندازد و مجله تعطيل شد. بعد مدتی انگار بخودش استراحت داده بود و تا آنشب نديده بودم چيزی به آن شدت حساسيتش را برانگيزد. اظهار نظر سخنرانها در باره کارهای ادبی و هنری در خارج از کشور کفرش را درآورده بود. بعد هم آن کشف شهود! به چشمهايش نگاه می‌کردم و سعی می کردم از ورای آنها بخوانم که به چه نتيجه رسيده است. کدام گره را می‌خواهد بگشايد، چگونه؟ کجا؟ کجارفت ؟ حواست کجا رفت؟ آذر‌؟ کسی صدايم می‌زد...

بخود آمدم. خسرو رنجيده نگاهم کرد و پرسيد:

_ به من گوش نمی‌کردی؟

_ هان! چرا. يکدفعه نمی‌دانم فکرم کجاها رفت.

سرش را پايين انداخت و گفت:

_ مهم نيست. بعداً صحبت می‌کنيم.

دلم گرفت و سکوت کردم. حس کردم از من دور شده است و از او دور می شوم. بلند شدم و چند لحظه آرام در طول پياده رو قدم زدم. خم شدم و برگی را از زمين برداشتم و بسوی نيمکت برگشتم. کنارش روی نيمکت نشستم و آرام گفتم:

_ خسرو!

او همانطور که سرش را پايين انداخته بود و با انگشتهايش بازی می‌کرد. گفت: ها!

گفتم: معذرت می خواهم که به حرفهايت توجه لازم را نکردم. ولی چيزی هست که لازمه بهت بگم.

گفت: خب!

گفتم: من آبستنم .

چند لحظه هر دو ساکت مانديم. بعد خسرو پرسيد:

_ خب، تصميمت چيه؟

_ برای چی؟

_ نگهش می داری؟

_ آره .

_ فکرهايت را کرده ای، مطمئنی؟

_ آره. فکرهايم را کرده ام. درست است که خيلی دست و پا گير خواهد بود. ولی دلم می خواهد داشته باشمش .

_ چند وقته است؟

_ يازده هفته.

_ چرا تا بحال چيزی نگفته بودی؟

_ اول بايد خودم تصميمم را می گرفتم بعد.

_ يعنی با من نمی توانستی مشورت کنی؟

_ فکر می کردم که ربطی به تو پيدا نمی کند. ما که با هم زندگی نمی کنيم . قرار هم نبوده همه برنامه هايمان با هم جور بشود. بگذار روراست باشيم. من و تو هيچوقت نخواسته ايم بچه دار بشويم. من هميشه مطمئن بوده ام که تو بچه نمی خواهی. خودم هم نمی‌خواستم. می دانم که زندگی ات هنوز يا برنامه خاصی ندارد، يا برنامه اش همين جنب و جوشها و بدو بدو هاست. داشتن بچه و مسئوليتش به خودم مربوط بود. فقط به خودم. خودم هم بايد تصميم اش را می گرفتم. ضمن اينکه اين بچه ...

مکث کردم. آيا می فهميد؟ رويش را به طرفم برگرداند و گفت:

_ ولی ما همديگر را دوست داريم. نداريم؟ هر بچه ای هم پدری و مادری می خواهد. مگر نه؟

نگاهش کردم. لبخند زدم. با دستم موهايش را نوازش کردم و گفتم:

_ قرار بود روراست باشيم عزيزدلم. اينها هيچ ربطی به حرف و تصميم من پيدا نمی کند. دوست بودن و دوست داشتن يک طرف، پدر و مادر يک بچه بودن يک طرف. ربطی به هم ندارند. در عين حال، اين بچه ...، خوب، يعنی دلم می خواهد فقط من باشم و او، می‌فهمی؟

 نه! سرش را تکان می دهد و وانمود می کند که می فهمد. مردها نمی توانند بفهمند. می توانند؟ نه آن شور تکرار شدنی است، نه آن لحظه، و من ، حالا که خودم مانده ام و خودم، نه می خواهم آنچه در آن لحظه بدست آورده ام از دست بدهم، نه می خواهم شريک داشته باشم. می فهمی؟ نشسته بودم و نگاهش می کردم. خسرو گيج شده بود. نگاهم می کرد و عمق چشمهايم را می کاويد، و حس می‌کردم دور می‌شود. همچنان که نشسته بود از من دور شد. دور شد، رفت و در آسمان نقطه ای شد، ستاره ای شد و ايستاد و سوسو زد و من در بهتی غريب نگاهش کردم. بعد خودم را ديدم که سبک می‌شوم، سبک می‌شوم و به هوا برمی‌خيزم، باد مرا با خود می‌برد، دستهايم را از هم باز می‌کنم، چشمهايم را می بندم و باد، مثل قاليچه ای از ا بريشم زير تنم قرار می‌گيرد و به اين سو و آنسويم می‌‌برد. چرخ می‌زنم. در يک آن روی تمام شهر چرخ می‌زنم و باز می‌گردم . خسرو روی نيمکت نشسته، به پشتی آن تکيه داده، انگشتها را در هم قفل کرده و از ورای شيشه عينک به روبرو می‌نگرد. مرا نمی بيند. من همرنگ باد شده ام. روبرويش پرپر می‌زنم و می ايستم. به چشمهايش خيره می شوم. نجوا می‌کنم:

_ خسرو!

نمی شنود. نجوا می‌کنم:

_ خسرو! ، چشمهايت را به من دوخته ای! مرا نمی بينی؟ من تو را می بينم. زير پوستت را هم می بينم. تنت شفاف است. پشت مردمک چشمهايت را هم می بينم. از چشمهايت می‌گذرم. در کاسه سرت چه می چرخد؟ و در رگهايت، در سينه ات. به من فکر می‌کنی. فکر می‌کنی که ديوانگی می‌کنم. بچه را چرا بايد نگهداشت؟ فکر می‌کنی چه خوب که می فهمم نبايد ترا هم شريک اين گرفتاری کنم. ولی صحيح نيست همينطوری راحت قبول کنی. فکر می‌کنی انصاف نيست يا صحيح نيست؟ با خودت روراست هستی. به خودت دروغ نمی‌گويی. فکر می‌کنی که بحث انصاف نمی‌تواند باشد. خودش بچه را خواسته نگهدارد. می‌تواند نگه ندارد. پس راست می‌گويد. تصميم خودش است. خودش هم مسئوليتش را قبول می‌کند. ولی درست نيست که من همينطوری ساکت بنشينم و بروی خودم نياورم. بچه. بچه من . بچه من؟ من پدر می شوم؟ چه حسی دارم؟ چه حسی بايد داشته باشم؟ از کدام لحظه پر شور حرف می زد آذر؟ چيزی هست يا خواهد بود که در جايی، در گرهی دور به من می رسد. کجايش به من شبيه خواهد بود؟ کدام انديشه، کدام رفتار، کدام حرکت يا شکل را از من گرفته است؟ ولی زندگی و برنامه هايم چی؟ حالا چه بايد کرد؟ می شود ما با هم دوست بمانيم و آن بچه هم بدنيا بيايد؟ يعنی هيچ فرقی نخواهد کرد؟ چقدر خسته ام. چقدر تنم کوفته است. انگار ده خيابان دويده ام. عرق کرده ام. کاش باران می باريد. ذهنم چقدر پريشان شد. تازه داشتم فکر می کردم همه چيز منظم شده. خودم را پيدا کرده ام. اينهمه دويدم، بعد از اينهمه سال، اينهمه دويدن و از اين شاخ به آن شاخ پريدن، فکر کردم چمنزار سبز و گسترده ام را يافته ام و همينک خود را رها خواهم کرد. بند خواهم گسيخت و جولان خواهم داد. بيهوده بود آنهمه جستجو؟ نه. پله هايی بود که از آنها بالا بيايم و برسم به بام ديوار و ببينم که بنايی نيست، بامی نيست، و همين است. اين چمنزار وسيع وحشی است آنسوی ديوار که دل و جان را بدو بايد سپرد و رها بايد کرد، تن را، فکر را، واژه را. می خواهم بنويسم. می بينی آذر؟ می‌خواهم فقط بنويسم. همه چيزهايی که تا بحال ننوشته اند می‌خواهم بنويسم. نکردند. هيچکدامشان نکردند. آنطرفی ها خيلی که زور بزنند قصه يک مشت مهاجر حرفه ای را سر هم می کنند که وطنشان را گذاشته اندتوی چمدان و آمده اند که مزونهای پاريس و کاباره های کاليفرنيا را پرکنند. اينطرفی ها هم برای اينکه ثابت کنند هنوز در همان هوا نفس می‌کشند و از چيزی دور نيفتاده‌اند قصه ده کوره ها و زندانهای آنطرف را می نويسند. اگر هم کسی در اين سو و آن سوی دنيا کاری کرده آنقدر دوريم و نابسامان که نمی بينيم. نمی خوانيم. تو بودی می گفتی ما در يک مرز ايستاده ايم ؟ خودت بودی. مرزی که نه آنطرفش مال ماست نه اينطرف اش. ولی همين مرز که مال ما هست. همين خط که رويش ايستاده ايم. همين گسل. و می بينيم، هر دو جانب را می بينيم، و با هر دو جانب می توانيم سخن بگوئيم. می خواهم سخن بگويم. می‌بينی آذر؟ می خواهم با هر دو جانب سخن بگويم. خواهند شنيد. حتماً خواهند شنيد. آخر مگر نه اينکه ما در يک مرز ايستاده ايم؟ تاريک است، آتشی بايد فراهم کرد. کجا رفتی؟ اينجا نشسته ای، کنار من. ولی نيستی. کجايی؟ انگشتهايت را به هم قفل کرده ای و به زمين نگاه می کنی. به چه فکر می‌کنی؟ به آن جنين کوچک که در تو نطفه بسته و شکل می گيرد؟ با خودت فکر می‌کنی انسانی در تو آغاز می شود، از تو آغاز می شود و با تو انجام نمی‌يابد. از اين گسل می‌گذرد و پس از تو دنيا را از آن خود می کند. انسانی که نه به مجيد مربوط است، نه خسرو، نه هيچکس ديگری . تو هستی و او. فکر می‌کنی اسمش را چه بگذاری. نام سهراب به ذهنت می آيد. لبخند می زنی. به جای او هم لبخند می زنی. حالا او نامی دارد. صدايش می زنی: سهراب! حس می کنی که تکان می‌خورد و باز لبخند می زنی. به من فکر می کنی. به من که اينجا گوشه اين نيمکت نشسته ام و به روبرو، به دوردست می نگرم. فکرم تا کجاها رفته؟ نمی دانی. کاش گذاشته بودی حرفهايم را تمام کنم. چه شور و هيجانی داشتم. بايد با من همراهی می کردی. بايد دستهايم را توی دستهايت می‌گرفتی و می‌گفتی: بگو خسرو. بگو عزيز دلم. حق با توست. چه خوب که می‌دانی در تو چه نيرويی نهفته است. چه خوب که می خواهی رهايش کنی. می بينی؟ بيهوده نبوده آنهمه راه که دويديم. عرق پيشانی ات را بايد می‌ستردم و چشمهايت را می بوسيدم. سرم را می گذاشتم روی سينه ات و دستت را در دستم می‌گرفتم و با هم به سنگفرش نگاه می‌کرديم و برگهايی که باد به اينسو و آنسو می‌کشاند. صحبت بچه را بعدتر هم می‌شد کرد. من که از تو نخواسته بودم بيايی تا با هم حرف بزنيم. تو خواسته بودی. بايد صبر می‌کردم. چرا بايد صبر می‌کردم؟ حرف تو چقدر مهم‌تر بود؟ نتوانستم صبر کنم. بايد می‌گفتم. بايد بيادت می آوردم که دنيا تمام ثقل‌لش را تنها بر شانه تو نگذاشته است. بايد می‌گفتم که تو رستم نيستی و قرار هم نبوده باشی، چرا نگفتم؟ بايد می‌گفتم. شايد هم اصلاً بايد صبر می‌کردم تا وقتی ديگر، وقتی که فرصت گفتن همه حرفها باشد. يا نه، امکان گفتن همه حرفها. زبان آماده گفتن باشد و گوش آماده شنيدن. چنين فرصتی پيدا خواهد شد؟ من به چشمهايت نگاه می‌کنم و لب فرو می بندم. تو به چشمهايم نگاه می‌کنی. با هم حرف می‌زنيم؟ تو فکر می‌کنی ايکاش می شد لب گشود و حرفهای نگفته، حس‌های به حرف نيامده را چون جويباری جاری کرد، بی آنکه نگران باشی که آنکه روبروی تو نشسته چقدر در درک احساساتت با تو شريک می‌شود. کاش حرف جويبار نبود. باران بود. رگبار بود. از کنار جويبار می‌توان گذشت، بی‌آنکه ببينی اش. بی آنکه خيس ات کند. از رگبار ولی گريزی نيست. تو دوست داری به من بگويی که دوستم داری ولی دوست نداری زندگی‌ات را اسير چرخه ای کنی که چارديوار خانه من و آغوش من آغاز و پايانش باشد. دوست داری بگذاری و بروی، دنيا را زير ران بياوری و جهان را آبستن کنی. آبستن نطفه ای که در هر نبضت می زند. دوست داری دستهايم را بگيری، گونه ام را ببوسی و بگويی: آذر! دلم هوای اين کرده که همه چيز را رها کنم و بروم. حتی تو را نبينم. دور باشم. از همه آنها که می شناسم دور باشم تا در گوشه ای، گويی دوباره متولد شوم و به جهان پا بگذارم، جهانی تازه، جهانی ديگر، تا همه چيز را لمس کنم ، حس کنم ، از خود کنم و باز بيافرينم. می ترسم. از هر چه که تکرار شود می‌ترسم. از دور تسلسلی که در هرگوشه کمين کرده تا تازگی هر لحظه را ببلعد می ترسم. از لبهای تو، وقتی که نمناک و گرم نيست می ترسم، و از انگشتهايت، وقتی که با حرارت دور انگشتهايم حلقه نمی شود. و از چشمهايت، وقتی که به من نگاه می‌کنی و مرا نمی بينی، مرا نمی خوانی. نگاهم می‌کنی و می‌خواهی بگويی مثل کفتری هستم که بترسد پرواز کند. دلش بخواهد ولی بترسد. پرهايش را چيده باشند، يا خيلی توی قفس مانده باشد. درش که بياوری باز می ترسد. حتی اگر نترسد، بلد نيست درست پرواز کند. پرپر می زند و به اينسو و آنسو می‌جهد. نگاهم می‌کنی که بگويی: عزيز دلم! پسر بچه بی پناهی در چشمهای تو خانه کرده است. ولی بهروز زيستن حق ماست. همه ما، همه آدمها. هيچکس حق ندارد آنرا از ما بگيرد. برخيز. پرهايت را باز کن و خود را رها کن. بالت را برشانه باد بگذار تا جهان را درآغوش کشی. نگاه کن، آفتاب می دمد، تو نشسته ای. روی نيمکت. نشسته ای و باد برگها را پيش پايت به خاک می ريزد و در هم می پيچد و باز می برد. تو چشمها را بسته ای و آفتاب که برمی‌آيد پلکهايت را گرم می کند. من رفته ام.


رفتم تا کنار حوضچه تالار کنگره ها. پشت سرم، بنای سوخته رايشتاگ بود و جای خالی ديوار فروريخته برلين و پيش رويم، خانه فرهنگهای جهان، و فواره ای که می جهيد و فرو می ريخت . دستم را بسوی سينه ام بردم. قلبم زير پستان پر شير تير می‌کشيد. صدای نقال هنوز هم در گوشم می پيچيد. همچنانکه آنشب، در ميان ستونها و پرده های تالار و تنفس بی نفس جماعت:


 " ... چشمی آفتاب، چشمی باران. رنگين کمان مهر، از دستی گشاده به دستی! تا عبور تيز آذرخش، بی آزرم، انبوهه ابری، تاريک، بر چهره بگذراند ...


پایان


 ***

خرداد
۷۳





گسل _ فاصله بين دو قسمت از خاک که بر اثر زلزله از يکديگر

 جدا شده اند .

کافی‌شاپ کافه (قهوه خانه)

گاراژ سيل حراج خرت و پرت های کهنه در گاراژ منازل

تلاقی گردبادها عنوان شعری از ساسان قهرمان

زندگی می‌گويد اما... نام کتاب شعری از اخوان ثالث

زو _ باغ وحش _ مخفف نام ميدانی در مرکز شهر برلين

کليسای شکسته _ کليسايی در مرکز برلين که دردوران جنگ دوم جهانی

 آسيب ديده و به همان صورت حفظ شده است.

منزا _ رستوران دانشگاه

آخن _ شهری در آلمان (غربی)

اوبان _ متروی زيرزمينی داخل شهری

وان _ شهر کوچکی در مرز ايران و ترکيه

پتسدام _ شهری کوچک با آثار تاريخی زيبا، نزديک به برلين

دارمشتات _ شهر کوچکی نرديک فرانکفورت

کارلو ری موست نام پلی در مرکز شهر پراگ که بر روی رودخانه ولتاوا

 ساخته شده است . ( منتسب به کارل ، پادشاه خوشنام

 چکسلواکی )

استاری ناوستی ستاره خلق _ ميدانی در پراگ

?A glass of vodka please! _ يک ليوان ودکا، لطفا!

ناين _ ماينه گوته _ نه ! خدای من ! ( آلمانی )

زيگه زويله _ ميدانی در برلين (غربی)

هانوفر _ شهری در آلمان ( غربی) بافاصله کوتاه به برلين

زمستر_ يک دوره تحصلی کوتاه _ ترم

آلدی _ سوپر مارکت بزرگ زنجيره ای در برلين (غربی)

اشکنازی _ پيانيست برجسته و معروف معاصر ( روس _ تبعه امريکا)




__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید