نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل چهارم - مه (مجيد)

12



مادر سينی چای را کنارم روی زمين می‌گذارد و روبرويم می‌نشيند. گره چارقدش را درست می کند. چشمهايش را با پشت دست پاک می‌کند و می‌گويد:

_ بخور ننه. سرد می شه.

بی آنکه چشم از حياط بگيرم، می‌گويم:

_ گريه کرده ای؟

_ نه، چه گريه‌ای؟ پياز پوست کنده‌ام. خورشت بادمجان بار گذاشته ام. تشت بيارم آبی بصورتت بزنی؟ امشب دايی ات می آيد ديدنی. گفته ام عمو اسماعيل ات هم بيايد. گفته ام دست پر بيايد. دو استکان با هم بخوريد به ياد آنوقتها. بلکه دلت باز شود. دنيا وفا ندارد مجيد. منهم امروز و فردا رفتنی‌ام. تو می‌مانی و همين عروس هزار داماد. آخرش که چی؟ دستهايت که سالمند و از هر انگشتت هزار هنر می‌ريزد. چه سوزن بزنی و چه نقش بکشی. تا کی می‌خواهی اينجا بنشينی و اين عکسها را زير و رو کنی؟ نه که زير بال مهين و آن بچه پدر نديده را هم تو بايد بگيری؟

_ من بگيرم؟ تو هم حرفهايی می زنی ها! چهار نفر بايد زير بال خودم را بگيرند.

_ سخت می‌گيری. سخت می‌گيری. به بابای خدابيامرزت رفته ای. او هم تاروزی که نفس آخر را کشيد باورش نشد که هنوز آدم است، هنوز جان دارد.

مادر پرچارقدش را جلو چشمهايش می گيرد و هق هق می‌کند. چقدر اشک دارد اين چشمها؟

آذر به چشمهايم خيره شد و گفت:

_ چشمهايت قرمز شده. لاغر شده ای. کم می‌خوابی؟

_ خسته ام.

_ چرا کار را ول نمی‌کنی، چرا نمی‌روی سفر؟ اينطوری خودت را گوشه نشين کرده ای که چه بشود؟

_ از برلين خوشم نمی آيد.

_ فرانکفورت هم که نماندی. اينجا تنهايی. ولی آنجا که هزار تا دوست و آشنا پيدا کرده بودی. آنجا هم نخواهی بروی، جاهای ديگری هست. برو بچه ها همه جا هستند. بلند شو و يک بليط سرتاسری قطار بگير، ارزان تمام می‌شود، شهر به شهر برو. می‌دانی چقدر دلم می‌خواست می توانستم بروم سفر؟ ولی تا درسم تمام نشود امکانش نيست. تازه لاله را هم نمی شود همه جا با خودم بکشانم و ببرم. آدم که باگوشه خانه نشستن به جايی نمی رسد. اگر هم ماندنی هستی چرا دستی به سر و گوش اين خانه نمی‌کشی که با لاله هم اگر به خانه می آييد ، بچه راحت باشد؟ چرا خانه ات را عوض نمی‌کنی ؟ توی اين اتاق می پوسی . من اگر جای تو بودم يک روز هم اينجا بند نمی شدم ...

 بعد از عروسی مان دلمان می خواست يک سفر برويم شمال. آذر دوست داشت اصفهان را ببيند. ترکيه که بوديم، دلم می خواست برويم قونيه. بروم بارگاه مولانا و در آن هوا نفس بکشم. حالا گاه در خوابهايم به سفر می روم و دنيا را می گردم. چشمهايم را می‌بندم، از درز پنجره می گذرم و می روم پشت بام. دستهايم را باز می‌کنم و باد شانه اش را می دهد زير تنم و بلندم می‌کند. از روی بامها می‌گذرم و می‌روم. سر کوچه قهوه خانه نوری است. لای درش باز است و بوی ديزی و همهمه و چه چه قناری های نوری از آن به کوچه هجوم می آورد. کوچه پر است از حجله شهدا و صدای نوحه. مادرم با زنهای محله ايستاده اند در صف. چه سياه است اين صف. عمو وانتش را نزديک ميدان وليعصر پارک کرده. پيراهن ها را عقب وانتش روی هم باز کرده و با بلندگو داد می زند. مهين بچه اش را بغل گرفته و از پله های بنياد شهيد بالا می رود. سه نفر را در حياط اوين دار زده اند. جنازه هايشان باد می‌خورد. چقدر تاريک است اين سلولها. بالم را کج می‌کنم و می روم تا پارک لاله. جگرکی ها دور و بر پارک بساطشان را برقرار کرده‌اند و جگر باد می زنند. عکاسهای دوره گرد، زنهای چادری، جوان و پير. زير يکی از درختهای بيدمجنون با آذر عکس انداخته بوديم. آذر مانتو سرمه‌ای تنش بود. با روسری. منهم کت و شلوار و پيراهن . کراوات نبسته بودم. چند ماه بعد از عقدمان بود. آلبالو خشکه می‌خورديم و قدم می‌زديم. رفتيم تا بالا، تا موزه هنرهای معاصر. آذر پرسيدکه من چرا نمايشگاه نمی‌گذارم. خنديدم. جوابی نداشتم. اصلا نمی‌دانستم برای نمايشگاه گذاشتن چکار بايد کرد. به کی بايد مراجعه کرد. آذر فهميد. لبخند زد و گفت که خودش از بچه های دانشگاه پرس و جو می کند و ترتيبش را می دهد.

مجسمه مرد مست را انگار از جلو موزه هنرها برداشته اند. شهرداری داده گله به گله شهر را گل کاشته اند. خرا به ها را چمن می کارند و تاب و سرسره می‌گذارند. شعار نويسی را قدغن کرده اند. جلو دانشگاه تهران جای سوزن انداز نيست. مردم می‌گذرند و نوار ناظری می خواند:

... آب را گل نکنيم.

 شايد اين آب روان می رود پای سپيداری

تا فرو شويد اندوه دلی

مردم بالا دست،

چه صفايی دارند ...

بالا ترک، دم راه آهن مردم مسافر روی زمين پتو پهن کرده و نشسته اند. آنطرف تر، بهشت زهرا، غلغله است. مردم در هم می‌لولند. سر همه پايين است. زندگی را زير خاک کرده اند. خاک را بو می کشند و به سر و رو می ريزند. می روم. می روم. حالا جنوب چه خبر است؟ خاک زير پای جنگ جان داده. ترکيده. پالايشگاه خيلی وقت است که دوباره راه افتاده. ولی خانه ها و خيابانها هنوز مانده تا از زخم زمين دوباره برويند. بساط لشکرها دو طرف مرز هنوز پهن است. چه بخاری هوا را گرفته. بخار و دود. و آفتاب، چه آفتابی ! تيغ کشيده و راست می تابد. چشمهايم را نمی توانم باز کنم.

_ خوابی مادر؟ می خواهی پرده را بکشم که نور اذيتت نکند؟ چايی ات که يخ کرده. يکی ديگر برات بيارم؟

هوای برلين بايد ابری باشد. نيمه شب است حالا. ابر يواش يواش خودش را ول ميدهد پايين و می شود مه. ديوار برلين را ديگر برداشته اند. جابجا بولدوزرها زمين را صاف می کنند و محله های نو و کهنه را به هم می دوزند. آذر لاله را خوابانده و خودش کتاب می خواند. تنهاست؟ برلين سرطان گرفته. آلمان، نه، همه اروپا سرطان گرفته. همه دنيا. دمل های چرکی از همه جای دنيا آويزان است. همين روزهاست که بترکد و چرکش همه جا را بگيرد. اگر هم نترکد می گندد. گنديده است. از درون پوسيده و گنديده. ما هم باهاش. ما هم آدميم؟ ما هم زنده ايم؟ همه دارند هم را می‌خورند. آلمانيها خودشان دارند همديگر را می خورند. چه برسد به خارجی ها. خارجی ها هم فرار می کنند. آنها که عرضه‌اش را دارند فرار می کنند. آنهايی هم که ندارند می‌نشينند و چشمهايشان را می بندند. پلکها باز است و چشمها نمی بيند. راه می‌روند، می‌خورند، می‌خوابند، می‌خندند، مست می‌کنند، له له می‌زنند، می‌دوند، می‌دوند، می‌دوند و خودشان را به نديدن می‌زنند. خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. کدام جماعت؟ ما همرنگ کدام جماعت می توانيم بشويم؟ گيرم بتوانيم. مگر می‌گذارند؟ ما کله سياهيم. ما عشق داريم، عرفان داريم، حساب نان و نمک می‌شناسيم. توی راهروها با همسايه هايمان حال و احوال می‌کنيم. توی اتوبوس با هم حرف می‌زنيم. به همديگر جا تعارف می‌کنيم. سر پيری پدر و مادرمان را نمی اندازيم گوشه خانه سالمندان. گرميم. روح داريم. کجا می گذارند ما همرنگ شان بشويم؟ ادايشان را هم که در بياوريم باز قبولمان نمی کنند. به آذر گفتم:

_ خيال کرده ای به همين سادگی هاست؟ يک چيزی می دهی يک چيزی می‌گيری؟ مگر می‌گذارند؟ به چه دردشان می‌خوری؟ اينجا به چه دردت می‌خورد؟ ما جانمان را برداشتيم و در برديم که چند صباحی بيشتر زنده و آزاد بمانيم و برگرديم سرخانه و زندگی‌مان، سر آب و خاکمان.

گفت: چه ربطی دارد؟ فعلاً که اينجائيم. زندگيمان بعد از چند سال دربدری به سامانی رسيده. عمر زود می گذرد. بايد استفاده کرد.

گفتم: چقدر دغدغه گذر عمر را داری؟ مهم اين است که عمرت چطور بگذرد.

گفت: حرف من هم که همين است.

گفتم: نه خانم! حرف تو چيز ديگری است. تو عوض شده ای. همه چيزت را از ياد برده ای. اين بچه چهار کلمه فارسی را به زور بلغور می کند. شب و روز خودت چطور می گذرد؟ چند وقت است به ايران نامه نفرستاده ای؟ چند وقت است تلفن نکرده ای؟‌از اينجا خوشت می آيد؟ از اين آلمانيهای فاشيست زبان نفهم خوشت می آيد؟ پس فرهنگ و اخلاق ما چی ؟ کجا رفت؟

کجا رفت؟ زندگی‌مان کجا رفت؟ آشيانه‌مان کجا رفت؟ آذر ديگر آن آذر نبود. عوض شده بود. چه زود و چقدر در سکوت. او که آب زير کاه نبود، پس کجا رشته کار از دستم در رفت؟ ما نيامده بوديم بيرون که بشويم آلمانی. بشويم اروپايی، خدا لعنتشان کند. پسردايی‌هايم نشستند زير پايم که خطرناک است. جانت را بردار و از مملکت بزن بيرون. مادرم را هم آنها به سوز و بريز انداختند. من که راضی شدم، آذر راضی نمی شد. می گفت ما که پول و پله ای نداريم، زبان هم که بلد نيستيم. کسی را هم در خارج نداريم، کجا برويم. برويم چکار کنيم. به‌زور راضی اش کردم، حالا شده کاسه داغ تراز آش. کی اينهمه تغيير کرد که من حاليم نشد؟ دلم آتش گرفته. می سوزم و درمانم نيست. گفتم:

_ پس فرهنگ و اخلاق ما چی؟ کجا رفت؟

گفت: دست بردار مجيد! کدام فرهنگ؟ کدام اخلاق؟ فرهنگ و اخلاق اين است که من هميشه دنبال تو راه بيفتم؟ مگر بخاطر تو نبود که از ايران آمديم بيرون؟ مگر نمی‌گفتی يک مدت ترکيه می‌مانيم تا آبها از آسيا بيفتد؟ مگر نيامدم؟ اينهمه سال اين بچه را تو بدندانت کشيدی يا من؟

گفتم: چکار می توانستم بکنم که نکردم؟

گفت: نمی‌دانم. ديگر اهميتی هم ندارد. مهم اين است که حالا می‌خواهم زندگی کنم و به لاله هم ياد بدهم چطور بايد زندگی کند. هرچه تلف شده بس است. همه اش که نمی شود نشست و غصه گذشته را خورد. گذشته رفته و تمام شده.

گفتم: ولی هر کس گذشته ای دارد. مگر می شود فراموشش کرد؟

گفت: و آينده ای! گذشته اسمش رويش است . ببين، ما با هم دوستيم. تا حالا بوده ايم. نگذار از اين که هست بدتر شود. دوست ندارم لاله را از تو دور کنم. دوستت دارد، به تو احتياج دارد. ولی من مسير زندگی خودم را تغيير نخواهم داد. می دانی که چطور خودم را به در و ديوار می کوبم تا بتوانم برای خودم و لاله يک زندگی عادی و سالم بسازم. تو چه می کنی؟ تو برای خودت، برای دخترت، برای زندگی ات چکار می خواهی بکنی؟

من در اقيانوس بيکرانی غوطه ورم. پيچ و تاب می خورم و به قعر می روم، بالا می آيم و باز گردابی مرا می ربايد. چکار می توانستم بکنم که نکردم؟ از ايران که درآمديم همه روياهايمان نقش برآب شد. فکر می کردم کافی است پايمان برسد به ترکيه ، گوشه ای خانه ای اجاره می کنيم و کاری هم پيدا می شود و چند صباحی دور از دست پاسدار و کميته چی عمر می گذرانيم تا اوضاع عوض شود. بعدش فکر می کردم، برسيم به استامبول، بليط می گيريم و می رويم به يکی از شهرهای اروپا. هر چه باشد اروپاست و متمدن. دمکراسی هست، کسی به کسی کار ندارد. چند ماهی زبان می‌خوانيم و کار و زندگی روبراه می کنيم تا وضع بهتر شود. فکر می‌کردم آذر هم همچنان يکدل مانده و دست و دلش با من است و راه می آيد تا اين بدبختی ها بگذرد و باز کنار هم نفسی به آسودگی بکشيم. احمق بودم. هيچکدامش درست نبود. آب ما را می‌برد و من می خواستم خلاف جريان شنا کنم. آذر خودش را ول کرد.

گفتم: اسير جريان آب شدی هان؟ ول کردی خودت را، رها کردی و آن بچه را هم انداختی در مسير آب؟

گفت: اسمش را هر چه می خواهی بگذار، من می خواهم مثل آدم زندگی کنم. هر چه کشيده ام بس است. تو بگو می خواهی چکار کنی؟

گفتم: اينجا جای من نيست. می خواهم برگردم.

گفت: برگردی؟ چطور؟

گفتم: خيلی ها اينروزها بر می‌گردند.

گفت: فکر نمی کنی خطرناک باشد؟

گفتم: من کاره ای نيستم. آبها هم از آسياب افتاده. فوقش چند روزی نگهم دارند و سوال و جوابی بکنند.

گفت: عجب! که اينطور، شايد هم اينطور بهتر باشد. فقط مواظب باش. بی گدار به آب نزن.

گفتم: فکرهايم را کرده ام. اينجا جای من نيست. نفسم در نمی آيد. خفه می شوم. دست و دلم به نقاشی هم نمی رود. تازه چی بکشم؟ کی حال مرا می فهمد؟ نمی توانم.

باز گفت: شايد اينطور بهتر باشد. نمی‌دانم.

گفتم: تو چی؟ تو واقعاً تصميم گرفته ای بمانی؟ نمی خواهی دوباره فکر کنی؟ حيف نيست؟

خنديد و گفت: فعلاً نه. من تازه دارم جا می افتم. فکرش را نمی‌کنم.

گفتم: لاله چی؟

گفت: لاله؟ خب معلوم است.

گفتم: اگر من بخواهم او را هم ببرم چی؟

چشمهايش گرد شد و گفت: او را هم ببری؟ چطور همچين فکری به کله ات زده ؟ ببری چکارش کنی؟

گفتم: مگر من پدرش نيستم؟ خب دلم نمی خواهد از او جدا باشم. نمی خواهم اينقدر از من دور باشد.

گفت: نزديک بودنت مهمتر است يا درست زندگی کردن او؟

گفتم: از کجا معلوم که اين زندگی درست باشد؟ کی گفته او اينجا حتماً خوشبخت می شود؟ کی ضمانت می کند؟ تو؟ تضمين می‌کنی که ندزدنش؟ تضمين می کنی که همانی بشود که تو خيال می‌کنی؟ همچوقت شب توی خيابانهای برلين گشته ای؟ هيچوقت بچه هايی که زير دست و پا می لولند ديده ای؟ فاحشه های سيزده چهارده ساله را ديده ای؟ از کجا که پس فردا معتاد نشود و نيفتد لای دست و پای اين و آن ؟ کی می خواهد بالا سرش باشد ؟ تو ؟ زبانت را می فهمد؟ خودت چه شده ای که او بشود؟

من داد می زدم و آذر سرخ شده بود. نگاهم می‌کرد و هيچ نمی‌گفت. انگار با ديوانه ای طرف باشد. چقدر غريبه بود نگاهش‌. بلندشد. ژاکت و کيفش را برداشت وبطرف در رفت . داد زدم :

_ کجا ميری ؟

 برگشت و گفت: هر چه شنيدم بس است. هر کاری دوست داری بکن. مختاری. می خواهی بمان، می خواهی برو. ولی لاله با من می‌ماند. تا اينجا مسئوليتش با من بوده، بعد از اين هم خواهد بود. فکر اينکه او را هم ببری بيندازی توی آن خراب شده از کله ات بيرون کن.

 بعد از لحظه ای مکث به کيسه نايلونی که کنار در گذاشته بود اشاره کرد و آرام گفت:

_ برايت بوم و رنگ خريده بودم.

 سرش را پائين انداخت و در را باز کرد و رفت. من ايستاده بودم و نفسم تنگی می‌کرد. قلبم به سينه مشت می‌زد و در و ديوار برايم دهن کجی می‌کردند. زبانم بند آمده بود. برگشتم طرف پنجره. آذر تند می رفت. با نگاه تعقيبش کردم تا از پيچ کوچه پيچيد. آنوقت زانوهايم سست شد و همانجا نشستم. چطور می توانست اينقدر بی‌رحم، اينقدر خونسرد باشد؟ چرا او حق داشت هر جا که دلش می‌خواهد با لاله بماند يا برود، و من حق نداشتم؟ بچه او تنها که نبود . من پدرش بودم . اسم من رويش بود. هنوز هم هست. با آن نگاه شيرينش ، با آن دستهای تپل و چال گونه هايش . دو تا دندان جلويی اش مثل خرگوش می ماند بيرون . مثل دو تا مرواريد سفيد. به خود آذر رفته . بگذارم اينجا بزرگ شود؟ چه بزرگ شدنی ؟ از دوازده سيزده سالگی لای دست و پای اين و آنند. از همشاگردی ها شروع می‌شود و عاقبتش معلوم نيست به کجاها بکشد . برلين شده فاحشه‌خانه . شده گدا‌خانه ، شده شيره‌کش‌خانه ، قمار‌خانه . همه جايش همينطور است . اسمش را گذاشته اند تمدن . شيرازه همه چيز از هم پاشيده آنوقت اسمش را گذاشته اند پيشرفت . حالم به هم می‌خورد از اين پيشرفت . خفقان می‌گيرم . راه می‌روم و تابلو های پر زرق و برق تبليغات را که ميبينم خفقان می‌گيرم . مجله های لختی و فيلمها را که می‌بينم خفقان می‌گيرم . کله طاس های فاشيست را که می بينم خفقان می‌گيرم . ماشينها وترنها را که می بينم خفقان می‌گيرم. کاش می‌شد فرار کنم و سر به بيابان بگذارم. به جنگل . کدام جنگل ؟ به اين خانه خراب شده سرد و خالی که پا می گذارم خفقان می‌گيرم . خفقان می‌گيرم . نفسم بند می آيد . بند می آيد . قلبم می آيد توی مشتم . می‌کوبمش به پنجره ، شيشه اش خرد می‌شود و فرو می‌ريزد . دمدمه های صبح است . سرم را بيرون می برم و مه و دم هوا را به درون سينه فرو می‌کشم . روبرو يک مغازه گلفروشی است . کسی می‌گويد:

_ اوه ناين ! ماينه گوته ! *

نگاه می‌کنم . انگار پيرزنی جلو گلفروشی ايستاده و بالا را نگاه می‌کند . مه پايين می آيد . از سر درختهای کاج هم می‌گذرد و به زمين می رسد . نمی بينم . ديگر هيچ چيز نمی بينم . آن پايين چه خبر است ؟

_ ناين ! ناين ! ماينه گوته ! ناين!

آن پايين چه خبر است ؟ چه پر تلاطم می‌گذرد اين رود . کجا نشسته ای حجت ؟ زير کدام درختی ؟ در قاب پنجره می‌ايستم . از دستم خون می‌ريزد . تکانش می‌دهم . مثل پرنده سر کنده ای تکانش می دهم . چه سرخ است اين خون . قاطی مه می شود . مه را سرخ می‌کند . مه پايين آمده. کجايی ؟ زير کدام درختی ؟ درخت طوبا ؟ منهم می آيم . دستم را بگير. دستم را بگير . دستم را ...


 ***

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید