گور شب
شب آمد و چیره شد سیاهی
آرام گرفت مرغ و ماهی
تنها منم اشک بار بیدار
ای شب تو ز جان من چه خواهی !
بی شکیب منال ای شباهنگ
اندوه مفزا بر این دل تنگ
بگذار به درد خود بگریم
در خون دلم فرو مزن چنگ
ای ماه متاب بر من امشب
آتش به دلم میفکن امشب
چشمک مزن ای ستاره، خاموش
خونم مفشان به دامن امشب
ای باد به کوی من چه پویی
آزار دل مرا چه جویی
زان دختر شوخ چشم طناز
با من سخنی دگر نگویی
نزدیک میا، خیال او دور!
دور از من دردمند مهجور!
بگریز از این شکسته ی درد
بگذار مرا درین شب گور
آه ای شب تب گرفته پیش آی
آغوش سیاه خویش بگشای
بفشار مرا به سینه، بفشار
بربای مرا ز خویش بربای
هوشنگ ابتهاج ( ه . سایه ) از کتاب تاسیان