نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 04-29-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل سوم

در این هنگام ملیکه از آن خواب ملموستر از بیداری برخاست، در قلبش نوری می در قلبش نوری می درخشید و در سینه اش آرامشی موج می زد اطمینانی براو روی آورده بود و یقینی وجودش را در گرفته بود که هرگز نمی توان تفسیرش کرد اگر تلخی و خستگی و دشواری روز پیش را کوچک می شمرد و وحشت از او رخت بر بسته ولی آتش اشتیاق در بند بندش شعله می کشید و در دلش طوفانی برپا کرده بود. زخم هجران بر جگرش چنگ می زد و او داغ این زخم را می شناخت مگر می توانست لحظه ای از یاد آن بزرگ جوانمرد هستی، امام حسن عسگری(ع) غافل شود به هر چه و هر که می نگریست در خیالش جویای او بود. فاق هر لحظه سنگینتر می شد و آتشجدایی سینه اش را بیشتر می گداخت.
ـ خداوند! تو را به قطره قطره بارانی که بر زمین می چکد و حیات و حیات و زندگی بر خاک می بخشد سوگند می دهم که شرار این هجران را به شور وصلش بیامیزی.
از بیم جان رویا و خوابش را با کسی در میان نگذاشت و این موهبت الهی را در خاطر نگه داشته و پاسش می داشت که یوسف (ع) نیز از ترس جان خوابش را از برادران پنهان می کرد. اما روز به روز آنش پنهان عشق، مشتعلتر می شد و سرمایه ی صبر و قرارش را بر باد فنا می داد محبت آن امام همام وجودش را می گداخت و آرام را از او می ربود.
آثار عشق نهان آشکارا سر برآورده و آتش درون، شعله بر خرمن زندگیش می زندو راز سر به مُهر، سینه اش را به تنگی می فرشد، دیگر نه چیزی می خورد و نه آبی می آشامید که خوردن و نوشیدن در حریم عشق جسارت است به یاد خاطره ی محبوب.
هر طبیبی که در روم نامی داشت به بستر معالجت احضارش کردند و هر چه طبیبان بیشتر کوشیدند کمتر نتیجه بردند.
امپراطور بیزانس در آواری از غم و اندوه گریزی نداشت مگر تسلیم در برابر سرنوشت.
آیا براستی بیماری شاهزاده ی روم را علاجی نیست!
یاس و ناامیدی بر همه ی قصر و قصرنشینان حاکم شده از بهبودی این نازدانه دختر زیبا روی پاک سرشت، که دیگر رخساره اش به زردی گرائیده و قرار از کف داده و نانی و توانی برایش نمانده است، قطع امید کرده اند.
قیصر، بزرگِ روم که چندی است بیمار شکوفه ی قصرش سخت مستاصل و در هم افتاده است بر بالین عصاره ی معنویتِ دین مسیح زانوی غم و حسرت بر زمین زده با دلی شکسته و صدائی لرزان از او چنین می خواهند:
ای نور چشم من اگر در سر آرزویی داری و در دل خیالی می پروری برگوی تا به آن جامه ی عمل پوشم.
شاهزاده شاهزاده که با راه و رسم عشق و عاشقی در حریم قدس خداوند و آل پیغمبر(ص) خوب آشنا است می داند که وسعت دنیا مجال آرزو را بر نمی تابد و اگر خواسته ای تمنّایی سزد که در سرسرای دل بار یاد جز خدمت و محبّت به گرفتاران و بیچارگان نمی تواند باشد.
پس از پادشاه می خواهد که شکنجه و آزار از اسیران مسلمانِ در بند رومیان بردارند و غل و زنجیر از ایشان بر گیرند و آزارشان کنند تا شاید به برکت این مهربانی و رافت با اسرای مسلمان، پروردگار مهربان به شاهزاده عافیت و سلامتی ارزانی دارد.
و چون پادشاه چنین کرده و عدّه ای از مسلمان دربند را آزاد کرد شاهزاده نیز اندک بهبودی از خود بروزداده و چند لقمه طعامی تناول کرده. از این اتفاق دل امپراطور چنان به شادی گرایید و خرسند شده که دیگر اسیران مسلمان را عزیز و گرامی داشت.
چند روزی گذشت و شاهزاده هر شب به امید آنکه شاید در خواب، سیمای زیبا و نورانی امام حسن عسگری(ع) را ببینید در بستر می آرمید ولی آن شب نیز به صبح می رسید و سپیده بر می دمید و چشمان شاهزاده از غم فراق بی فروغتر می گذشت و حسرت دیدار هماره بر دلش چنگ می زد و وجودش را می خراشید سینه اش از این همه فراق و دوری زخمی و مجروح و آسمان چشمانش هماره بارانی بوده.
چهارده شب بدان امید گذشت و چهارده سپیده و صبح در آن حسرت و اندوه بر دمید و شاهزاده هنوز حسرت دیدار می کشید.
اما ستاره ی بختش دوباره بعد از چهارده شب درخشید و آسمان لش مهتابی شد و سرمای درون سینه اش به گرمی گرایید و شعشعه ی امید بر دیدگانش تابید.
وقتی که آن شب به بستر می رفت؛ خاطره ی آن رویای الهام بخش چهارده شب پیش محسوستر از همیشه در برابر مجسّم شده بود. دوباره احساس می کرد که بر بالهای فرشتگان آرمیده است و براستی که چنین بود، پلکهایش را که می بست و چشم برهم می نهاد بوی بهشت را حسّ می کرد و صدای بال و پر ملائکه را می شنید او آن شب صدای حوریان بهشتی را می شنید بانویی مجلّله را با حمد و ثنای مثال زدنی تمجید و ستایشی دلنشین زمزمه می کردند و در هر زمزمه گامی پیشتر به خداوند آفرینش، تقرّب می جستند.
او اگر چه آنشب نیز مثل شبهای پیش داغ فراق آن عزیز آل رسول (ص) اما حسن عسگری(ع) را در سینه داشت و حسرت یک لحظه دیدار آن بزرگوار، ذرّه ذرّه شمع وجودش را آب می کرد اما هر بار که نام آن بانوی مجلّله در فضای اتاق و در نجوای عاشقانه ی حوریان آن را می شنید آبی بود که بر آتش درونش می پاشیدند و آرامشی بود که روح طوفانی اش را در ساحل امن و امان، طمانینه و اطمینان می بخشید.
در نام بلورین آن بانوی یگانه، تکرار شورانگیزِ ده باره ی نام امام حسن عسگری(ع) را با چشم دل می دید و از صمیم جان لمس می کرد و ازاین روی تا چشم بر هم گذاشت با حالتی روحانی در هاله ای از نور و درخشندگی که شعاع پرتوش تمام فضا را روشن و منوّر کرده بود به خوابی آسمانی فرو رفت.
او این بار در دل آرزوئی تازه داشت و در سر خیالی دیگر می پروراند.
ـ خداوندا! کاش می شد این بانوی مهربان را که نامش را حوریان بهشتی نجوا می کنند و از نسیم حضورش عطر بهش می ریزد فقط برای یک لحظه می دیدم تا عاشقانه بر خاک پایش بوسه زنم.
به راستی این بانوی نورانی و مهربان کیست که مریم مقدّس(ع) نیز تا این اندازه برای شاهزاده ی نوجوان، عزیز و دوست داشتنی نبود!
آری او خوب می دانست که حتی مریم مقدّس هم از خداوند خواسته است تا در بهشت خدمتگذار این بانوی مجلّله باشد.
شاید آن شب ملیکه زیر لب ذکر« یا فاطمه، یافاطمه » را زمزمه می کرد تا در عالم تا در عالم خواب به زیارت این بانوی آفرینش توفیق یابد و دست تقدیر خداوند سرنوشتش را چنین رقم زد که خیلی زود به آرزویش برسد.
تا چشم بر ه گذاشت دیده در جهانی ملکوتی گشود و خود را در عالمی دید که هیچ قلمی توان ترسیمش را نداد.
براستی بهشت هم این گونه زیبا نیست که اینجا آکنده از عطر دلنشین نام فاطمه ـ سلام الله علیها ـ است.
شاهزاده در عالم خواب دید که صدیقه ی طاهره فاطمه زهرا(ع) به دیدنش تشریف آورده است و مریم مقدس(ع) به همراهی می کنند.
اگر لطف خداوند نبود مرغان جان در کالبدش آرام نمی گرفت چرا که حبیبه ی خداوند به دیدنش تشریف آورده بود.
بار خدایا! این همه نشان از آن دارد که این شاهزاده خانم نوجوان دوشیزه ی امپراطور روم تا چه مقدار در نزد تو عزیز است که کوثر قرآن فاطمه زهرا(ع) آنگونه دوستش دارد که به دیدنش آمده است تا بر او مِهر ارزانی دارد و تفقدش نمود دست مادری بر سرش کشد.
مریم مقدّس، با کمال ادب در حضور فاطمه اطهر(ع) لب به سخن گشود:
ملیکه جان! این خاتون، بهترین زنان عالم و مادر همسرت اما حسن عسگری(ع) است. گویی هنوز سخن مریم(ع) به پایان نرسیده بود که ملیکه دیگر تاب نیاورد و عاجزانه و خاضعانه امّا مثل کودکی معصوم خود را به دامن بانوی قرآن فاطمه زهرا(ع) در آویخت و بر پرده ی مهربانی آفرینش چنگ زد.
اشک از دیدگانش جاری شده بود و برگونه هایش باران التماس می بارید بعضی غریب توان سخن گفتنش را ربوده و هق هق گریه امانش را بریده بود.
در حضور بی کران مهربانیِ خداوند ـ فاطمه(ع) ـ او که نشانه ی لطافت ربوبی است، زبان وا کرده بسیار سخت و دشوار است ابهّت و شکوه نام فاطمه(ع) حتّی بر شانه های سترگ کوه ها لرزه می افکند ولی به هر سختی و زحمتی که بود لب گشود و سخن گفت:
ای مادر مهربان تر از جان و ای برترین بانوی برگزیده ی خداوند! ای که شمیم نامت، بهشت برین را آکنده است و هوش از جبرئیل امین ربوده است.
ای عزیز دل پیغمبر(ص) و ای همدرد و غم شبهای بی ستاره ی علی(ع) ای که نامت بر سمانیان فخر می فروشند و بر خاک نشینان مهر و محبت ارزانی می دارد.
ای فاطمه (ع) جان بر قلب شکسته ام ترحّمی کن و بر زخم سینه ام مرهمی بگذار که آرزوی دیدار فرزند دلبندت امام حسن عسگری(ع) جانم را چنان فرسوده است که آتش هجرانش می سوزم و می گدازم و دیگر ادامه ی زندگانی قطع امید کرده ام.
اگر این جدایی و دوری بخواهد باز هم بین من و آن بزرگمهر الهی فاصله بیندازد شوکران جنون می نوشم و ساغر مرگ سَر می کشم تا شاید هنگامه ی جان دادن، دل آن اما عزیز بر من رافت آورد و برای لحظه ای هم که شده چشمهایم به جمال مبارکش روشن گردد و آنگاه در آرامشی ابدی بیاسایم.
مگر کدامین اشتباه از من سر زده است که آن عزیز ستایش شده ی خداوند یکتا، از من روی برتافته و چهه پنهان می کند و مرا در اندوه فراقش تنها می کذارد؟!
صدّیقه طاهره فاطمه زهرا(ع) که چون سخن می گوید قرآن به تحسینش می نشیند در پاسخش فرمود:
چگونه عزیزم تو را به بهار وصالش شکوفا گرداند و به دیدارت بیاید در حالی که هنوز در ظاهر خود را بر دین عیسی مسیح(ع) می پنداری و حال آنکه خواهرم ـ مریم ـ دختر عمران از این کیش و آئین به درگاه خداوند جهان بیزاری می جوید. پس برای رضای خداوند اگر می خواهی خواهرم مریم از تو خوشنود گردد و فرزندم امام حسن عسگری(ع) به دیدنت بیاید تا در ساحل آرامِ نگاهش و سایهسازان مهربانیش بیاسائی، باید به آخرین دین الهی گواهی دهی و به رسالت پیامبر خاتم(ص) شهادت گوئی.
شاهزاده بی آنکه لحظه ای درنگ کند بر توحید خداوند متعال و رسالت پیامبراکرم(ص) و ولایت امیرالمومنین(ع) شهادت داد.
او حتی یک چشم برهم زدن نیز تامل و درنگ نکرد. زیرا حقیقت آنچه که بر آن شهادت داده بود را در اعماق وجودش می یافت و از روز نخستین، دین و آئین اسلام ریشه در جانشداشت و او تا آن زمان جرات برزمان آوردنش را نیافته بود و یا شاید هم برای اظهار و ابراز ایمانش به دین پیغمبر خاتم(ص)، نداده بودند.
این خود از بزرگی و عظمت شانش حکایت می کرد که تقدیر خداوند بر این مقرّر شده بود تا این شاهزاده ی سیزده ساله به دست برترین بانوی آفرینش و محبوبترین انسان نزد خداوند ـ فاطمه زهرا(ع) ـ ایمانش را به آئین اسلام اظهار کند و مسلمانیش را آشکار گرداند.
بانوی زنان بهشت فاطمه اطهر(ع)، شاهزاده را در آغوش گرفته و به سینه چسبانید و دلداریش داد و آنگاه او را به دیدار فرزند نازنینش امام حسن عسگری(ع) بشارت فرمود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید