نمایش پست تنها
  #50  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و نهم
نگاهش به روی صورتم بود و با ارامشی که در نگاهش موج میزد لبهایش از هم باز میشد و میخواند. همانجا روبرویش ایستادم.
-برای اخرین بار خدانگهدار*** برو ولی خاطراتمو نگه دار***برو عزیز گریه نکن دلم میگیره*** فقط بدون اینجا یکی برات میمیره
بعد تو عشق، دیگه برای من حرومه***برو ولی بدون دیگه عمرم تمومه ***برو فقط فکر نکنی کسی ندارم
هیچ موقع تنها نمی شم خدا رو دارم
به تو میگم یه کلمه*** دوستت دارم یه عالمه*** برو حرفات تو گوشمه*** برو یادت تو دلمه*** توی چشمام نگاه نکن
دست منو رها نکن*** دیگه بسه گریه نکن***
ساکت شده بود و در حالی که نگاهش تک تک اجزای صورتم رو نوازش میکرد لبخند به لب داشت. اشکهایم اهسته گونه هایم رو شستشو میداد. با خودم فکر کردم که حالا بعد از این همه مدت جدایی چرا باید سروش از خداحافظی و دوری بخونه؟ چرا اینقدر نگاهش ارامش بخشه و چرا من دارم گریه میکنم. سعی کردم به خودم بقبولونم هر دومون در این مدت خیلی سختی کشیدیم.
با اين حال لبخندي روی لبم نقش بست و با عشق به صورت سروش نگاه كردم. او هيچ تغييري نكرده بود. دستهايم رو از هم باز كردم و در حالي كه نفس عميقي ميكشيدم گفتم:
-چه خواب خوبي بود. حس ميكنم مثل پر سبك شدم.
سروش با لبخند در حالي كه گردنش رو به سمت شونه اش خم كرده بود نگاهم ميكرد. لبخندم رو پررنگتر كردم و با خودم فكر كردم. ما چطور اشتي كرديم؟ چي شد كه سر از اين خونه رويايي در اورديم؟ چهره ام رو در هم كشيده شد اما هر چي فكر كردم كمتر چيزي به خاطرم اومد. راستي چي شد كه ما اشتي كرديم؟ سرم رو بالا گرفتم تا از سروش در رابطه با نحوه اشتيمون بپرسم كه ديدم سروش سامان رو در اغوشش گرفته و با او بازي ميكند. از ديدن اين صحنه چيزي در وجودم فرو ريخت. اه عميقي كشيدم و چشمانم رو كه به اشك نشسته بود از ديد سروش پنهان كردم. پشت به ان دو كردم و سعي كردم ارامش تحليل رفته ام رو به دست بيارم. دوباره صداي موسيقي بلند شد. با خودم گفتم چرا سروش هيچ حرفي نميزنه؟ نكنه براش اتفاقي افتاده باشه؟ بعد به خودم نهيب زدم كه همين الان داشت اهنگ ميخوند. راستي اين موزيك چقدر برام اشناست؟ اهنگ چيه؟ سر برگردندوم تا از سروش بپرسم اين چه اهنگيه كه داره با پيانو ميزنه.
او نگاهش به سامان بود كه در كنارش روي نيمكتي نشسته بود اما دستهايش روي كليدهاي پيانو مي رقصيد. لبخند زدم و تصميم گرفتم من هم به كنار اونها برم. اما همين كه پا براي حركت كردن بلند كردم. سامان با صداي بلندي صدايم كرد. با وحشت نگاهش ميكردم و سعي ميكردم تمركز كنم و بفهمم علت جيغش از چيست. اما او اهسته و با لبخند در كنار سروش نشسته بود و من تنها صداي جيغ او را مي شنيدم. دوباره قدم برداشتم اما صداي سامان هر لحظه بلندتر و بلندتر شد و هر چه من بيشتر جلو ميرفتم سامان و سروش از نظرم دورتر ميشدند.با وحشت به سمتشان مي دويدم اما اونها بي توجه به من در كنار هم نشسته بودند و نگاهشون بهم بود. اما همچنان صداي فرياد سامان در گوشم زنگ ميزد. به قدري صحنه زجر اور بود كه بي توجه به دوري انها ميدويدم و اشك گونه هام رو تر ميكرد.
-نه... سامان نرو. مامان. عزيزم.. سروش نه. تروخدا سامان رو ازم نگير. خدايااااا...
-پاييز چته؟ چي شده ؟ پاييز؟
با وحشت از جا پريدم و روي تختم نيمخيز شدم. با ديدن مامان كه بالاي سرم نشسته بود و سامان در اغوشش گريه ميكرد تازه متوجه شدم خواب مي ديدم و همه انها در رويا برايم اتفاق افتاده بود. بغضم سر باز كرده بود. با گريه سامان رو از اغوش مامان بيرون كشيدم و او را ميان بازوانم فشردم تا بفهمم اون در كنار منه و تنهام نگذاشته. سامان در اغوشم گريه ميكرد و در حالي كه سعي داشتم ارومش كنم خودم هم گريه ميكردم. حتي فكر جدايي از او ازارم ميداد و باعث وحشتم ميشد.
وقتي كه كمي ارام گرفتم تازه به ساعت ديواري اتاقم نگاه كردم و متوجه شدم ساعت پنج صبحه و سامان از صداي فريادهاي من از خواب بيدار شده بود. او را كه در اغوشم به خواب رفته بود روي تختش انداختم و به مامان كه كنارم روي زمين چمبره زده بود نگاه كردم. طفلك سرش رو روي ديوار گذاشته بود و به من نگاه ميكرد. به كنارش رفتم و او را در اغوشم گرفتم. مامان با اغوشي گرم پذيراي خستگي هايم شد و من در اغوشش به ارامش رسيدم. با اينكه از من مي پرسيد چه اتفاقي افتاده اما من جرئت نميكردم اتفاقاتي كه روز قبل برايم افتاده بود رو براش تعريف كنم. به طور حتم اگراو مي فهميد ارغوان رو به موت است و از من طلب ببخشش دارد با همه دل شكستگي اش از من ميخواست او را ببخشم. چيزي كه حتي در مخيله ام نميگنجيد. چرا بايد كسي رو مي بخشيدم كه زندگيم رو نابود كرده بود. محال بود اين كار رو انجام بدم.
دو هفته اي از ملاقاتم با ارغوان ميگذشت و پرهام هم سعي كرده بود در اين مدت به هر طريقي با من رابطه برقرار كنه كه من اين اجازه رو به او نداده بودم و با رفتار سرد و خشنم طوري او را از سر خودم باز كرده بودم كه بنفشه هم حاضر به ديدن او نبود دلش به حالش سوخته بود. اين روزها تنشهاي عصبي ام شديد تر شده بود و ذهنم دوباره مانند تراكتوري در پي فكر كردن بي وقفه بود. طوري كه شديداً ازارم ميداد.
ان روز به اصرار بنفشه به همراهش سامان رو نزد پزشكش برديم تا قد و وزنش را اندازه گيري كند. ساكت و خاموش سامان رو در اغوشم گرفته بودم و حاضر نبودم اون رو به بنفشه بدهم. بعد از خواب ان شب شديداً روي سامان حساس شده بودم و اگر مجبور نبودم درس و دانشگاه رو رها ميكردم و سامان رو در اغوشم نگه ميداشتم. حس ميكردم همه دنيا سعي دارند او را از من جدا كنند. سامان كه رفتارهاي عصبي من كلافه شده بود باز هم سكوت رو پيشه كرده بود و گاهي كه بازي هايش پر سر و صدا ميشد بي اختيار سرش فرياد مي كشيدم و او چنان بغض ميكرد كه قلبم بي تابي ميكرد و سريع او را در اغوشم ميگرفت و مانند بچه ها اشك مي ريختم و از او ميخواستم من رو ببخشه و سامان هم پا به پاي من اشك مي ريخت و هميشه مامان بود كه اين قائله رو ختم به خير ميكرد و با عصبانيت سامان رو از اغوشم بيرون ميكشيد و با تشر و فرياد مي گفت كه من با اين رفتارهايم با روحيه حساس سامان بازي ميكنم اما به راستي دست خودم نبود. شديداً عصبي شده بودم و نميدونستم بايد چي كار كنم.
صداي بنفشه من رو از فكر و خيال بيرون كشيد و گفت:
-پاييز موبايلت داره زنگ ميخوره تو سامان رو بده به من برو موبايلت رو جواب بده.
به سامان نگاه كردم و با ترديد او را در اغوش بنفشه رها كردم و از مطب دكتر خارج شدم و راهرو بيمارستان تلفنم رو روشن كردم:
-بله بفرماييد؟
-سلام .خانم پاييز مودت؟
-بله خودم هستم. اما شما؟
-بنده صالحي هستم. وكيل مرحوم اقاي سهيل ارغوان.
چيزي در وجودم فرو ريخت. دستم رو به ديوار گرفتم و با وحشت گفتم:
-فت كردن؟
-بله متاسفانه شب قبل ايست قلبي كردند و دار فاني رو وداع گفتند.
لبخند بي رحمانه اي زدم و بر خلاف ميل باطني ام گفتم:
-خدا رحمتشون كنه.
-متشكرم.اميدوارم خدا بهتون صبر بده.
پوزخند زدم و سكوت كردم و او ادامه داد:
-غرض از مزاحمت اين بود كه اقاي ارغوان پيش از فتشون از من خواستند مسئله اي رو با شما درميان بگذارم و تاكيد كردند كه حتماً قبل از خواندن وصيت نامه كه در پايان مراسم سوم ايشان قرائت ميشه با شما تماس بگيرم .
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-خوب امرتون؟
-گويا ايشون يكي از ملكهاي خودشون رو به نام شما كردند و بنده هم در باب همين مسئله با شما تماس گرفتم.
با تعجب پرسيدم:
-به نام من؟
-بله. خونه باغي كه در زعفرانيه قرار داره...
با دهاني كه از شدت حيرت باز شده بود به ياد باغي كه در ان زندگي ميكرديم افتادم و در حالي كه حيرت از نگاه و كلامم مي ريخت گفتم:
-براي چي؟
-بنده در جريان نيستم. ايشون خيلي اصرار داشتند كه اين قطعه زمين به نام عروس خانواده بشه. حتي از بنده خواستند سروش خان رو در جريان اين موضوع قرار ندم.
واقعاً نميدونستم بايد چي كار كنم. از كار ارغوان شديداً دچار بهت شده بودم. باورم نميشد چنين فداكاري رو كرده باشه. نه مطمئناً فداكاري نبود. اون خواسته بود به اين طريق به من رشفه بده تا او را ببخشم. لعنتي حتي بعد از مرگش هم فكر رشفه دادن بوده. خدا لعنتت كنه... محاله تو رو ببخشم. حتي اگه كل ايران رو به نامم مي كردي...
-خوب شما بايد براي امضا مدارك به اين ادرسي كه خدمتتون عرض ميكنم تشريف بياريد. يادداشت مي فرماييد؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-بفرماييد...
بعد از اينكه تلفن رو قطع كردم به داخل مطب برگشتم و سعي كردم ذهنم رو از بذل و بخششي كه ارغوان به خرج داده بود دور كنم. اما چنين چيزي محال بود. بنفشه با كنجكاوي پرسيد:
-خوب ؟
-چي خوب؟
-كي بود؟
با پريشاني كه در رفتارم كاملاً مشخص بود نگاهم رو به ميز سپيد رنگ دكتر دوختم و زمزمه كردم:
-وكيل ارغوان...
-سروش؟
سرم رو تكون دادم و در حالي كه نگاهم به سامان كه روي كفه ترازو خوابيده بود چرخيده بود، گفتم:
-سهيل. ديشب فوت كرده...
-اخي... خدا رحمتش كنه.
نگاه متعجبي به او انداختم و او پرسيد:
-حالا چي ميگفت؟
- اگه بگم چي شنيدم باورت نيمشه بنفشه.
بنفشه كه انگار مهيج ترين اتفاق دنيا در شرف وقوع است به من خيره شد و گفت:
-بگو ببينم چي شده...
-وكيلش ميگفت خونه باغ رو براي من به ارث گذاشته.
چشماي بنفشه به اندازه يك نلبعكي گرد شد و با حيرت پرسيد:
-دروغ ميگي؟
-نه به خدا. خودش گفت...
بنفشه همچنان گيج و حيرت زده سوال مي پرسيد در صورتي كه من خودم هم تو شك قرار داشتم. تعجبم از اين بود كه اون خواسته بود سروش در جريان اين موضوع قرار نگيره . چيزي در نگاهم در خشيد.فكري شيطاني و هيجان انگيز لبخند زدم و دست بنفش رو گرفتم و در حالي كه براي تاكسي دست بلند ميكردم گفتم:
-اگه حواست به سامان نيست بدش خودم...
او سامان رو در اغوشش جا به جا كرد و با گيجي گفت:
-نه حواسم هست.
وقتي هر دو سوار تاكسي شديم بنفشه بعد از لختي مكث بي مقدمه پرسيد:
-حالا مي خواي چي كار كني؟
سرم رو به سمتش برگردوندم و با ديدن سامان كه در اغوشش به خواب رفته بود لبخند زدم و گفتم:
-چيو؟
-منظورم خونه باغِ.
-اها.يه كار خوب.
-چي كار خوب؟
سرم رو برگردوندم به سمت شيشه و در همون حال گفتم:
-ميرم توش . مي خوام اونجا زندگي كنم.
-ديونه شدي؟ منظورت از اين كارها چيه؟
-خوب چه اشكالي داره؟
-اگه سروش بفهمه؟
لبخندي زدم و گفتم:
-بفهمه....
بعد از اينكه سامان رو به منزل بهار بردم و او رو به دست بهار سپردم او را از ماجراي ارغوان و خونه باغ مطلع كردم و در اخر تصميمي رو كه گرفته بودم رو براش توضيح دادم. بهار از تصميمم شديداً استقبال كرد و با اطمينان چم و خم راه را نشانم داد. صورت مامان رو كه در تمامي اين مدت در سكوت نگاهمان كرده بود بوسيدم و از او خواستم تا سامان را آماده كند تا فردا شب به سراغش بياييم و او را ببرم. مامان در ميان گريه من رو تنگ در اغوش گرفت و با حسرت گفت:
-مي ري توي اون خونه چي كار دختر؟
بغضم رو مهار كردم و گفتم:
-من توي اون خونه به دنيا اومدم. اونجا بزرگ شدم. اونجا عاشق شدم و اونجا...
بغضم تركيد و با گريه گفتم:
-مواظب خودتون باشيد مامان...
وقتي خونه بهار رو ترك كردم به ساعت مچيم نگاه كردم كه عقربه هايش دو بعدازظهر رو نشان ميداد. سوار ماشين بهار شدم و با سرعت به سمت آدرسي كه اقاي صالحي داده بود شتافتم. بايد براي امضاي برگه هايي كه اقاي صالحي ميگفت نزدش مي رفتم.
زماني كه وارد دفتر شيك و مبله آقاي صالحي شدم. او از پشت ميزش برخاست و در حالي كه لبخند به لب داشت در ابتدا به من كه برايم بود و نبود ارغوان فرقي نمي كرد تسليت گفت. از او تشكر كردم و روي مبل چرمي كه روبروي ميزش قرار داشت نشستم. اقاي صالحي هم بعد از اينكه از من پرسيد چه چيزي ميل دارم دو قهوه سفارش داد و بعد روبرويم روي مبل نشست.تازه آن زمان بود كه سر بلند كردم و به او نگاه كردم. مردي كه خود را صالحي معرفي كرده بود كاملاً شيك پوش بود و قد و قامت بلندي داشت. اندام متناسبش سنش را كمتر از انكه بود نشان ميداد. حدوداً پنجاه ساله نشان ميداد. صداي گرمي داشت و هنگامي كه صحبت ميكرد كلماتش را براي گفتن گلچين مي كرد و اين كارش باعث ميشد سخنانش در ذهن به يادگار بمونه. بعد از اينكه سكوت به مرز آزار دهنده نزديك ميشد او سر بلند كرد و لبخند زنان گفت:
-خوب خانم مودت زياد مزاحم وقتتون نميشم. بهتره بريم سر اصل مطلب.
مطقابلاًٌ لبخند زدم و سر تكون دادم او بعد از اينكه برگه هاي رو جلوي رويم قرار داد و كمي در رابطه با آنها توضيح داد گفت:
-ميتونم يه سوال شخصي از شما بپرسم؟ البته اگر دوست نداشتيد بنده هيچ اصراري براي پاسخگويي ندارم.
با احترام لبخند زدم و گفتم:
-خواهش مي كنم. بفرماييد.
-شما با خانواده ارغوان مشكلي داشتيد؟
با حسرت سر به زير انداختم و گفتم:
-چطور مگه؟
-از روي مبل بلند شد و به سمت پنجره كوچكي كخ كنار ميز كارش بود رفت. صداي كفش هاي جيرش روي گرانيت ها بر اعصاب خرا من ضربه وارد مي كرد. به سمتم چرخيد و در حالي كه دستهايش رو بغل كرده بود گفت:
-من و ارغوان ساليان سال هست كه با هم كار مي كنيم. درواقع سهيل بيشتر از اينكه موكل من باشه يكي از دوستان نزديك منه. اما در طول مدت رابطه ام با خانواده اش هيچ زماني شما رو همراه سروش خان زيارت نكردم. بارها ايشون رو ديدم كه به تنهايي به ملاقات خانواده اش اومده اما هيچ زماني نه ايشون و نه خانواده اش از شما صحبتي نكردند. اما... اما اين اواخر سهيل همه صحبتش در رابطه با شما بود. سهيل دائماً مي گفت كه دِيني به شما داره و از شما طلب بخشش و حلاليت داره. راستيش من هيچ زماني سهيل رو اينطور با روحيه خراب نديده بودم. اون حتي بعد از امضاي طلاق نامه غيابي همسرش هم اينقدر روحيه اش خراب نبود.
سرم رو بلند كردم و به روبرو خيره شدم و گفتم:
-اونها با ازدواج ما مخالف بودند. ما بر خلاف ميل باطني خانواده سروش با هم ازدواج كرديم . اما اين ازدواج توسط آقاي ارغوان و البته حماقت هاي من به جدايي ختم شد. اين بين من و سروش بيشتر از هر كسي ضربه خورديم. اقاي ارغوان ميخواست بعد از جدايي من از سروش او رو به عقد كسي كه مطابق ميل خودش بود در بياره اما سروش ...
مكث كردم و سر به زير انداختم و نفس عميقي كشيدم . بعد از اينكه آرامشم رو به دست اوردم برگه ها رو امضا كردم و بدون اينكه دست به قهوه ام بزنم بلند شدم و با خداحافظي از انجا خارج شدم.
وقتي داخل ماشين بهار نشستم سرم رو روي فرمون ماشين گذاشتم و به گريه افتادم. دلم گرفته بود و از همه بيشتر مي ترسيدم. از اينكه مي خواستم به خونه باغ برم مي ترسيدم. با اينكه مي دونستم اونجا كسي كه از اون وحشت داشته باشم انتظارم رو نميكشه اما چيزي در سينه ام بي تابي مي كرد. آخر سر بر تشويشم غلبه كردم و با سرعت به سمت خونه باغ حركت كردم.
زماني كه با كليدي كه از آقاي صالحي گرفته بودم در رو باز كردم.هواي باغ كه خنكاي خاصي داشت به صورتم دويد. باغي كه پذيراي رسيدن پاييز بود حالا اغوشش رو به روي پاييزي باز كرده بود كه روزي به عنوان دختر مستخدم در آن زندگي مي كرد. اما حالا؟ حالا به عنوان صاحب خانه قدم به باغ مي كذاشتم. پاهايم رو با نرمش خاصي روي زمين مي گذاشتم و با نگاهم هر چيزي رو كه در اطرافم مي ديدم مي بلعيدم. دستم رو به روي درختهايي كه در اطرافم بود مي كشيدم و آه مي كشيدم. اشك ياور هميشه آشنا مسير گونه هايم رو طي مي كرد و من با آغوشي باز پذيراي مهرباني اش مي شدم . اون تنها چيزي بود كه هميشه و همه حال دركم مي كرد. وقتي نزديك الونكي كه قبلاً در ان زندگي مي كرديم شدم قدم هايم از حركت ايستاد. دستهام رو جلوي صورتم گذاشتم و بغض سر باز كرده ام به هق هق تبديل شد . روي زمين چمبره زده بودم و گريه مي كردم. باد خنك در بدنم مي پيچيد و مور مورم مي كرد. بعد از مدني كه آرامتر شدم از روي زمين بلند شدم و آهسته به سمت خانه رفتم. در رو كه با صداي خاصي باز شد نوازش كردم و قدم در اتاقهاي خالي از سكنه و وسايل گذاشتم. حسي مانند بي تابي در رگ و پيم مي پيچيد. با آرامش خاصي صدا زدم:
-بابايي... كجايي؟ بيا كه من برگشتم... بابايي صدامو ميشنوي؟ بابا بيا ببين كه باغ ارغوان شد باغ پاييز. باغ پاييزي كه پاييز تو شد صاحبش.
صداي در بلند شد. سر چرخوندم و از ديدن آقا صابر باغبان باغ لبخند به روي لب آوردم.او كه از ديدن غريبه تعجب كرده بود گفت:
-خانم شما چطور وارد شديد؟
سرم رو بلند كردم و كليد رو جلوي صورتم تكون دادم و او پرسيد:
-شما كي هستيد؟
-پاييزم.
او كمي به ذهنش فشار اورد و بعد كه انگار چيزي به خاطرش اومده باشه گفت:
-شما.... شماييد پاييز خانم؟
لبخندي زدم و گفتم:
-آره صابر خان. من همون پاييزم. همون خواهر بهار كه هميشه ميان درختهاي اين باغ مي دويديم و شما هميشه از شيطنتهامون فريادتون هوا بود.
او لبخندي زد و گفت:
-شما ديگه عروس اين خون هايد...
بغضم رو فرو خوردم و در حالي كه به سمتش مي رفتم گفتم:
-عروس اين خونه بودم.
او سرش رو تكون داد و گفت:
-آقاي صالحي به همه ما گفته كه شما از اين به بعد صاحب خونه هستيد...
سرش رو پايين انداخت و گفت:
-حتي بهمون گفت كه امكان داره شما ما رو از اينجا بريون كنيد.
از خانه خارج شدم و با تعجب پرسيدم:
-چرا؟
-خوب ... خوب... امكان داره مستخدمهاي جديد بياريد.
نفسي كشيدم و گفتم:
-بهتره بريم داخل ساختمون كه هزار تا كار داريم.
او لبخند افسرده اس زد و من گفتم:
-آقا صابر چرا باغ اين شكلي شده؟ ديگه بهش نمي رسي؟
او نگاهش رو به درختهاي اطراف انداخت و گفت:
-از وقتي اقا افتادند گوشه بيمارستان دست و دل ما هم به كار نرفت.
در حالي كه لجوجانه لبخندم رو حفظ كرده بودم گفتم:
-از اونجايي كه مطمئنم به تنهايي از عهده اين كار بر نميايي بايد بهت بگم چند نفر رو بيار اينجا كه ميخوام تا فردا باغ بشه مثل دسته گل.
وقتي مستخدمهاي قديمي من رو ديدند باورشان نميشد كه منش دم صاحب خانه. همه با تعجب نگاهم ميكردند. براي فرار از نگاه هاي آزار دهنده و مرموز آنها مجبور شدم چند نفر از آنها رو اخراج كنم و تنها سه چهار نفر رو در خانه نگه داشتم. باغبان خانه و معصومه خانم ياور و دوست هميشگي مامان كه نظافت و آشپزي خانه بر عهده اش بود و يك دختر جواني كه بعد از رفتن ما از آنجا به عنوان نيروي تازه كار استخدام شده بود.
آنهايي كه مانده بودند به قدري از ديدن من خوشحال شده بودند كه حس مي كردم انها دوستان نزديكي براي من خواهند بود. بعد از اينكه كمي از كارهاي مديريتي خانه رو سر و سامان دادم جلسه اي تشكيل دادم و تمام چيزهايي رو كه ميخواستم و نمي خواستم به مستخدمين گفتم و آنها هم بعد از اينكه حرفهايم رو گوش دادند با لبخند حرفهايم رو تاييد كردند و از پيشنهادهايم استقبال كردند و بعد از رفتن انها خودم به طبقه بالا كه اتاق سروش بود رفتم و در رو پشت سرم بستم.
به در تكيه دادم و چشمم رو روي وسايلش گرداندم. بغض غريبي گلويم رو مي فشرد و نفسم مي گرفت. چشمم به پنجره اتاقش افتاد. با قدمهايي شل به سمت پنجره اتاق رفتم و پرده رو كنار زدم. نگاهم به روي درختهاي باغ افتاد. با خودم زمزمه كردم:
-پاييز تو كجايي؟ تو براي اينجا نيستي؟ تو جات اونجاست ته باغ....
چرخيدم و پشت به پنجره دادم و چشمم به تصوير سياه سپيد چهره سروش كه روي ديوار قاب گرفته شده بود افتاد. اشكهام رو پاك كردم و در همون حال گفتم:
-من بايد اين كار رو بكنم. من ديگه نميتونم. بايد زندگيم رو عوض كنم. من متعلق به سامانم. سامان بايد زندگي موفقي داشته باشه. اين آرزويي بود كه سروش هميشه براي فرزندانش داشت.
چشمام رو بستم و صداي سروش در گوشم زنگ زد:
-پاييز اگه روزي بچه دار شديم و فهميدم كه بچمون عاشق كسي شده هيچ وقت اون كاري رو كه بابا و مامان با من و عشقم كردند رو باهاش نمي كنم. بهش ياد مي دم روي پاي خودش بايسته و با عشق بره جلو. بهش ياد مي دم اوني كه دلش انتخاب كرده مهمه و احساسش. نميذارم بشكنه....
چشمام رو باز كردم و در پس پرده اشك به چشماي سياه و قشنگ سروش نگاه كردم. به آرامش به سمتش رفتم. دستم رو روي صورت مخملي و قشنگش كشيدم و زمزمه كردم:
-مطمئن باش تو رو به آرزوت مي رسونم و سامان رو اونقدر خوشبخت مي كنم كه هيچ وقت به خاطر حماقتم بهم خرده نگيره. مطمئن باش هيچ وقت بهش نمي گم كه چطور با حماقت از همديگه جدا شديم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SHeRvin به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید