نمایش پست تنها
  #45  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و چهارم
روز 18 خرداد بود که به اصرار بنفشه و بهار جشنی به مناسبت تولد سامان در یکی از رستورانهای اطراف منزلمان برگزار کردیم. در این جشن جز خانواده خودم و بنفشه و احمد کس دیگری حضور نداشت. گرچه قلباً ارزو داشتم که سروش هم در میان مدعوین حضور داشته باشه به عنوان پدر فرزندم. اما میدانستم که این خواسته تنها رویایی بیشتر نیست. سامان دو ساله شده بود و به قدری رفتار و منشش شباهت به سروش داشت که من رو با کارهایش دیوانه خودش میکرد. نمیدانستم شاید انقدر در دوران بارداری به خاطرات خوشی که با سروش داشتم فکر کرده بودم که سامان درست شبیه او شده بود. خنده دار بود. اما این حس در من ایجاد شده بود.
ان شب با بنفشه گرم صحبت بودیم و بنفشه در میان جمع یاداوری کرد که تنها یک ترم به پایان تحصیل من و خودش باقی مانده. با خودم اندیشیدم چقدر زمان وزد میگذرد. اما چیزی در ذهنم جرقه زد که برخلاف خیلی از اطرافیانم درسمان دیر پایان یافته بود و شاید هم علتش این بود که به خاطر حضور سامان مجبور شده بودم دو ترم مرخصی بگیرم و همین موضوع باعث شد از دیگران عقب بیفتیم و طفلک بنفشه هم این میان پاسوز من شد. گرچه خودش میگفت با خانه داری به سختی میشود درس هم خواند و برای همین مانند من انتخاب واحد میکرد. انقدر در این موضوع غرق شده بودم که صدای احمد رو نشنیدم و با صدای خنده دیگران به خودم امدم و پرسیدم:
-به چی میخندید؟
بنفشه نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
-گفتم شاید اونقدر از شنیدن خبر احمد خوشحال شدی که رفتی تو کما.
لبخند زدم و گفتم:
-چه خبری؟ من اصلاً متوجه نشدم.
احمد سر تکان داد و گفت:
-بنفشه سر به سرت میذاره. راستش من یه پیشنهاد دارم. البته این پیشنهاد تنها به تو نیست و به بنفشه هم هست.
سر تکان دادم و با سوءزن پرسیدم:
-چه پیشنهادی؟
-با توجه به رشته تحصیلی شما دو نفر و فارغ التحصیل شدنتون بهتون یه پیشنهاد کار دارم.
خوشحال شدم و با ذوق به دهان او چشم دوختم تا باقی حرفش رو هم بزنه.
-منتهی یک شرط هم دارم برای این پیشنهاد کاری.
و بعد به بنفشه چشمک زد و گفت:
-شرطم اینکه مسائل کاری رو با مسائل خونه مخلوط نکنید.
به حرفش که بیشتر روس صحبتش با بنفشه بود لبخند زدم و گفتم:
-خوب حالا این پیشنهاد کارتون چی هست؟
بنفشه با خوشحالی گفت:
-مدیریت عزیزم. قراره بنده بشم مدیر عامل و شما هم معاون بنده.
همه به حرف بنفشه خندیدند و کامیار گفت:
-و ناگفته نمونه که احمد هم قراره سمت شریف ابدارچی رو به عهده بگیره.
باز هم همه به خنده افتادیم. از شیطنت بنفشه و کامیار از هپروت بیرون امده بودم و با خودم می اندیشیدم که چه خوب شد هنوز درسم تمام نشده پیشنهاد کاری دارم. مدتی بود عذای این موضوع رو گرفته بودم که بعد از اتمام درسم در خانه باید بمانم و این موضوع با روحیه شکست خورده من مناسب نبود و خدا پدر احمد را بیامرزد.
-خوب حالا شیطنت نکنید تا بگم.من شما دو نفر رو به عنوان حسابدار شرکت ،با تمامی حقوق و مزایای عالی و مستحق یک حسابدار نمونه استخدام میکنم. حالا خانما به بنده این افتخار رو میدید تا در خدومتتون باشیم و براتون چای بیاریم؟
باز هم همه به خنده افتادند. در دلم جشن به پا شده بود. نگاهم رو به صورت مامان انداختم و او با اطمینان سر تکان داد و بعد به بهار نگاه کردم که او هم راضی بود و با چشمکی به صورتم زد من رو در پاسخ مثبت دادن مطمئن کردند.
ان شب انقدر به من خوش گذشت که نگاه های میخکوب پسری رو که روبروی ما فرو رفته در صندلی بود هم نتوانست خوشحالی ام رو زاید کند. اگر هر زمان دیگری بود مطمئناً با او برخورد میکردم اما ان شب انقدر خوشحال بودم که برایم اهمیتی نداشت که شاید نگاه های مشتاق ان پسر بعدها برایم دردرسر درست کند. انقدر حواسم متوجه پیشنهاد احمد بود که متوجه نشدم میتوانم با در اغوش کشیدن سامان ذهن ان پسر رو از خودم دور کنم. شاید او هم حق داشت چون دختری که روبرویش نشسته بود تنها بی هیچ مردی بود و در مقابل، دو دختر دیگر همراه مردانی نشسته بودند و حتی سامان هم در اغوش مامان فرو رفته بود و مامان که در کنار صندلی بهار نشسته بود میتوانست این شبه رو برای ان پسر ایجاد کند که سامان فرزند بهار است.
سامان از دیدن ان همه هدیه به قدری خوشحال و ذوق زده شده بود که سر از پا نمیشناخت مخصوصاً که انها همه هدایایی برای سامان گرفته بودند که او عاشقش بود. ماشین های بزرگ و ادم اهنی . خوشحالی او به ما هم سرایت کرده بود و همه میخندیدیم.
چند روز بعد از مراسم تولد سامان تازه از دانشگاه برگشته بودم که او را جلوی درب خانه دیدم. با اینکه در نظرم اشنا امد اما به هیچ وجه موفق به شناسایی او نشدم و از انجایی که روبروی خانه به ماشینش تکیه زده بود با لبخند از او پرسیدم:
-بله اقا امری داشتید؟
او به محض دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زنام و با احترام گفت:
-راستش بله با شما کار داشتم.
اخمی کردم و با لحنی رسمی گفتم:
-خوب امرتون؟
او دستی میان موهای بلندش کشید. موهایش خرمایی رنگ و چشمانش قهوه ای خوش رنگ بود. صورت کشیده و عضلانی اش لاغر بود و قد بلندی داشت و با کت و شلوار طوسی رنگی که به تن داشت بی شباهت به یک سوپر استار سینما نبود. ته ریشی در صورتش به چشم میخورد که به نظرم چهره اش رو جذاب تر کرده بود. به محض اینکه متوجه نگاه کنجکاوم شد لبخندی کج روی لبانش نشت و لبان کشیده اش از هم باز شد و گوشه چشمانش چین افتاد. از دستم خودم که اینقدر در چهره اش کنجکاوی میکردم بدم امد و اخمم رو پررنگتر کردم و منتظر به چشمانش خیره شدم و او زمزمه کرد:
-گمان نمیکنم اینجا مکان مناسبی برای صحبت کردن باشه.
اب دهانم رو فرو خوردم و پیش خودم گفتم که چه صدای خاصی داره. در کلامش نوعی تحکم موج میزنه. صدای بم و مردانه اش گوشنواز بود و لحنش طوری مودبانه بود که نشان میداد از خانواده بااصالتی و تحصیل کرده ای هستش. سعی کردم افکارم رو که دست به شیطنت زده بود رو یک جا جمع کنم و با عصبانیت با او برخورد کنم اما عجیب بود که نمیتونستم. عجیبتر اینکه با لبخندی که از به وجود امدنش روی لبهایم عصبی شده بود زمزمه کردم:
-در چه موردی باید با هم صحبت داشته باشیم؟
با شیطنت یک تای ابرویش رو بالا برد و در حالی که هنوز همان لبخند کج رو روی لبانش حفظ کرده بود با همان تحکمی که در صدایش موج میزد زمزمه کرد:
-بهتر نیست ابتدا خودم رو معرفی کنم؟
سرم رو تکون دادم و به چشمان ریز نقشش نگاه کردم و با خودم گفتم: درسته که چهره زیبایی نداره اما خیلی بانمکه.
کارتی به سمتم دراز کرد و گفت:
-پرهام هنرمند هستم.
نگاهم رو به نوشته زیر کارت دوختم. دکتر پرهام هنرمند متخصص قلب و عروق. سرم رو با تعجب از روی کارتش بلند کردم و نگاه متعجبم رو به صورتش دوختم. جوانتر از ان بود که پزشک باشد. وقتی نگاه متعجبم رو دید لبخند زد و گفت:
-حالا میتونم شما رو به صرف یک قهوه دعوت کنم؟
با شیطنت لبخند زدم و بر اساس حاضر جوابی ذاتی ام گفتم:
-متاسفم بنده قهوه دوست ندارم.
او خندید و من پیش خودم زمزمه کردم که جدیداً دروغ گفتن رو هم یاد گرفتم. یادم باشه به معایبم این مورد رو هم اضافه کنم. او هنوز لبخند به لب داشت و برخلاف تصور من گفت:
-خوب میتونم شما رو به صرف چیزی که میل دارید دعوت کنم؟
واقعاً از رفتارهای او خنده ام گرفته بود. از این همه اصرارش متعجب شدم. برای همین گفتم:
-متاسفم اقای ...
به کارتش نگاهی انداختم و گفتم:
-بله. اقای هنرمند من تازه از دانشگاه امدم و فوق العاده خسته هستم. امیدوارم از اینکه دعوتتون رو رد میکنم ناراحت نشده باشید.
باز هم یک تای ابرویش رو بالا برد و با صداقتی که رد چشمانش موج میزد گفت:
-معذرت میخوام از اینکه مزاحمتون شدم.
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-شماره تلفن من رو روی کارت نوشته شده. مایلم با شما صحبت کنم و در صورتی که تمایل داشتید بنده رو سرافراز کنید با بنده تماس بگیرید. فعلاً با اجازه.
سرم رو به نشانه خداحافظی تکان دادم و او در چشم بهم زدنی سوار بر اتوموبیلش شد و با زدن بوق کوتاهی از خیابان خلوت خانه مان گذر کرد. با رفتنش موجی از شادی به قلبم ریخت. با تعجب با خودم زمزمه کردم که چطور شد اینقدر از بودنش احساس شادابی کردم و بعد از اینکه به نتیجه مطلوبی نرسیدم سرم رو تکون دادم و به منزل رفتم.
وقتي وارد خانه شدم همچنان لجوجانه لبخندم رو روي لبم حفظ كرده بودم. به محض ورودم به داخل خانه سامان با صداي قشنگش و با خوشحالي اسمم رو صدا كرد و من با همه وجودم دستهايم رو براي در اغوش كشيدنش باز كردم و گفتم:
-سلام عزيز مامان. بدو بيا بغلم ببينمت.
و او بود كه با گامهاي كوچكش به سمتم امد و با شادماني كودكانه اش گونه هايم رو غرق در بوسه كرد. انگار او هم متوجه شادي غير عادي ام شده بود. حس ميكردم همان دختر بچه شيطون بيست ساله شدم كه با امدنم به خانه موجي از شادي با من وارد ميشد و بي اختيار اين شادي رو مديون پرهام هنرمند بودم و عجيب بود كه از اين موضوع بر خودم خرده نميگرفتم و برعكس هنوز ياد ان لبخند كجش بودم. او با حضورش و شادي كه در نگاهش موج ميزد من رو به گذشته پيوند زده بود.
سامان با صداي لطيفش من رو به حال بازگرداند و گفت:
-مامي ژونم خاله اومده.
گونه او را محكمتر بوسيدم و دستي به موهاي نرمش كشيدم و گفتم:
-پس بگو پسر كوچولو شيطون من واسه چي خوشحاله. مامان قربونت بره عزيزم.
و او خودش را برايم لوس كرد و من با عشق او را به خودم چسباندم و راهي پذيرايي شدم تا بهار رو ببينم.
از همان جلوي پذيرايي سلام بلند بالايي كردم و مامان و بهار با چشمان گرد شده از حيرت به من خيره شدند. حتماً انها هم از اين همه تغيير ناگهاني تعجب كرده بودند و اين بهار بود كه تعجبش رو به زبان اورد و در حالي كه دستش رو روي موهاي كوتاه سرش ميكشيد گفت:
-ببينم من شاخ در اوردم؟ اين همون پاييز گند دماغ خودمونه؟
لبخند زدم و گفتم:
-عليك سلام ابجي خانم. حال شما چطوره؟ شوورت چطوره؟ زندگي بر وقف مراده؟
بهار خنده اش گرفت و اين بار مامان بود كه با عشق براي در اغوش كشيدن من دستانش رو گشود و در همون حال گفت:
-قربونت برم پاييزم. خسته نباشي عزيزم.
سامان رو در اغوش بهار رها كردم و خودم به اغوش امن و مهربان مامان فرو رفتم. اغوشي كه محرم دلتنگي هايم بود. اغوشي كه بوي مهرباني و محبت ميداد. نفس عميقي كشيدم و در حالي كه به وضوح حس مي كردم شدم پاييز سابق در جواب قربان صدقه رفتنهاي مامان گفتم:
-اي بابا مثل اينكه يادتون رفته سوسكه به بچه اش ميگه قربون دست و پاي بلوريت؟ بابا ديگه از من سني گذشته.
بهار و مامان شروع به خنديدن كردند و من با خودم فكر كردم كه اخرين بار كي اين جمله رو زمزمه كرده بودم.
گرچه ان روز مامان و بهار از تغيير ناگهاني من تعجب كرده بودند اما خيلي از اين تغيير خوشحال بودند و علناً در مقابل ديدگانم باعث و بانيش رو غرق در محبتشان ميكردند و جالب اينجا بود كه من از اين تشكرهاي انها نمي رنجيدم و برعكس به ان دو چشم قهوه اي خوشرنگ فكر ميكردم. دست خودم نبود. افكارم به قدري سركش شده بود كه نميتونستم كنترلش كنم. از من اين رفتار بعيد بود. با خودم فكر ميكردم كه دارم با اين كارم به سروش خيانت ميكنم اما حسي مرموز باز هم من رو وادار به فكر كردن ميكرد و براي اينكه افكارم رو نظم ببخشم از بهار و مامان خواستم تا با هم به گردش بريم. وقتي اين پيشنهاد رو دادم بهار به راستي حيرت كرده بود و حتي با شيطنت كنار گوشم زمزمه كرد:
-چيه پاييز خانم؟ قراره ما بميريم كه اينقدر با محبت شدي؟
گرچه خنده ام گرفته بود اما نيشگوني از بازوي برهنه او گرفتم و با اخمي ساختگي گفتم:
-گمشو ديونه. خدا نكنه. خوب بده ميخوام يه روز از حضور من فيض ببري؟
بهار با صدا خنديد و گفت:
-نيست كه من به اون اخلاق سگت عادت كردم. براي همين با اين اخلاق مهربونت سازگاري ندارم.
-شما نظر لطفته. حالا هم بهتره بلند شي زود آماده شي تا از رفتن پشيمون نشدم.
مامان زودتر از همه جلوي در حاضر بود و اين كارش همگي ما رو به خنده انداخته بود. جالب اينجا بود كه سامان هم از فرصت استفاده كرده بود و لحظه اي از اغوش من دور نميشد. طفلك فرزند بيچاره ام از بس من رو با اخم ديده بود ميترسيد ديگر از اين فرصتها گيرش نيايد و به قدري با شيرين زباني هايش من رو به خنده انداخته بود كه باورم شده بود در حق انها ظلم ميكنم.
اگر چه روز شيرين و شادي رو پشت سر گذاشته بودم اما زماني كه شب فرا رسيد و ابرهاي تيره و تار اسمان شهرمان رو پوشاند دلم مالامال از اندوه شد و شادي ان روز جايش رو به قطره هاي اشكي داد كه از گوشه چشمانم روان شده بود. سامان با لبخندي كه به لب داشت در جايش خوابيده بود و عجيب بود ان شب خواب از چشمان من پر زده بود و نميدانستم بايد چه كار كنم. از اين رو به عقربه هاي ساعت نگاه كردم. يك ساعتي بود كه روي تخت دراز كشيده بودم و از اين دنده به ان دنده ميشدم. برخلاف خستگي كه داشتم چشمانم پذيراي گرماي خواب نبود. صداي تيك و تاك ساعت مانند چكشي بر سرم فرود مي امد و من رو عصبي ميكرد. از روي تختم بلند شدم و روبروي پنجره ايستادم و به بيرون خيره شدم. زلف سياه شب ارامش عجيبي بر سر شهر انداخته بود و خاموشي و تاريكي كوچه ما رو در اغوش فشرده بود. برگهاي درختان بر اساس نسيمي كه ارام مي وزيد به نرمي تكان ميخورد و بر شيشه اتاقمان ميخورد . نگاهم رو به صورت مهتابي رنگ سامان دوختم. به سمتش رفتم و لحافش رو روي تنش كشيدم اما او با پاهاي تپلش ان را كنار زد و من باز هم اهسته تر از قبل اين كار را كردم و به همان نرمي صورت چون برگ گلش رو بوسيدم و از خدا طلب سعادت براي او كردم و باز دوباره به سمت پنجره برگشتم. نميدانستم در ان شب جادويي چه اتفاقي افتاده كه خواب از چشمانم رخت بسته. بي اختيار دوباره نقش ان چشمان قهوه اي رنگ در خيالم نشست. عصبي از دست اين عقل معيوب و فكر بي پروا ضربه اي به سر خودم زدم و براي ازار دادن خودم به ياد سروش افتادم. اوردن نامش همانا و نشستن اندوه در قلبم همانا. چقدر دلتنگش شده بودم. اي كاش در اين شب بي قراري در كنارم بود تا با ارامش به اغوش مهربانش فرو ميرفتم و او با نوازش هايش و زمزمه هاي مهربانش خواب رو به چشمانم هديه مي كرد. يادش بخير اون شبهايي كه بي خواب ميشدم نه قرص نه فكر و خيال بلكه تنها اغوش او بود كه خواب رو به چشمانم مي بخشيد. اي خداي بزرگ تا كي بايد حسرت اون روزهاي شيرين رو بخورم در حالي كه سروش حتي به ياد من نيست. باورم نميشه كه اون از من متنفر باشه. نه اين محاله. مطمئنم دوستم داره. چون نگاهش اين رو ميگه . اي كاش مي تونستم دوباره ببينمش. چقدر از روزي كه در عروسي بهار او رو ديدم مي گذره و هر روز حس ميكنم به اندازه يك اقيانوس فاصله بين ما مي افته. اما مطمئنم اين فاصله هم تا به حال نتونسته درياچه اي از علاقه ام به او كم كنه. هنوز ديوانه وار مي پرستيدمش. اي كاش به جاي حماقتم مي توانستم موضوع رو با سروش در ميون بذارم و از نقشه اي كه براي پدرش كشيده بودم او را مطلع كنم. نفس عميق ديگري كشيدم و به سوي تختم روان شدم. در حالي كه شانه هايم از اندوه اين دوري خميده شده بود.
روي تختم دراز كشيدم و در حالي كه باز هم گونه هايم از اندوه سرانجام اين عشق تر شده بودم با خودم زمزمه كردم كه خدايا كمكم كن فراموشش كنم.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید