نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و هفتم
تنها صدایی که ارامش روحم رو برهم میزد تیک تیک ساعت بود. از زمین تن شکسته ام رو کندم و بلند شدم. تمام تنم درد میکرد. حس میکردم بلدزر از روی بدن نحیفم رد شده. دستم رو به دیوار گرفته بودم و کشان کشان خودم رو به اتاق خواب رساندم. با نفرت به چهره خودم در اینه نگاه کردم و از دیدن خودم که انقدر دون و حقیر شده بودم گریه ام گرفت. دستی به صورتم کشیدم. جای انگشتهای سروش روی صورتم قرمز شده بود و به کبودی میزد.کنار لبم شدید ورم کرده بود و زیر چشمم سیاه شده بود. چشمم به سینه عریانم افتاد. جای انگشتهای سروش مانند خراش گربه ای روی سینه ام حک شده بود. با نفرت لباس رو از تنم کندم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگری بر تنم کنم. همین که چشمم به مانتو شلوارم در کمد افتاد حرف او در گوشم زنگ زد. او مرا از خانه بیرون کرد. او گفت دیگر نمیخواهد مرا ببیند. با بغض چمدان رو از بالای کمد برداشتم و کمی از لباسهایم و کتابهای درسی و دانشگاهم رو در ان ریختم. دور تا دور اتاق چرخ میزدم و گریه میکردم.انگار که داشتم از عشقم دل میکندم. دستم رو روی ستاره های اسمان اتاقمان میکشیدم طوری که با انها وداع میکردم. چشمم به قاب عکس بزرگ عروسی مان افتاد. با سرعت و بی اختیار به سمت البوم عکسهای عروسی مان رفتم. صفحه ها رو ورق میزدم و با بغض از گریه کردنم جلوگیری میکردم. چند تا از عکسهای عروسیمان رو همراه دو تا از عکسهای تکی سروش برداشتم و در داخل کیفم گذاشتم. بدون اینکه جواهراتی که برایم خریده بود رو بردارم تنها حلقه ام رو که نشانه عشقم بود رو همراه خودم با شناسنامه ام برداشتم و به سمت چمدانم رفتم. نگاهم به لباس سبز رنگم که روی تخت بود افتاد. باز هم بغض به سراغم اومد سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم:ای پروین چه خوش گفتی. گفتم به خود انگه صد افسوس که او نیست. اهی از سر افسوس کشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم و دستم رو در جیب پالتویم فرو بردم و به سمت پذیرایی رفتم. با نگاهم با تک تک اجزای خانه خداحافظی میکردم. انگار که نیمه ای از قلبم رو در ان خانه به جا میگذشاتم. چرا که نه. سروشم رو به جا میگذاشتم. دستم رو با گریه به سمت جاکلیدی بردم تا کلیدم رو بردارم اما با وحشت دستم رو پس کشیدم و چمدان از دستم افتاد. خم شدم و با گریه ان را صاف کردم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم دسته کلیدم رو برداشتم و دوباره به داخل پذیرایی رفتم و ان را همراه با دسته چک ارغوان روی میز گذاشتم و با نفرت به سمت در رفتم. دیگر هر چه بین من و سروش بود به پایان رسید. با خودم زمزمه میکردم که به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
در رو بستم و برای بار اخر نگاهی به ساختمان انداختم و بعد با افسردگی سر به زیر انداختم و به راه افتادم. قدمهایم به قدری سست و ناتوان بود که قدرت حرکت کردن نداشتم. همانند مورچه حرکت میکردم و با بغض دائماً نفس عمیقی میکشیدم تا مبادا اشکم سرازیر شود. درمانده بودم که کجا برم. چمدان کوچکم برخلاف سبک وزنیش به قدری روی دستم سنگینی میکرد که ان رو به زمین گذاشتم و ان رو به دنبال خودم کشیدم. دیگه هیچ چیزی زیبا نبود. نگاهم به درختهای پاییزی افتاد هوای خنک پاییزی و نسیمش میان درختان میپیچید و نغمه ترس سر میداد. با بغض گریه ام رو فرو خوردم و دستم رو برای اولین تاکسی بلند کردم.
-بهشت زهرا؟
مرد راننده نگاه عجیبی به صورتم انداخت و گفت:
-خانم از اینجا خیلی بد مسیره شب هم...
میان کلامش دویدم و گفتم:
-اقا دربست حساب کن.
به عقربه های ساعتم نگاه کردم که تازه شش و نیم عصر را نشان میداد. چطور این عقربه ها این قدر تنبل شده بودند؟ صدای موسیقی غمگینی که در فضای کوچک ماشین فکستنی راننده پخش میشد چشمانم رو از اشک تر کرد. راننده هراز گاهی از اینه نگاهم میکرد و من بی توجه به او به منظره بیرون که رو به تاریکی بود خیره شده بودم.دلم به شدت گرفته بود و با خودم میگفتم که بیخود نبود که دیشب خواب بابا رو دیدم. خودش برایم لالایی میخوند. راستی چرا لالایی رو برام میخوند؟ چشمانم رو بستم و صدای خواننده در گوشم پیچید. چه صدای نرمی دشات. گرمی اشکهایم روی گونه هایم از سردی بدنم میکاست. صدای راننده رو شنیدم که با لحن کوچه بازاری میگفت:
-ابجی کاری از دست من برمیاد؟
بدون اینکه سر برگردوندم گفتم:
-فقط تندتر حرکت کن.
صدای لاالله الا الله راننده رو شنیدم و که بعد از چند لحظه با صدایی نیمه بلند گفت:
-دستش بشکنه ببین با صورتش چی کار کرده.
انگار با خنجر به قلبم فرو کردند. گریه ام به هق هق تبدیل شد. راننده که وحشت کرده بود صدای ضبط رو کم کرد و گفت:
-ابجی گریه نکن تروخدا. اگه کاری کمکی از دست من برمیاد بگو کوتاهی نمیکنم. ببینم جا و مکان داری؟
سرم رو تکون دادم و میون گریه گفتم:
-اقا صداش رو زیاد کن.
مرد راننده دوباره لاالله الا الله گفت و صدای ضبط رو زیاد کرد. انقدر خسته بودم و تنم میسوخت که نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی چشمانم رو باز کردم مرد راننده خطاب به من گفت:
-ابجی همینجا وایمیسم برگرد بیا.
با نگاهی گیج اطرافم رو نگاه کردم و با دیدن قطعه 100 گفتم:
-بپیچ داخل اینجاپدر جان.
او نگاهی از داخل اینه به من انداخت و سر تکان داد.
با ابی که از شیر اورده بودم سنگ قبر پدر رو شستم و خودم رو روی سنگ انداختم و صورت زخمی ام رو روی سنگ گذاشتم:
-اخ بابایی جونم کجایی که ببینی دخترت چقدر خوار شد. کجایی ببینی که سروش . سروش عزیز من چه افتراهایی به دخترت زد. کجایی که ببینی سروشی که از گل نازکتر به من نمیگفت صورتم رو با دستاش گلگون کرد حقیرم کرد لباسم رو پاره کرد داغونم کرد و خوردم کرد. بابایی کجایی که بدون تو هیچم. بابایی دارم داغون میشم. نمیدونم دردم رو به کی بگم. نمیدونم چرا لال شدم تا سروش هر چی دلش خواست بارم کرد. بابا.. بلند شو بابا و بهم بگو چه خاکی تو سرم بریزم. بهم بگو کجا برم. بابا دارم دیونه میشم. بابا بلند شو. بابا ببین بی یاور شدم. بابایی عزیزم. بابا تروخدا چرا من رو تنها گذاشتی؟ حالا من دردم رو به کی بگم ؟ از غم و غصه هام ؟ از ناراحتی هام؟ بابایی حالا سرم رو رو شونه های کی بذارم و بگم که کسی که همه وجودم بود این بلا رو سرم اورد. بابایی کجایی که ببینی دخترت زیر نگاه های کنجکاو راننده اب شد. بابایی عزیزم کجایی که ببینی فردا مهر مطلقه رو پیشونیم ثبت میشه و دختری که همه با افتخار نگاهش میکردند اون همه با گوشه و کنایه ازش پذیرایی میکنند. اخ بابایی عزیزم. کجایی؟حالا برم به مامان خسته و پیرم چی بگم؟ مامان دیگه طاقت بدبختی نداره. بابا تو که میدونی. تو که خودت خوب میدونی چطور با خفت انداختنمون بیرون. حالا که دیدن کاری از پیش نمیبرن اومدن سراغ زندگی شیرین من. بابا کجایی تا دستم رو بگیری و بلندم کنی؟ نیستی که اشکهام رو از روی گونه هام پاک کنی. اخ بابا دارم دق میکنم. دلم داره تو سینه ام پاره میشه. بابایی. تروخدا بلند شو. بلند شو بابا...
ان قدر گریه کردم و زجه زدم که صدایم گرفت. زمانی که دیگر صدایی از هنجره ام خارج نمیشد با تنی شکسته و بی حوصله بلند شدم و به سمت راننده رفتم. خدا پدرش رو بیامرزد که اینقدر مرد بود. اینقدر اقا بود که ایستاد و زنی رو بیپناه در این بیابان خالی از عموم تنها نگذاشت. زمانی که در ماشین نشستم. دیگر سبک بودم. نگاه قدرشناسانه ای به او انداختم و او بدون هیچ حرفی به راه افتاد. دوباره صدای موزیک در ماشین پخش میشد. اما دیگر ناامید نبودم. امیدوار هم نبودم. بی خیال بودم.حوصله خودم هم نداشتم.
به ساعتم نگاه کردم و پرسیدم:
-امروز چند شنبه است؟
انگار مرد راننده رو از دنیای تفکر جدا کردم. نگاهی در اینه به صورتم انداخت. به گمانش خل شده بودم. لبخند زدم و او با وحشت گفت:
-ابجی حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و او گفت:
-امروز سه شنبه است.
با خودم زمزمه کردم هوم. همیشه این موقع با سروش به کافی شاپ میرفتیم. از این رو رو به مرد راننده کردم و با صدایی نیمه گرفته ادرس کافی شاپ رو دادم. مرد چنان نگاهم میکرد که به گمانش خل شده بودم. نه به ان گریه های سوزناک نه به این لبخندهای بی خیال. نه نباید خودم رو ببازم. حماقت کردم و حماقت بیشتر رو سروش کرد. او داغونم کرد و من هم باید او را داغون کنم. گرچه به خودم لعنت میفرستادم که چرا هیچ چیزی نگفتم تا بازی به اینجا ختم بشه. دست در کیفم کردم و با پنککم کمی از کبودی گونه ام رو و با رژ لبی کمی از کبودی لبم رو پوشاندم. مرد راننده اهی از سر افسوس کشید و دوباره زیر لب لاالله الا الله گفت. خنده ام گرفت. بیچاره خدا. هر چه میشد پای او را وسط میکشیدم.
زمانی که از پله های کافی شاپ بالا میرفتم شالم رو روی صورتم طوری تنظیم کردم که نیمی از گونه و لبم رو میپوشاند و در حالی که چمدانم رو در دست داشتم به افسوس به یاد روزهایی که از این پله ها به همراه سروش بالا میرفتیم قدمهایم رو سست کردم تا اینکه صدای دختر و پسر جوانی رو از پشت سرم شنیدم. نگاهشان کردم و راه رو برایشان باز کردم. دخترک نگاه متعجبی به صورتم انداخت و من لبخند بی روحم رو نثار صورت ارایش کرده و زیبایش کردم. زماین که انها رفتند چند لحظه بعد من هم وارد کافی شاپ شدم. مدیر کافی شاپ به محض دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و با چرب زبانی کمی به نشانه تعظیم خم شد. سعی کردم طوری بایستم که کبودی صورتم توجه اش رو جلب نکنه. سلام کردم و او با لبخند گفت:
-خوش اومدید اما کمی دیر اومدید سروش خان همین چند دقیقه پیش از اینجا رفتند.
بی اختیار چشمانم از اشک تر شد. سریع رو به سمت جایی که همیشه مینشستیم چرخاندم تا او اشکهایم رو نبیند. او هم چنان ادامه داد:
-فکر کنم خیلی منتظرتون شدند اما شما دیر ...
به مسیر نگاهم چشم دوخت و با شرمندگی افتاد.
-گمون نمیکردیم بیایید وگرنه جاتون رو براتون محفوظ نگه میداشتم هر چند الان میرم بلندشون میکنم.
با همان بی خیالی در حالی که نگاهم هنوز به ان میز بود گفتم:
-راحتشون بذارید اشکالی نداره.
و بعد به سمت میز دونفره ای که گوشه ای دیگر از کافی شاپ قرار داشت رفتم. پشت به دیگران نشستم و چمدانم رو کنار دستم گذاشتم. موسیقی شادی از باندها پخش میشد و من باز چشمانم از اشک تر شده بود. صدای مستخدم رو شنیدم که با لحنی شاد گفت:
-سلام خانم خوش اومدید. مثل همیشه...
میان کلامش دویدم و گفتم.
-یک قهوه تلخ...
او چشمی گفت و رفت. به محض دور شدنش سرم رو روی میز گذاشتم و باز دوباره اشکهایم گونه هایم رو تر کرد. به راستی باور جدایی از سروش برایم سخت بود . خدای من خودت کمکم کن که بتونم این سختی و جدایی رو تحمل کنم. در مخیله ام نمیگنجید تحمل این جدایی . به راستی زیر بار این جدایی میشکستم. صدای خنده ان دو نفری که جای ما رو اشغال کرده بودند گوشم رو ازار میداد و من رو به یاد خنده های خودم و سروش می انداخت. سرم رو بلند کردم و سعی کردم مانند تکه سنگی بشم که دیگه با یاداوری خاطرات سروش عذاب نبینم. اما دقیقه ای نکشید که با خودم گفتم:یعنی الان سروش کجاست؟ الهی بمیرم امشب شام چی میخوره؟ الهی نکنه باز مثل هر شب روش رو نکشه و بخوابه. این شبها هوا سرده نکنه سرما بخوره...
و باز به گریه افتادم. دلم میخواست اینجا بود تا دستاش رو میگرفتم و میفشردم. صدای موزیک روی اعصابم میرفت.
-اونی که مدعی بود عاشقته ***تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت***بیخبر رفت،بی خبر رفت و تو این بی راهه ها
رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت***اه دلو سوزوندی***اه چرا نموندی***اه دلو سوزوندی***اه چرا نموندی
من و هر ثانیه ها جنون تو***واسه من همین خیالتم بسه***بذار جاده ها اشتباه برن***ما که دستمون به هم نمیرسه
با حریر پیله های کاغذی واسه من جاده رو ابریشم نکن***من به پروانه شدن نمیرسم***حرمت فاصلمونو کم نکن.
اه که چه بیرحمانه از دل من میخوند و من چه بیرحمانه خودم رو ازار میدادم. اونقدر افسرده بودم که از خودم بدم میومد. واقعاً سخت بود و نمیتونستم از سروش. از کسی که بیقرارش بودم دست بکشم. چطور میتونستم خودم رو قانع کنم زندگی ام اینطور بی رحمانه به پایان رسید؟ چطور کسی میتونست از سرنوشت من مطلع باشه و بگه که حقی برای گریستن نداری؟ چطور؟ مگه میشد کسی رو که شبها در هوایی که او زندگی کرده نفس کشیدی رو به این زودی فراموش کنی؟ احتیاج به زمان داشتم. به زمان. زمان همان چیزی که همیشه همه چیز رو درست میکنه.
مدتی بود که انجا نشسته بودم اما از قهوه خبری نبود. در دلم از انها تشکر کردم که درکم کرده بودند و مزاحمم نشده بودند. به گمونم اونها با دیدن چمدان و حال خرابم پی به احوالم برده بودند به ساعتم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و گونه هام رو که از اشک تر شده بود پاک کردم و بلند شدم.
با نگاهم از مدیر کافی شاپ تشکر کردم و پول قهوه اماده نشده رو روی میزش گذاشتم. پول رو به سمتم گرفت و با لحنی ارام گفت:
-امیدوار زود مشکلتون حل بشه. سروش خان هم هیچ حال روحی مساعدی نداشت.
تشکر کردم و بدون گرفتن پول از کافی شاپ خارج شدم. باد پاییزی بر بدنم شلاق زد و سردی هوا تا مغز استخوانم سرایت کرد. به قدری ضعف داشتم که هر لحظه امکان سقوطم رو میدادم. دسته چمدانم رو به دستم گرفته بودم و با قدمهایی سست کوچه و خیابان ها رو رد میکردم. هیچ متوجه نشدم که چطور میان خیابان هستم که صدای گوشخراش ترمزی من رو متوجه خودم کرد و بعد دیگر هیچ نفهمیدم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید