نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و نهم
-باهاش صحبت کردی؟
سرم رو از روی زانوانش برداشتم و به صورتش نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. وقتی مکثم رو دید گفت:
-پاییز ناراحتت کرد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اونها فکر میکنن من برای تصاحب ثروت تو باهات ازدواج کردم. ازدواج که نه مادرت همچین با تشر بهم گفت که چطور جرئت میکنی خودت رو همسر سروش بدونی که برای لحظه ای فکر کردم در نظر او دختر خرابی هستم که با ورودم به زندگی پسرش او را بدنام میکنم.
-این حرفها چیه میزنی پاییز؟ اون عصبی بوده یه چیزی گفته تو چرا داری گریه میکنی و بی خودی خودت رو داغون میکنی.
سرم رو کلافه بلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش رنگ شرمندگی داشت. میدانستم شانه هایش مامنی برای دلتنگی هایم هست اما با این وجود با سرسختی گفتم:
-تو بهشون نگفتی که من تو رو برای خودت میخوام؟ نگفتی که همدیگه رو دوست داریم؟ نگفتی تو پا پیش گذاشتی نه من؟ نگفتی پری رو دوست نداشتی؟ نگفتی که فقط من رو میخواستی؟ نگفتی هیچ وقت خودم رو بهت تحمیل نکردم؟ نگفتی ....؟
گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عصبانیت پیش خودم فکر میکردم من که از اول خودم رو اماده رویارویی با مادر و پدرش کرده بودم پس چرا با کلامی میدان رو خالی کرده بودم و با زاری خودم رو زبون و حقیر نشون میدادم؟ از خودم و از اون همه ضعف بدم اومد. چرا داشتم بیخودی گریه میکردم؟ نه بیخودی نبود. مگه نشنیدی که مادرش چطور با تحکم میگفت که جشن نامزدی شان را برقرار کرده و به سروش تحمیل میکرد که باید بدون چون و چرا تا روز جمعه د رجشن حاضر شود. راستی اگر سروش به خاطر خانواده اش تن به این کار بدهد چه بلایی به سر من می اومد؟ حالا هم که من رو داشت و قانون هم از او همایت میکرد. اون میتونست عدال رو بین ما برقرار کنه. یعنی یک شب باید در اغوش پری باشه و شبی بعد کنار من؟ وای چطور میتونم تحمل کنم بوی تنش رو که همراه بوی تن پریست؟ مانند دیونه ها سر تکون دادم و زمانی که صدای سروش در گوشم پیچید حس کردم که چرا دارم واسه خودم رویابافی میکنم؟ سروش هنوز اینجاست و تنها متعلق به منه. چرا باید با پری ازدواج کنه؟ اون از پری متنفره.
-عزیز دل من . نفس سروش . تو همه چیز منی . برام مهم نیست که مامان و بابا در مورد تو چی فکر میکنن . نباید برای تو هم مهم باشه. من تو رو با یک دنیا عوض نمیکنم . این حرفهای احمقانه چیه داری میزنی؟ پاییز نگاه کن به دور و برت ما الان توی ماه عسل هستیم. یعنی چی؟ یعنی اینکه من هیچ ارزشی برای حرفهای صد تا یه غازه بقیه قائل نشدم و به دنبال دلم اومدم. جایی که در کنارش حس ارامش با من اشناست.
حرفهایش به قدری گرم و ارامش بخش بود که لبخند زدم اما با یاداوری مراسم نامزدی که برایش میخواستند بگیرند با بغض گفتم:
-مامانت میگفت برای تو و پری روز جمعه جشن نامزدی ترتیب داده اند.
چشمانش از شدت حیرت گرد شد و بعد از مدتی زد زیر خنده و بعد از لحظه ای که من در ان دق مرگ شدم گفت:
-خوب به سلامتی . ان شالله به پای هم پیر بشیم.
از جا جهیدم و با عصبانیت در حالی که دستم رو به نشانه تهدید به سمتش گرفته بودم گفتم:
-سروش با من شوخی نکن حوصله ندارم.
از جا بلند شد و رد همون حال که میخندید من رو در اغوش کشید و دور اتاق چرخوند. با اینکه عصبی بودم اما خنده ام گرفته بود. با سرمستی گفتم:
-بزارم زمین سروش . نکن دیگه. ااااااا. مگه با تو نیستم؟
اما او بی تفاوت به من من رو مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و روی دستانش گرفت.
-کمرت درد میگیره.
-همچین میگه انگار دو تن وزن داره.
شیطنتش به من هم سرایت کرد و باز هم بی خیال و بی توجه به حرفهای مادر سروش یعنی مادر شوهرم با او هم نوا شدم و به شیطنت پرداختم. به قدری از در جوار بودن با سروش لذت میبردم که فخری خانم و ارغوان برایم مهم نبودند. چه جالب بود . ارغوان... من هم شده بودم ارغوان با یاداوری اینکه مادر سروش از این موضوع چقدر رنج میبرد لبخندی بی رحمانه روی لبم نشست و همانجا تصمیم گرفتم هر طور شده جلوی خانواده سروش بایستم و اجازه ندهم که زندگی شیرینم رو با سروش بر هم بزنند. ان ها حق نداشتند خوشی را از من و سروش بگیرند.
با پیشنهاد سروش همانطور که قولش را داده بود به مشهد هم رفتیم و زمانی که من لحظات عرفانی رو در حرم امام رضا میگذراندم نرم نرم اشک می ریختم و از او میخواستم که خوشبختی ام را حفظ کند. به یاد بهار افتاده بودم که میگفت اگر چیزی میخواهی از خود خدا بخواه. با این علم دستم رو روی ضریح طلایی حضرت کشیدم و در حالی که ارادت خاصی به ایشان داشتم از خدا خواستم که سروش را برایم حفظ کند. زندگیم را حفظ کند و ترس روبرو شدن با خانواده سروش رو در درونم بکشد و به من این شهامت رو بدهد که بتوانم از زندگیم در مقابل همه مشکلات مراقبت کنم. برای سلامتی مادر و بهار و خوشبختی او و کامیار دعا کردم و در اخر باز هم از خدا و ان حضرت خواستم که سروش را برایم حفظ کند و کاری کند که تحریک های خانواده اش او را از من دور نسازد و ای کاش به جای همه این دعاها از خدا میخواستم که کاری کند که من حماقت نکنم و زندگیم رو از هم گسیسته نکنم و حیف که دیر به این موضوع پی بردم.زمانی که باعث شدم سروش با همه عشقی که به من داشت من رو ....
همراه سروش هدایای زیادی برای خانواده خریده بودم که بیشتر انها به سلیقه ونظر سروش بود. هر بار که او دست روی هدیه ای برای مادر میگذاشت بیشتر از قبل شرمنده میشدم و دلم میخواست که مادرش من رو قبول داشت تا من هم مانند سروش به مادرش عشق بورزم که افسوس این ارزویم هیچ گاه عملی نشد و من همیشه در حسرت شنیدن کلمه عروسم از زبان مادر شوهرم ماندم.
برگشتنمان از مسافرت همان و مهمانی هایی که اطرافیان به منزله پاگشا برای ما میگرفتند یک طرف به قدری روزها شیرین و لذت بخش بودند که هر لحظه از بودن در کنار سروش لذت میبردم و دلم نمیخواست لحظات از کنار هم بگذرند. قبل از رفتنمان به ماه عسل حامد و همسرش نگار از ما قول گرفته بودند که به منزل انان برای مهمونی برویم با اینکه تازه دو روز بود از سفر برگشته بودیم اما با لذت و با خوشحالی به پیشنهادشان پاسخ مثبت دادیم و اماده رفتن به مهمونی شدیم. سروش لباسی شیک و زیبا که خود برایم از مشهد خریداری کرده بود رو انتخاب کرد و ازم خواست تا ان را برای شب مهمانی بپوشم اما من شدیداً مخالفت کردم و در مقابل تعجبش گفتم :
-سروش مجلس زنونه نیست که این لباس خیلی بازه.
دستش رو بین موهای خوش حالتش کشید و گفت:
-پاییز جان این کجاش بازه؟
به یقه لباس اشاره کردم و گفتم :
-این سینه اش خیلی بازه .
سر تکان داد و در حالی که شونه هایش رو بالا میانداخت از اتاق خارج شد تا من به سلیقه خودم لباس پوشیده تری انتخاب کنم. او در خانواده ای ازاد بزرگ شده بود و با عقایدی متفاوت با عقاید من . نمیتوانستم و نمیخواستم خودم رو شبیه انها کنم. با یاد اوری مهمانی های که پری در انها لباس های فجیحی میپوشید سر تکان دادم تا تصویر چندش اور پری را از ذهنم دور کنم. با اینکه سروش روی این مسائل به هیچ وجه حساس نبود و میگفت که هر طور دوست دارم میتونم بگردم اما من دوست داشتم روی پوشش حساسیت داشته باشد و دست خودم نبود و دوست داشتم هر بار به علاوه گفتن قشنگه و بهت میاد و خشگل شدی چیزهایی مبنی بر سلیقه اش بگوید که ایا لباسم مناسب مجلسی که میخواهیم برویم هست یا نه. اما او هر بار اذعان میداشت که در خانواده اش یاد گرفته که کاری به پوشش خانم ها نداشته باشد چون انها خود سلیقه بهتری در این رابطه دارند و من هیمشه از این کارش بیزار بودم. چطور میتوانستم این رو از او قبول کنم و احمقانه حس میکردم که در نظرش ارزشی ندارم که هیچ نظری در این رابطه ندارد اما بعد ها فهمیدم که به علت حماقتم این افکار را داشتم. تمام عمرم پر از حماقت بود . همه چیزش. علاقه ام به سروش، ازدواجم با او و بدتر از ان جدا شدنم ....
در مهمانی همه دوستان نزدیک سروش و همه انهایی که در جشن ازدواج ما شرکت داشتند حضور داشتند و چند خانواده جدید هم حضور داشتند و با دیدن بنفشه در ان میان از خوشحالی جیغی خفه کشیدم و او را در اغوش گرفتم. باورم نمیشد که او را میبینم. او با خوشحالی زیارتم رو قبول باشه گفت و شروع کرد به شیطنت کردن و هر بار با خنده میگفت ماه عسل خوش گذشت و یا اب و هوا بهت ساخته و زیر پوسست اب رفته و خشگل تر شدی و یا چشمای سروش چه برقی میزنه . ان قدر شیطنت کرد که با خنده جلوی دهانش را گرفتم تا او را ساکت کنم و بیشتر از این اجازه شیطنت به او ندادم و زمانی که ساکت شدم تازه از او پرسیدم که با چه کسی به مهمانی امده و او با چنان عشوه ای گفت با احمد که من اگر او را نمیشناختم فکر میکردم همسرش را میگوید. با این حرفش خندیدم و با شیطنت گفتم:
-پس حسابی تو تورت گیر کرده.
او خندید و گفت:
-اوه... شاه ماهی گرفتم .
میدانستم که احمد جریان مسافرتش به شمال و نجات دادن ان پس را برای بنفشه تعریف کرده و حالا ما بودیم که سر به سر هم میگذاشتیم و میخندیدم، با همان شوخی هایی که روز عقدم در نظرم لوس و بی معنی امد. حالا من هم به همان شوخی ها میخندیدم.
احمد و سروش به ما نزدیک شدند و در حالی که در دست هر کدام لیوانی شربت بود.با لبخند رو به احمد کردم و گفتم:
-ببینم احمد اقا این دوست عزیز من که اذیتت نمیکنه؟
چشمان بنفشه از حدقه بیرون زد. نیشگون اهسته ای بازویم گرفت و من رو به خنده انداخت.احمد در حالی که میخندید گفت:
-نه پاییز جان این دوستت خانم.
و بعد چشمکی به بنفشه زد و دستش را به نشانه احترام رو سینه اش گذاشت و نیمچه تعظیمی به بنفشه کرد و رو به او گفت:
-خیلی مخلصیم به خدا. باور ندارید اشاره کنید سر ببریم خدمتتون بیاریم.
همه خندیدم که سروش با شیطنت گفت:
-ای زن ذلیل...
احمد با قیافه ای مظلوم گردن کج کرد و گفت:
-گردن من نزد بنفشه خانم از مو هم باریک تره.
و بعد با دستش به بازوی سروش زد و با تحکم گفت:
-جلوی خانم ها تعظیم کن بی نزاکت...
من و بنفشه از شدت خنده دل درد گرفته بودیم. احمد به قدری شیرین سخن بود که با صحبت هایش من و بنفشه ریسه میرفتیم. سروش گفت:
-بله احمد خان دو سال دیگه میبینمت. یادت باشه همین جا روبروی پاییز و بنفشه ...
احمد زیر زیرکی خندید و گفت:
-مگه نمیدونی جریان چیه؟
با گیجی نگاهش کردیم و بعد او رو به من گفت:
-جریان بزنم چه چه بلبل بگذره خرم از پل هست دیگه...
دلم رو گرفتم و شروع به خندیدن کردم. بنفشه به سمت احمد یورش برد و با خنده گفت:
-بی رحم سنگدل
به قدری از مناظره انها خنده ام گرفته بود که بی توجه به موقعیتمان با صدای بلند میخندیدم. صدای خنده ما توجه سایرین رو جذب کرده بود و کم کم دیگران به جمع ما اضافه شدند و با بذله گویی دوباره شروع به مزاح کردند درست همانند جشن عروسی ما. مجید هم به جمع انها اضافه شد و نگار به سمت من و بنفشه امد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
-بچه ها بیایید بریم اون سمت. باز اینا دور هم جمع شدند الان ما رو یادشون یمره.
به بنفشه نگاه کردم و همراه نگار و بنفشه به قسمتی که خانم ها در انجا اتراق کرده بودند رفتیم. زمانی که در جمع دوستان نگار نشستیم بی اختیار متوجه نگاه های پر تمسخر و کینه توزانه دختری که ریز نقش بود شدم. بار اول حس کردم که اشتباه میکنم اما نگاه های او به حدی تیز و برنده بود که ذهنم رو سخت درگیر خود کرد. بنفشه به توجه به دیگران به لباسم اشاره کرد و گفت:
-چه لباست قشنگه. تازه خریدی؟
لبخند زدم و نگاهم رو به لباس تنم دوختم. لباسم به رنگ سبز تیره ای بود که استین های بلندی داشت و در قسمت استین ها و قسمتی از پایین سینه ام گشاد شده بود و در قسمت مچ دستم تنگ به دستم چسبیده بود و د قسمت سینه ام تنگ طراحی شده بود. یقه گردی داشت و گشادی اش برجستگی های بدنم رو نمایان نمیکرد و از این موضوع خوشحال بودم.
-اره .قابل نداره.
-ممنون برازنده توست.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-از این حرفها بلد نبودی کی یاد گرفتی؟
خندید و من از دانشگاه و درسها پرسیدم و او گفت که در این مدتی که من سر کلاس حاضر نشدم او برایم جزوه تهیه کرده و همه انها را برایم نگه داشته است و من رو یک دنیا ممنون خودش کرد. باید از شنبه به دانشگده میرفتم اینبار با فرقی که در روزهای پیش داشتم به دانشگده میرفتم. این بار با عشق به سروش و با نامی متاهل به دانشکده میرفتم. دستم رو ریو حلقه ام گذاشتم و با لذت لبخند زدم و در همان لحظه دوباره متوجه نگاه پر تمسخر همان دختر شدم. او که لبخندی کج به لب داشت و یک پایش را قایم روی پای دیگرش انداخته بود و با کسی صحبت نمیکرد و تنها به من چشم دوخته بود. سعی کردم با نگاهم او را متوجه رفتارش بکنم اما او وقیح تر از این حرفها بود. نمیدانستم چه خصومتی با من دارد که اینطور نگاهم میکند. من تا به حال با او برخوردی نداشتم و با شنیدن صدای بنفشه دوباره سعی کردم او را فراموش کنم و در نظرم او بیماری بیش نیامد.
-نظرت راجه به احمد چیه؟
-اون روز هم بهت گفتم. سروش از اون خیلی تعریف میکرد و میگفت که انتخاب بیهوده ای نمیکنه.
-راستش چند شب پیش به خواستگاری ام امدند.همراه خانواده اش. با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم:
-راست میگی؟
سرش رو تکان داد و گفت:
-از نظر خانواده ام مقبول و مورد پسند بود. خانواده متین و مودبی داشت .مادرش به قدری بامحبت بود که در همان بدو ورود مهرش به دلم نشستن.
حسرتی به دلم چنگ زد. ای کاش من هم مادر شوهری با محبت داشتم در حالی که مادر شوهر من چشم دیدنم را نداشت.
-همون شب صحبت های فرعی و اصلی انجام شد و به پیشنهاد من ازدواجمون به اتمام این سال موکول شد. یعنی بعد از گرفتن فوق دیپلمم با خیال راحت ازدواج میکنم و بعد به درسم ادامه میدهم.
-احمد با ادامه تحصیلت مشکلی نداره؟
-نه چرا باید مشکلی داشته باشه؟
با حسابی سرانگشتی ازدواج بنفشه و احمد رو به تابستان سال بعد انداختم. تنها چند ترم یک ترم به انتهای درسش مانده بود. در دلم ارزوی سعادت و خوشبختی را برای بنفشه و احمد کردم. انها از هر جهتی لایق همدیگه بودند. دوست نداشتم از بنفشه در رابطه با کیاونوش بپرسم مسلماً او با این قضیه کنار امده بود چون رفتارش نشان نیمداد که از احمد بدش بیایید برعکس به او علاقه مند هم بود و احمد هم که از ابراز علاقه حتی در حضور دیگران ابایی نداشت و با رفتارش علاقه اش رو به بنفشه نشان میداد. من هم باید همانند بنفشه درسم را ادامه میدادم و تصمیم نداشتم تنها فوق دیپلم اکتفا کنم.هنوز ذهنم درگیر حرفهای او بود که نیشگونی از دستم گرفت.
-چته؟
-ببینم این دختر چرا اینجوری نگات میکنه؟
سریع مسیر نگاهش رو دنبال کردم. او هنوز هم با همان نگاه کینه توزانه به من خیره شده بود. این بار عصبی شدم. چه دلیلی داشت که او اینطور با تمسخر به من نگاه کند؟ برای اینکه عصبانیتم کار دستم ندهد نفس عمیقی کشیدم و چشمانم رو بستم که در همون حال صدای بنفشه رو شنیدم که رو به نگار گفت:
-نگار جان نمیخوای این دوستتون را به ما معرفی کنی؟
چشمانم رو باز کردم و در دلم قربان صدقه بنفشه رفتم. حقا که دختر ماهی بود. نگار با لبخند گفت:
-ای وای ایشون رو از قلم انداختم.
و بعد با دستش ان دختر را نشان داد و گفت:
-ایشون یگانه جون هستند از دوستان فرهاد خان.
فرهاد یکی از دوستنان صمیمی سروش بود. نگاه پر تمسخر دختر به لبخند باز شد و من و بنفشه هر دو با هم گفتیم:
-خوشبختم
البته از سر اجبار ان کلمه را گفتم چون به شدت از او بیزار شدم با ان نگاه مزحکش.نگار به ما نگاه کرد و گفت:
-ایشون هم بنفشه جون هستند نامزد احمد خان.
حس کردم در دل بنفشه قند اب کردند. خنده ام گرفت. نگار رو به من کرد و گفت:
-ایشون هم پاییز خشگل ما که مهمانی به افتخار حضور ایشون گرفته شده همسر سروش هستند.
نگاه پر تمسخر دختر با تکان دادن سرش همراه شد و در همون حال گفت:
-بله معرف حضور هستند. اوای ایشون رو زیاد شنیدم.
با تعجب نگاهش کردم. بنفشه هم همینطور. میخواستم بپرسم که از چه کسی در رابطه با من شنیده که او خودش جمله اش را اینطور کامل کرد.
-بعضی ادمها چه زود موقعیت و هویت اصلیشون رو فراموش میکنند.
احساس کردم چیزی مثل غار در زیر پایم باز شد و من رو در خود بلعید. او از کجا در مورد گذشته من میدانست؟ پس حالا دلیل نگاه های پر از تمسخرش رو فهمیدم. اما چطور؟
-اما باید بدونیم که پوشیدن لباسهای فاخر و استفاده کردن از زیورالات هویت اونها رو گم نمیکنه.
اب دهانم رو به سختی فرو دادم و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم.
-نباید هم متوجه بشید خانم.. اوه معذرت میخوام پاییز خانم. چه سام بامسمایی هم دارید . البته در حسن سلیقه سروش خان شکی نیست. ایشون همسر زیبایی انتخاب کردند اما یا کاش در انتخابشان بیشتر دقت میکردند. برای من جای تعجب داره که ایشون با شناخت زیادی که از شما و خانواده تون دارن چطور باز هم خواستار شما شدند. باز هم جای بیشتر تعجب داره که چطور روشن میشه شما رو با خودشون به مهمونی ببرند.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید