نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و هشتم
سر سبزی مناظر به قدری زیبا و جذاب بود که میترسیدم پایم رو روی چمن های زمین بگذارم. دستم رو به ارامی روی درختان که تنه های محکم و قوی انها در کنار هم نشسته بود میکشیدم و سر خوش اواز میخواندم. تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چه اوازی را زیر لب زمزمه میکنم که یک لحظه متوجه شدم اخرین موزیکی که سروش برایم نواخته بود رو زمزمه میکنم. من نبودم. او بود که میخواند. من زمزمه میکردم اما صدای زیبای او بود که برایم میخواند. او بود که با همه احساسش زمزمه میکرد امشب شب مهتابه. سرم رو بلند کردم و به ماه در اسمان نگاه کردم. ماه رو به قدری نزدیک دیدم که دستم رو برای گرفتنش دراز کردم اما به جای ماه دستم در امواج اب فرو رفت. دستم رو کشیدم و صدای خنده شنیدم. چقدر صدای خنده اشنا بود. سر برگردوندم. دیگه از اون درخت های سر سبز خبری نبود. دیگه از اون سبزه های حقیقی خوشرنگ خبری نبود. حالا تا چشمم کار میکرد اب بود و اب . باز هم صدای خنده اومد. نگاه کردم. اینبار صدای کس دیگری هم امد. پلک زدم و دوباره چشمانم رو باز کردم. خودم بودم و سروش . خنده ام گرفت. اگر اون پاییز بود پس من چه بودم؟ پس چرا سروش نزدیکم نیست؟ چرا سروش به دنبال پاییز میدود و پاییز به سمتش اب میپاشد؟ وای چقدر صدای خنده انها زیباست. نه چقدر صدای خنده من در جوار سروش زیباست. لبخند زدم که صدای فریاد سروش را شنیدم. پاییز مواظب باش. با وحشت چشمم به موجی افتاد که به سوی من ، نه من نه، به سوی پاییز میرفت. پاییز سر برگردوند و با دیدن موجی که به رویش ریخت در اب فرو رفت. سروش به سمت اب دوید و هر ان نامم رو فریاد میزد. پاییز. اما پاییز در اب فرو رفته بود و هنوز در اون قسمت، اب مواج بود. مگر چقدر زیر پای من خالی شده بود؟ باز گفتم من؟ نه من نه. من که اینجا ایستاده بودم؟ سروش چرا می دوید؟چرا تنش رو به اب زده بود؟ چرا گوشیش رو پرت کرد؟ چرا خدا رو بلند میخواند؟ وای سروش نرو؟ نرو سروش. دستم رو بلند کردم و فریاد زدم. سروش نرو... اما صدایم به گوش سروش نرسید. سروش به سمت پاییزی که در امواج اب فرو رفته بود می رفت. بنای دویدن گذاشتم و در همون حال سعی کردم سروش رو از به اب زدنش منع کنم. اما سروش صدایم رو نمیشنید. وای خدای من. سرم رو بلند کردم و با وحشت نام خدا را خواندم . یک لحظه احساس کردم در میان ابرها به پرواز در امدم. سرم رو به پایین انداختم و زیر پایم رو نگاه کردم. تا چشم کار میکرد. اسمان بود و ابر . به سرعت برق به سمت بالا حرکت میکردم و دیگر از سروش و پاییز خبری نبود. هنوز نگران سروش بودم. هنوز نگران او که به سمت امواج متلاطم دریا میرفت بودم. پایم رو روی جای نرمی حس کردم. چشمانم رو باز کردم و در کمال تعجب دیدم که روی ابری ایستاده ام. خنده ام گرفت این چیزها چی بود که میدیدم؟ پام رو تکون دادم و قسمتی از ابر کنده شد و به زیر افتاد. چقدر جالب بود. بازی مهیجی بود. پام رو بلند کردم و با ترس و همراه با لذت روی ابر کناری گذاشتم. به محض اینکه جا به جا شدم خنده مهار شده ام رو رها کردم و خندیدم و شروع به دویدن روی ابرها کرم. وزنم به قدری سبک ود که حکم پری رو داشتم. حس میکردم میتونم توی هوا میان ابرها پرواز کنم. دستهام رو باز کردم و مانند پروانه ای شروع به چرخیدن کردم. وای خای من چقدر لذت بخش ود. هیچ خستگی ای نداشتم. دوست داشتم با تمام نیرو در میان ابرها بدوم و شیطنت کنم. ایستادم و سعی کردم با نگاهم مسیرم رو مشخص کنم که نگاهم به پدرم افتاد. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. لبخند شیرینی روی لبهایش نشسته بود. موهای جوگندمی اش یک دست سیاه بود و چشمانش از خوشی برق میزد. من هم لبخند زدم و از همون فاصله با صدای بلندی سلام کردم. بابا سرش رو تکون داد و جواب سلامم رو با لبخند داد. دستم رو براش تکون دادم و گفتم:بابا اینجا چقدر زیباست. او سکوت کرده بود و با لبخند و گردنی که کمی به سمت شانه اش کج شده ود نگاهم میکرد. خم شدم و دستم رو میان ابرها فرو بردم و کمی ابر برداشتم و به سمت بابا گرفتم و میخواستم دهان باز کنم و باز شیطنت کنم که صدای اشنایی گوشم رو نوازش کرد.سعی کردم بغضم رو کنترل کنم. اما مهار نشدنی بود. صدا هر لحظه نزدیک تر و زیباتر میشد. اونقدر واقعی بود که به یاد شبهای بی قراری ام افتادم. به یاد شبهایی که پدر بالای سرم لالایی سوزناک و زیبایش را میخواند و موهایم رو نوازش میکرد. چقدر صدا اشنا بود. بی اختیار اشک میریختم. بابا بدون اینکه لبهایش تکان بخورد برایم میخواند. دستانش رو به سمتم دراز کرد و من اشکهایم رو پاک کردم و برای لحظه ای از چیزی که روبرویم میدیدم متحیر شدم. خودم رو دیدم. خودم که نه پاییز کوچکی که سر به روی پای بابا گذاشته بود و بابا براش لالایی میخوند. بابا با همان لباس سر تا پا سپیدش دست روی موهای بلند من می کشید و زمزمه میکرد. سرم رو تکون دادم و همراه با صدای زیبای بابا زمزمه کردم.
- دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست
کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست
گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست
چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تو معرکه شرم وحیاست
درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست
لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست.
دیگه گریه نمیکردم. تصویر روبه رو از جلوی چشمام محو شد و در میان ابرها بالا رفت. سرم رو به سمت بابا برگردوندم و او رو دیدم که هنوز دستهایش رو برای در اغوش گرفتن من دراز کرده بود. از روی ابری که رویش نشسته بودم بلند شدم و سبک و رها به سمتش دویدم. اما هر چه من میدویدم به جای اینکه فاصله ها کم بشه فاصله ها بیشتر میشد. با وحشت اسم بابا رو فریاد میزدم و میخواستم که دور نشه و بایسته تا به او برسم. بابا همچنان بدون هیچ حرفی دستهایش رو به سمتم دراز کرده بود. قدم بلندی برداشتم و حس کردم که فاصله کم شد. اما نفهمیدم چطور شد که مسیر زیر پایم خالی شد و در حالی که فریاد میکشیدم به پایین پرت شدم.
-پاییز. پاییز عزیزم. چشماتو باز کن...
-بابا. بابا. وایسا... بابا.
-پاییز...
چشمانم رو باز کردم و به جای چهره زیبا بابا چهره مخملی و چشمان نمور سروش رو دیدم. چشمان سیاه همچون شبش رو.
-عزیزم خوبی؟
با دیدن او تمام صحنه هایی که دیده بودم جلوی چشمم زنده شد. در حالی که گریه می کردم گفتم:
-اینجا کجاست؟ اومدیم بهشت؟
سروش با بی حالی لبخندی زد و گفت:
-در جوار تو همه جا بهشته عزیزم. حالت خوبه؟ تو که من رو نصف عمر کردی.
چشمانم رو بستم و دوباره باز کردم و تازه متوجه شدم روی تخت در اتاق خواب هستم. یادم امد که در دریا غرق شده بودم. اما... اما اگر غرق شده بودم پس اینجا چی کار می کردم؟ اها حالا یادم امد. سروش به سمتم دویده بود. همونی که در رویا دیده بودم. سروش حالش خوب بود؟ با وحشت چشمانم رو باز کردم و دست سروش رو که روی گونه ام بود گرفتم و گفتم:
-سروش حالت خوبه؟
سروش دستم رو بوسید و گفت:
-من خوبم تو خوبی؟ بهتر شدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اره خوبم. چه اتفاقی افتاد سروش؟
الان حالت خوب نیست عزیزم بهتر که شدی برات تعریف مکنم.
-نه خوبم بگو میخوام بدونم.
-پاییز جان پزشک معالجت برات مسکن تزریق کرده به زودی به خواب میری.
سرم رو برگردوندم و از پنجره اتاق خواب به بیرون نگاه کردم. دریا در اسمان با غروب پیوند خورده بود و غروب با سرمستی لبهای ابی اسمان رو مبوسید و غرق در لذت میشد و به امید بوسه ای دیگر مستانه برای خوابی شیرین به یاد یار فرو میرفت. نوازش دست سروش روی موهایم من رو به خلسه ای شیرین فرو برد. چشمانم رو از غروب خورشید گرفتم و با خودم زمزمه کردم که یعنی چند وقت است که در بیهوشی سپری کرده ام؟ نوازش عاشقانه سروش به روی موهایم لذتی بی نهایت به من دست داد. سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. سروش با لبخند نگاهم میکرد. وقتی نگاهم رو دید زمزمه کرد:
-پاییز توی این مدت فهمیدم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم. پاییز داشتم پس می افتادم. حتی فکر اینکه امکان داشت تو رو برای همیشه از دست بدم ازارم میده. پاییز تو رو به خدا هیچ وقت من رو ترک نکن.
وقتی اشکش روی گونه ام چکید لرز کردم. با سر انگشتم اشک رو از روی گونه ام پاک کردم و زمزمه کردم:
-سروش چه اتفاقی افتاد؟
-حتی یاداوریش ازارم میده حتی دوست ندارم که باز هم به اون لحظه های پر از تنش و اضطراب فکر کنم.
-بعد از اینکه زیر پام خالی شد و توی اب فرو رفتم چه اتفاقی افتاد؟
-لحظه های سخت و کشداری بود. توی این دو روزی که در بیهوشی به سر میبردی کار و زندگی من شده بود که بالای سرت بشینم و برای بهوش اومدنت دست به دعا ببرم.
-تنها چیزی که به یاد دارم اب فراوانی بود که وارد دهانم شد.
دستش رو روی سرم کشید و زمزمه کرد:
-پاییز به محش اینکه تو چنگال بی رحم اب اسیر شدی وحشت کردم. برای لحظه ای فکرم از کار افتاد و نمیدونستم چی کار کنم. هنوز گوشی موبایلم توی دستم بود. یک لحظه نگاهم به عکست که روی صفحه مانیتور گوشیم بود افتاد و فقط فهمیدم که اگر دیر بجنبم برای همیشه از دستت میدم. فاصله ات با من هر لحظه زیاد میشد و من باید با انتهای سرعتم به سمتت میومدم.
-دریا یهو مواج شد. موج ها از هر سمتی حمله ور شده بودند و حس میکردم که اون دریا ارامگاه من و تو میشه.
-با اینکه چشمام به سختی میدید اما تا جایی که میتونستم جلو بغم رو گرفتم و در حالی که با همه وجودم خدا رو به نام میخوندم به سمتت اومدم.
-میشنیدم. صدات به قدری سوزناک بود که با شنیدن صدات به گریه افتادم.
-همون خدا به دادم رسید و تو رو که نیمه جون شده بودی از زیر امواج اب بیرون کشیدم. در حالی که هیچ امیدی به زنده موندنت نداشتم سعی میکردم خودم رو اروم نشون بدم اما تنها خدا میدونست که چه حالی دارم.
-میخواستم برم. نزاشتن. ابرهای مزاحم از زیر پام خالی شدن و من به پایین پرت شدم.
-پزشکت می گفت باید دست به دامن خدا بشم تا بهوش بیای. فشارت به شدت افت کرده بود و اب زیادی خورده بودی. در بیهوشی بسر می بردی و من هر لحظه کنارت نشسته بودم تا اینکه امروز صبح چند بار پلک زدی و من اون لحظه بود که سجده شکر به جا اوردم و سریع پزشکت رو خبر کردم و ...
-اه چه رویاهای شیرینی دیدم. بابا رو دیدم سروش. خیلی جوون و شاد شده بود. برام لالایی میخوند. دستاش رو به سمتم دراز کرده بود تا من رو تو اغوشش بگیره. اما نتونستم. نتونستم برم... نتو...
خواب با چنگال قوی و محکمش من رو در اغوش گرفت و چشمام به نرمی پر بر هم افتاد.
بعد از اینکه حالم بهتر شد به پیشنهاد سروش سعی کردیم ماه عسلمان رو به زهر تبدیل نکنیم و به همراه هم به گردش رفتیم و او من رو به جاهای دیدنی شهر برد و هر سری از بازارهای اطراف هدایای زیادی برای مادر و بهار و کامیار گرفت. در طول سفرمون بارها تلفن همراهش زنگ خورد و او هر بار با نگاه کردن به چهره من تلفنش رو قطع کرد و زمانی که تماسهای طرف مقابل همچنان ادامه پیدا میکرد موبالش را خاموش میکرد تا من و او در ارامش سپری کنیم و البته این من بودم که در خواب خرگوشی سپری میکردم و هیچ بار از او نپرسیدم که چه کسی پشت خط هست که جواب تلفنش رو نمیدهد و هر بار پیش خودم گفتم به من مربوط نیست شاید از جاییست که دوست ندارد مسافرتش رو به هم بزند اما هیچ گاه به عقل ناقص من نرسید که امکان دارد این تماسها از جانب خانواده اش باشد. در واقع بعد از ازدواجم با سروش انها رو به طور کلی فراموش کرده بودم و اصلاً به یادشون نبودم. چرا باید به یادشون می افتادم در تمام زمانهای خوشی به یاد عزیزم، سروشم بودم و چه دلیلی داشت با یاد ارغوان و همسرش مسافرتمان رو تلخ کنم تا اینکه ان روز ان اتفاق افتاد.
میخواستیم به تهران برگردیم و سروش به دیدن اکبر خان رفته بود. و من در اتاق خواب مشغول جمع کردن چمدان و هدایایی که خریده بودیم بودم که موبایل سروش شروع به زنگ زدن کرد. بار اول اهمیتی ندادم و حتی به سمتش نرفتم اما به محض اینکه قطع شد دوباره تماس گرفتند. به سمت پنجره رفتم تا سروش رو صدا کنم اما او را در محوطه باغ و ساحل ندیدم بنابراین پنجره را بستم و به سمت گوشیش رفتم . نفهمیدم چرا بی علت بدنم به لرز افتاده بود. دست و دلم میلرزید و دوست نداشتم گوشیش رو که به پشت روی عسلی کنار تخت بود بردارم. برای همین پشمون شدم و به سمت چمدون ها رفتم تا انها را جا به جا کنم اما انگار تماس گیرنده قصد نداشت تماسش رو قطع کند یک لحظه فکری در سرم ایجاد شد که نکند خدای ناکرده بهار باشد و برای مادر اتفاقی افتاده باشد از این رو پلیور سروش رو که رد دستم بود به روی تخت پرتاب کردم و به سمت موبایلش رفتم و با عجله دکمه پاسخش رو زدم و بدون اینکه من مهلت پاسخ گفتن الو رو داشته باشم صدای فریاد زنی بر سرم هوار شد.
-قطع نکن.
صدا چقدر به گوشم اشنا امد. سعی کردم تمام تمرکزم رو جمع کنم تا بتونم صدای سخنگو رو بشناسم اما چنان لرزی به اندامم افتاده بود که نمیتونستم تمرکزم رو جمع کنم. دوباره صدای گوشخراش زن بر سرم هوار شد.
-سروش ... میخوام باهات صحبت کنم.
چند بار لب باز کردم تا حرف بزنم اما هر بار صدا در دهانم شکست و او بود که باز فریاد گوشخراشش رو بر اندام نحیف من فرود اورد.
-چطور دلت اومد با ما اینکار رو بکنی؟ مگه ما برای تو چه کم و کسری گذاشته بودیم؟ یعنی ارزش اون دختر نمک نشناس بیشتر از ما بود؟ نه خودت بگو ارزش اون دختر کلفت بیشتر از پری بود؟ یعنی پری نمیتونست تو رو به ارزوهات برسونه که رفتی سراغ اون دختر ابله؟ تو خر نفهمیدی که این دختر ورپریده برای ثروتت نقشه کشیده؟ چرا لال مونی گرفتی؟ چرا حرف نمیزنی؟ قبلاً که خوب زبونت دراز بود. قبلاً که خوب تونستی با نفهمی بی حد و اندازه جلوی روی من و پدرت بایستی و بگی پاییز رو میخوای... پس چرا حالا لال شدی؟
گونه هام از اشک تر شده بود. حالا فهمیدم که چرا صدا اینقدر برام اشنا بود. صدا صدای فخری خانم بود . خدای من چقدر در یک لحظه بهم توهین شده بود. اونها فکر میکردند من برای اموال سروش نقشه کشیدم؟ باید هم این فکر رو بکنند. اگه این حرف رو نزنند دیگه چه بهونه ای باید برای سروش بیارند؟ من رو با چه کسی مقایسه کرده بودند ؟ با پری؟ چرا اینها نمیفهمیدند که عشق این حرفها رو نمیفهمه؟ مگر من فهمیدم که ما در منزل سروش زندگی میکنیم؟ مگر سروش فهمید که من دختر خدمتکارش هستم؟ مگر عشق این چیزها رو میفهمد؟
-باتوام سروش حرف بزن... ببین سروش برای بار اخر دارم بهت اخطار میکنم اگر دور اون دختر رو خطر عفریته رو خط نکشی به بابات می گم از ارث محرومت کنه. فهمیدی؟
دیگه نمیتونستم سکوت کنم. اون چطور به خودش اجازه میداد که اینطور با من صحبت کند؟ نه نه... اون فکر نمیکرد که با من صحبت میکند. اگر با خودم صحبت میکرد به طور حتم بیشتر از اینها بارم میکرد. بیشتر از اینها توهینم میکرد. اما نباید ساکت میشدم. باید از حق خودم دفاع میکردم. از همسرم. از عشقم. از کسی که من رو از مرگ نجات داد. از کسی که یک بار پیش از اینها هم به خاطرش به پای مرگ رفته بودم. به خاطر مال و ثروت به خاطر پول. به خاطر چیزی که ان ها از اون دم میزدنند و فکر میکردند من قصد چپاول اموالشون رو دارم. اما من فقط خود سروش رو میخواستم. خودش رو . همه عشقش رو .
-اخر این هفته با خانواده خاله هماهنگ کردم برای نامزدی تو و پری. یک جشن هم تهیه کردیم. هر قبرستونی هستی خودت رو تا اخر هفته به تهران میرسونی.
نه این محال بود. سروش تنها به من تعلق داشت. من اون رو میخواستم. اون را تنها برای خودم میخواستم. اون رو با همه وجودش که تنها به من تعلق داشت. نمیخواستم به هیچ قیمتی عشقش رو با کسی تقسیم کنم. محال بود. ان هم با چه کسی. پری... اگر او پری را میخواست چرا به سراغ من امد؟ چرا اینها نمیفهمند که سروش از برایش اهمیتی ندارد که از ارث پدریش محروم شود یا نه. خودش به من گفت که بدون حمایت پدرش هم میتواند خودش مستقل باشد. چیزی که انها نمیخواستند.
-فهمیدی چی گفتم؟
صدایش مانند مته در اعصابم فرو میرفت. باید پاسخش رو میدادم تا تخلیه میشدم.باید جواب دندان شکنی به این ادم مغرور پر ادعا میدادم. باید او را میسوزاندم همانطور که او با حرفهایش من رو می سوزاند و بدتر از ان اعصاب سروش نازنینم رو با حرفهای مذخرفش خراب میکرد. چطور ان ها به خودشان این اجازه را داده بودند که در مورد زندگی من وسروش تصمیم بگیرند؟ چطور میخواستند به راحتی برای سروش و ان پری مغرور جشن نامزدی بگیرند؟ انگار متوجه نبودند که سروش بچه نیست و الان هر طور که بخواهد میتواند تصمیم بگیرد. چرا انها به خودشان جازه هر کاری را میدادند؟ چون پدر و مادرش بودند؟
-بله خیلی خوب فهمیدم چی گفتید...
برای لحظه ای سکوت برقرار شد. با دست ازادم اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کردم و سعی کردم انقدر با اطمینان پاسخش رو بدهم تا متوجه موقعیتش بشود. او حق نداشت برای زندگی سروش که حالا تمام زندگی من بود تصمیم بگیرد.
-تو کی هست؟
دندان قروچه ای کردم و با صدایی محکم گفتم:
-من پاییزم. همسر سروش.
-خفه شو دختر بیشرف. تو چطور به خودت اجازه میدی خودت را همسر سروش بدونی؟
-چرا که نه؟ به چه جرمی؟ تنها به جرم اینکه ندار بودیم؟
-خفه شو. برای من بلبل زبونی نکن. گوشی روبده به سروش.
-سروش اینجا نیست.
احساس کردم کسی از ان سوی خط چیزی گفت و برای چند لحظه سکوت برقرار شد و من سعی کردم نفسهای نامرتبم رو ارام و منظم کنم که دوباره صدای فخری خانم توی گوشم پیچید. اینبار با ارامش.
-ببین پاییز. تو دختر فهمیده و خانمی هستی. پری و سروش به هم علاقه مند هستند. لطفاً پاتو از زند گی ما بکش بیرون.
-خانم ارغوان من هیچ وقت پام رو توی زندگی سروش نذاشتم. این خود سروش بود که به پری هیچ علاقه ای نداشت و باز هم خودش بود که به سمتم اومد.
-سروش الان نمیدونه داره چی کار میکنه. دو روز دیگه پشیمون میشه.الان جوون و داره خامی میکنه.
-نه خانم ارغوان سروش بچه نیست که نیاز داشته باشه کس دیگه ای برای اینده اش تصمیم بگیره.
-ببین پاییز تنها زیبایی ملاک نیست. چند وقت دیگه سروش از تو زده میشه. اون ریشه در ثروت داره.
-خانم ارغوان همه چیز ثروت نیست شاید من ثروتمند نباشم همچون پری خانم اما عاشق سروش هستم. سروش با من خوشبخته.
-ساکت شو دختر وقیح بی شرم. سروش کجاست؟
لبخند شیطانی روی لبهام نشست. مگه من چی کار کرده بودم که وقیح و بی شرم بودم؟ تو نیستی که اینطور ناسزا بارم میکنی؟
-من و سروش در حال حاضر در ماه عسل هستیم. حتماً براتون جالبه که بدونید توی ویلای شما در شمال هستیم و سروش عزیزم هم برای تهیه غذا بیرون رفته. اگر امری ندارید خدانگهدار...
گوشی رو قطع کردم و صدای جلز و ولز فخری خانم رو پشت تلفن نشنیدم. با اینکه جوابش رو داده بودم اما عصبی و سر در گم بودم. خوشحال نبودم و برعکس به قدری ازرده شده بودم که عصبی موبایل سروش رو به گوشه ای پرت کردم و تن رنجیده ام رو روی تخت انداختم و های های گریستم.
متوجه نشدم چقدرذ در اون حال باقی ماندم اما وقتی گرمی دست کسی رو روی موهام حس کردم سر بلند کردم و سروش عزیزم رو بالای سرم دیدم. اه سروش. سروشم به خاطر هر چه توهین بلد بودند نثارم کردند. وای سروش کجایی که ببینی مادرت برایت جشن نامزدی گرفته بودن اینکه اهمیتی به بودن من بدهد.
-چی شده پاییز؟
بغضم دوباره ترکید و در حالی که سرم رو روی زانوان سروش که لبه تخت نشسته بود میگذاشتم بنای گریستن گذاشتم. سروش که سر در گم شده بود سعی میکرد چیز نگوید تا من خودم رو تخلیه کنم.
-دوست نداری برگردیم؟
در میان گریه خنده ام گرفت. من برای چه ناراحت بودم و او چه فکری میکرد. مگر بچه بودم که به خاطر برنگشتن گریه سر دهم؟ او نمیفهمید. نه از کجا باید می فهمید که دل من از کجا پر شده. از کجا باید میفهمید که بدترین القاب در یک لحظه نثارم شد در حالی که پاک و مطهر هستم و به تنها چیزی که رد ازدواج با سروش فکر نکردم همان ثروتش بود. تنها چیزی که به ان فکر کردم خودش بود و عشقی که رد رگهای هر دوی ما جاری بود.
نوازش دستهایش روی موهایم ارامشی عجیب به من بخشید. زمزمه کردم:
-مامانت زنگ زد ...
برای لحظه ای نوازشش روی موهایم قطع شد و من که در همان حال بودم بینی ام رو بالا کشیدم.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید