نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و چهارم
سرم رو از روی شونه سروش بلند کردم که لوستر اتاق روشن شد و موزیک قطع شد. از دیدن اطرافیانمان لبخند به لبم نشست. همه کنار هم ایستادند و با صدای دستانشون ما رو تشویق کردند. سرم رو به نشانه احترام خم کردم که برای لحظه ای نگاهم در نگاه احمد گره خورد. او بود که در کنار بنفشه ایستاده بود. از خوشحالی ذوقزده شدم و ابروانم رو به سمت بالا هدایت کردم. بنفشه که نگاه من رو دیده بود به لبخند افتاد و از احمد فاصله گرفت و به سمت ما امد. دست سروش رو رها کردم و ست بنفشه رو فشردم. او دستم رو محکم در بر گرفت و زمزمه کرد:
-وای پاییز خیلی خوبی...
و من که به خاطر توصیف ناگهانی اش هیجان زده شده بودم متوجه سروش شدم که به سمت احمد میرفت. دست بنفشه رو کشیدم و هر دو به سمت صندلی رفتیم تا بنشینیم.او سرشار از ذوق بود و در رفتارش این کاملاً مشخص بود. به محض نشستن با خنده گفت:
-ای ناقلا توهمونی بودی که از پولدارا بدت میومد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-برات که دلیل نفرتم رو تعریف کردم . اما باور کن هنوزم با دیدن رقم درشتی از پول حالم بد میشه. میدونی چیه؟ به محض اینکه با خودم تنها میشم باز هم فکرهای ازار دهنده میاد سراغم که با یاداوری سروش همه از ذهنم پر میکشه و میره. بنفشه اون بی همتاست. خدا کنه لیاقتش رو داشته باشم تا بتونم خوشبختش کنم.
بنفشه سری به نشانه تایید حرفهایم تکان داد و گفت:
-اینقدر خودتو دست کم نگیر دختر. تو همون دختری هستی که پسرای خشگل و پولدار دانشکده واسه داشتنش سر و دست میشکستند.
خندیدم و گفتم:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت ...
او هم خندید و دستم رو فشرد و گفت:
-بی مزه جدی گفتم. حالا اینها رو ول کن. از اونجایی که سروش خودش گله معلومه که دوستای گلی هم داره ...
من به خنده افتادم و او هم با من به نیشخند خندید . از اینکه او به راحتی خودش رو لو داده بود به چهره اش نگاه کردم و گفتم:
-ای بنفشه خانم نگو که از احمد خوشت اومده...
چهره حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
-خوشم که نیومده اما پسر بدی نیست . رقصش که خوب بود ...
-فقط رقصش؟
-حرفهاش هم قشنگ بود.
-فقط حرفهاش؟
-نه خودش هم پسر سرشار از انرژی بود.
-شیطنت جذبت کرد؟
-نه چهره اش. جذابیتش . خوش پوشیش ...
میان کلامش دویدم و گفتم:
-یه کلام بگو عاشقش شدم و خلاص دیگه ...
دستم رو با بی رحمی فشرد و گفت:
-برو گمشو. من رو بگو اومدم با کی صحبت میکنم. اصلاً برم با بهار صحبت کنم بهتره ...
-اوهو. با کی هم میخواد از عشق و عاشقی صحبت کنه. با بهار فقط باید از عشق به خدا صحبت کرد و بس...
مرموز نگاهم کرد و در حالی که ابرویش رو بالا برده بود گفت:
-مطمئنی؟
بی درنگ سر تکون دادم و گفتم:
-اونقدر مطمئنم که حد و حساب نداره ...
با دستش گوشه ای از سالن رو نشانم داد و گفت:
-نگو که چشمام اشتباه میبینه ...
از چیزی که در انجا میدیدم نزدیک بود چشمانم از حدقه خارج شود. او که بود؟ مطمئنم کسی جز بهار نبود. باور اینکه او اینطور دستهای کامیار رو عاشقانه در بر گرفته باشد و به نرمی برقصد برایم غیر قابل باور بود. در نگاهش عشق موج میزد . کامیار هم با لذت به او نگاه میکرد. هر دو بی هیچ حرفی دست در دست هم میرقصیدند بدون اینکه کلامی سخن بگویند. پس اشتباه میکردم؟ باز هم اشتباه کردم؟ من در تمام عمرم اشتباه کرده بودم و این اشتباهات پایانی نداشت حتی در رابطه با زندگیم با سروش.
پس بهار هم میتوانست عاشق باشد. چرا نباشد؟ او هم دختر بود و سرشار از احساسات. او هم حق عاشق شدن داشت. منتهی هر چیزی جایی داشت. چیزی که من هیچ وقت ان رو درک نکردم. حتی زمانی که در جوار سروش بهترین ها رو تجربه کرده بودم باز هم قدر او را ندانستم و خواستم با حماقت هایی که زمانی نام او را خردمندی میگذاشتم سر کسی رو شیره بمالم که او خودش در این کار استاد بود . اما حیف که ندانستم . قدر سروش را ندانستم ...
برای صرف شام همه دور هم جمع شده بودیم و با خنده غذا رو صرف می کردیم . هر کسی از گوشه ای حرفی میزد و بقیه رو به خنده میانداخت. از سمت پسرها احمد عنان رو به دست گرفته بود و از سمت دخترها دختری به اسم نیلوفر که همسر یکی از دوستان نزدیک سروش بود. هر کدام چیزی میگفتند و دیگران با هم او را دنبال میکردند. تا به حال جشنی به گرمی جشن خودمان ندیده بودم. کاملاً مشخص بود که انها مدت مدیدی هست که با هم دوست هستند به طوری که زن و مرد همه همدیگر رو به نام کوچک می خواندند.
بعد از صرف شام در حالی که از نیمه شب گذشته بود مهمانها با ارزوی خوشبختی و سعادت برای زندگی من و سروش ما رو ترک کردند. زمانی که گونه بنفشه رو میبوسیدم او زمزمه کرد :
-برات ارزوی بهترین ها رو دارم امیدوارم خوشبخت شی. راستی پاییز میگن عروسها شب عروسیشون هر چی از خدا بخوان خدا بهشون میده . حالا تو هم برای من ارزوی خوشبختی بکن.
و با نگاه به احمد اشاره کرد. در حالی که میخندیدم احمد را که گرم صحبت با مجید و سروش بود یافتم. کاملاً مشخص بود که در این مدت کوتاه خوب ذهن بنفشه رو درگیر کرده . همچنان داشتم با لبخند به انها نگاه میکردم که باز صدای بنفشه رو شنیدم:
-برام یه دعای دیگه ام هم میکنی؟
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. او سرش رو پایین انداخت و گفت:
-تو تنها کسی هستی که از زندگی من خبر داری. تو تنها کسی هستی که از همه دلبستگی هام خبر داری. تو تنها کسی بودی که میدونستی تنفری به کیانوش ندارم. این رو همیشه در نگاهت میدیدم. اما تو با بزرگواری به روی من ساده نمی اوردی. حالا ازت میخوام. از تو که برام دوست عزیزی هستی. میخوام که کمکم کنی کیانوش رو فراموش کنم. مدت زیادی که با خودم درگیرم تا فراموشش کنم اما ... اما حالا حس میکنم بهانه ای برای فراموش کردنش به دست اوردم. همیشه منتظر یه نگاهی، یه نظر موافقی از جانبش بودم. اما اون هیچ وقت هیچ توجهی به من نداشت . گاهی اوقات حس میکردم که اصلاً انگار وجود ندارد. تنها مثل یک شبه سیاه میمود و میرفت....
بنفشه نفس عمیقی کشید و من حس کردم که با تمام وجودم میفهمم که چی میگه. اون کیانوش رو میخواست اما هیچ زمانی از جانب کیانوش کششی ایجاد نشده بود. بنفشه راست میگفت کیانوش خارج از دنیا بود. گاهی من هم حس میکردم وجودش بی تفاوت به شبه نیست. شبهی که می امد و باز هم میرفت. بی هیچ تغییری . او همیشه نرم می امد و چشمانش رو به صفحه سپید تخته می دوخت و باز دوباره نرم میرفت. یک بار از زبان خود بنفشه شنیده بودم که گفته بود تو این دوره و زمونه عشق معنی نداره ادم باید عقلش کار کنه. ادم باید بفهمه چی بیشتر به دردش میخوره. عشق و عاشقی که نشد نون و اب . و در نظر او حالا این موقعیت که عقل حکم میکرد ایجاد شده بود. پس چرا نباید کیانوش رو فراموش میکرد.
دستش رو فشردم و در حالی که لبخند می زدم گفتم:
-بنفشه برات دعا میکنم هر جا که هستی. هر جای این دنیای خاکی خوشبخترین دختر زمین باشی. امیدوارم با هر کسی ازدواج میکنی . به هر کسی دل میبندی زندگیت پایدار و شیرین باشه .
صورتم رو بوسید. در نگاهش تشکر موج میزد. همان لحظه از خدا خواستم به انچه دلش میخواد برسد و همیشه خوشبخت باشد.
با نزدیک شدن سروش و دوستانش ساکت شدیم. مجید با لبخند گفت:
-ببین پاییز خانم حواست به این سروش ما باشه ها از این به بعد میسپاریمش به شما .
خندیدم و با لبخند گفتم:
-اگه زیاد نگرانشی میتونی با خودت ببریش.
مجید دستانش رو بالا اورد و در حالی که اونها رو توی هوا تکون میداد چهره ای خنده دار به خودش گرفت و گفت:
-وای نه تروخدا من دارم اون رو میسپارمش بهت تازه یه چیزی هم دستی میدم که نگهش داری ...
با این حرفش همه به خنده افتادند احمد رو به من گفت:
-پاییز جان امروز صبح با باسکول کشیدمش دقیقاً 76 کیلو بود. حواست باشه بهش. شیرشیم به موقع بده. تازه موقع خواب هم پستونکش رو بزار دهنش.. دیگه سفارش نکنما. اخ دیدی؟ داشت یادم میرفت. بعد از اینکه شیرش رو دادی حتماً باید اروغ بزنه وگرنه بچم تو خواب دلدرد میگیره. خلاصه دیگه نمیخوام نگرانش باشم. بیست و شش سال تروخشکش کردم و حالا نوبت توست. ببینم چند ماهه میکشیش راحتمون کنی. راستی نگران پوشکشم نباش خودم پوشکشو عوض کردم. از این مای بیبی ها بهش بستم که شب راحت بخوابه ....
و من همچنان به شیطنت او که تمامی این حرفها رو با صدایی ظریف ادا کرده بود، میخندیدم . سروش میان کلام احمد دوید و گفت:
-ای احمد کاری نکن بگم تا چند سالگی جات رو خیس میکردی ها !
بنفشه که انگار مهیج ترین جک دنیا رو شنیده باشد با ذوق گفت:
-وای سروش بگو. بگو ...
و با این کارش همه به خنده افتادیم. احمد دست بنفشه رو نیشگونی گرفت و گفت:
-ای ورپریده حالا این یه شوخی کرد تو چرا جدی گرفتی؟
-خوب مگه چیه؟ میخوام بدونم.
-بریم از مامانم بپرس این از کجا میدونه ...
-نه مامانت طرف تو رو میگیره. سروش بگو دیگه ...
ما به مشاجره لفظی انها نگاه میکردیم و میخندیدم. با دقت به چهره هر دو نگاه کردم. از هر نظری شایسته بودند و به هم می امدند. احمد با چهره ای برنزه و بنفشه با پوست سپید چون گلبرگش . احمد چشمان مشکی و کشیده ای داشت و بنفشه چشمانش قهوه ای و درشت بود. بینی هر دو خوش فرم و لبانشون هم خوش حالت بود. احمد اندام درشتی داشت و بنفشه هم اندام کشیده ای داشت. در کنار هم زیبا جلوه میکردند. احمد سر برگردوند و وقتی من رو در حال نگاه کردن به بنفشه دید با خنده گفت:
-نخیر مثل اینکه پاییزنمیخواد از تو دل بکنه. سروش بیا بریم که سرت بی کلاه موند...
و دست سروش رو با خود کشید. خنده ام گرفت و بی اختیار دست سروش رو گرفتم و گفتم:
-ا.... تو چی کار به سروش داری؟
در همین حین مامان و بهار و کامیار به ما نزدیک شدند. سریع دست سروش رو ول کردم و به کامیار نگاه کردم. چشمانش برق میزد اما هنوز هم متین و باوقار بود. نگاهم کرد و گفت:
-پاییز جشن زیبایی داشتید. امیدوارم در کنار سروش لحظه های به یاد ماندنی رو به تصویر بکشید. سروش مرد فوق العاده ای هست. امیدوارم قدر همدیگر رو بدانید .
سروش به جای من به کلام امد و در حالی دستش رو به دور شانه من انداخته بود گفت:
-کامیار جان خیلی سرافرازم کردی که امدی. ناراحتم از اینکه چرا زودتر باهات اشنا نشدم. امیدوارم که شب خوبی روگذرونده باشی...
کامیار دستش رو به سمت سروش دراز کرد و هر دو مردانه دست هم رو فشردند و در نگاه من و بهار چیزی مثل رضایت درخشید. بهار به سمتم امد و من رو در اغوش گرفت. سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-بهار خیلی اروم بودی امشب.
پشتم رو نوازش کرد و به همان ارومی زمزمه کرد:
-خیلی خشگل شده بودی امشب. مامان از سر شب کشته من رو از بس گفته باید واسش اسپند دود کنم و منم هر بار چشم بد رو ازت دور کردم. پاییز جونم برات ارزوی سعادت دارم. فقط به من قول بده که خوشبخت بشی . باشه؟
و بعد من رو رها کرد تا اثر حرفش رو در نگاهم جستجو کند. و من با لبخند سرم رو تکون دادم و باز هم به همان اهستگی گفتم:
-قول میدم. قول میدم.
او سر به سمت سروش برگردوند و با او به گفتگو پرداخت و من در همین حین نگاهم به صورت مهربان مامان افتاد. او را که امشب خیلی خوشحال بود به یاد اوردم. چقدر دوستش داشتم و حالا حس میکردم که از رفتنتش دلگیر و ناراحتم. جرئت پلک زدن نداشتم چون به طور حتم اشکم سرازیر میشد. مامان قدمی به سمتم برداشت و من خودم رو در اغوشش انداختم. او نرم من رو در اغوشش فشرد و من بی اختیار اشک راهی گونه هایم شد. صدای مامان هم میلرزید. با ارامش پشتم رو نوازش میکرد و مقدمات شب زفافم رو سفارش میکرد و من در ان سوی اغوش او دور از جمع به گریه پرداخته بودم. صدایش به حدی اهسته بود که من به سختی میشنیدم و او به خاطر اینکه صدایش توسط دیگران شنیده نشود اهسته حرف میزد. نمیدانستم ایا اینها برای گفتن واجب بود؟ و او بدون لحظه ای مکث تمام مقدمات رو سفارش میکرد و من بیشتر او رو در خودم میفشردم. مامان مکثی کرد و گفت:
-من که شب ازدواجم مادرم همراهم نبود تا اینها رو برام بگه. اما حالا تو مادری داری که اینها رو بهت بگه.عزیزم شب سختی در پیش داری. فردا صبح برات صبحانه می فرستم. کاچی هم درست میکنم. حتماً بخور به سروش هم سفارش میکنم برایت جگر بگیرد. راستی بهش بگو جگرها رو زیاد نسوزونه و بگذاره خونش روش بمونه. پاییز عزیزم نگیری بخوابی ها. امشب شب ازدواجتِ. میدونم مادرشوهری در انتظار روز پاتختی تو نیست اما ...
و اینجا بود که بغض او هم شکست. هر دو با هم گریه میکردیم . سرم رو نمیخواستم از روی شونه اش بردارم. مهم نبود چه میگفت دلم میخواست برایم صحبت کند حتی اگر تمامی ان حرفها رو تا به حال هزار بار برایم گفته باشد. دوست داشتم صدای مهربانش رو بشنوم. دلم نمیخواست از او جدا شوم. فکر اینکه دیگر شبها کنار او سر به بالین نمیگذارم برایم سخت بود. فکر اینکه حالا هر وقت دلتنگ میشوم نمیتوانم عطر تنش رو به ریه هایم بفرستم عذابم میداد. دستم رو به روی موهای سپیدش که از زیر روسری بیرون زده شده بود کشیدم و زمزمه کردم:
-مامانی جونم گریه نکن.
اما ای کاش کسی می امد من رو ساکت میکرد. حالا دیگر صدای گریه های ما سالن رو برداشته بود. دیگران ساکت شده بودند. نمیدانستم در چه حالی هستند. اما هیچ کس برای جدا کردن من از مامان نیامد. در اخر هم مامان توانست به گریه اش چیره شود و در حالی که فرت و فرت بینیش رو بالا میکشید نگاهم کرد و گفت:
-به من قول بده که سروش رو اذیت نمیکنی.
و من بی اختیار به خنده افتادم. او بینیم رو گرفت و با دستهای زبرش که به خاطر زحمت های بی دریغش برای خانواده ارغوان بود گونه ام رو نوازش کرد تا از اشک خشکش کند. مامان لبخند زد و گفت:
-سروش جان مادر بیا ...
و چند لحظه بعد سروش در حالی که سر به پایین داشت کنار من ایستاد و گفت:
-جانم مادر جان.
مامان دست من و سروش رو بلند کرد و در دست هم گذاشت. سروش دستم رو فشاری وارد کرد و مامان گفت:
-به من قول بده که دخترم رو خوشبخت میکنی. میدونی که از چشمام برام بیشتر عزیزه.
-مادر جان من پاییز رو بیشتر از جونم دوست دارم. قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که همیشه دعای شما پشت سر زندگی ما باشه.
مامان با لبخند پیشانی سروش رو بوسید و رو به من گفت:
-سروش جان شاید تو ندونی اما پاییز رو من یک بار دیگه از خدا گرفتم. میدونم دوری ازش چقدر سخته. تروخدا اذیتش نکن. نزار غم نداشتن چیزی رو بخوره. نذار حسرت نداشتن فامیلی به دلش بمونه . براش بشو همه کس. همه چیز. همونطور که الان هستی .
سروش دست مامان رو بوسید و بی توجه به کنایه مامان گفت:
-قول میدم مادر جون.
و من و بهار تنها کسانی بودیم که غم ان روزها رو به یاد داشتیم. تنها ما بودیم که میدانستیم که مامان به طور غیر مستقیم به سروش خطاب کرده بود که به خاطر اقوام او پاییز رو به نیستی بود. به خاطر هوتن لعنتی و ... اخ که ای کاش مامان میدانست سروش میخواست من رو خوشبخت کند و دختر احمق خودش بود که خوشبختی رو نخواست ...
مدتی بود که در سالن پذیرایی تنها بودم و سروش به ارامی ظرفهای کثیف رو جمع میکرد و به اشپزخانه میبرد و من دست به زیر چانه ام زده بودم و به دخترک طراحی شده روی کاناپه خیره شده بودم. پیش خودم فکر کردم اگر میخواستم خوشبختی رو ترسیم کنم ان را چه شکلی ترسیم میکردم؟ اگر روزی به من قلم و کاغذ میدادند و میگفتند زندگیت رو به چه تشبیه میکنی چه کار میکردم؟ایا باز هم مثل گذشته تصویری رو گوشه کاغذ خلق میکردم؟ یا در میان کاغذ و با رنگهای شاد؟ خوب یادم هست که یک بار دوستی به من گفت پاییز چرا اینقدر نقاشی هایت بی رنگ و روست؟ چرا اینقدر مانند انسانهای افسرده کوشه کاغذ نقاشی ترسیم میکنی؟ و من ان روز هیچ جوابی به او نداشتم که بدم. و حالا... ایا میتوانم میان کاغذ رنگ بزنم؟ مسلماً میتوانم. من زندگیم رو دوست دارم. سروش رو دوست دارم. خوشبختی در جوار من است. کافی است دستم رو دراز کنم. و این کار رو میکنم. دستم رو دراز میکنم و دست های سروش رو به دست میگیرم. او من رو به اغوش میگیرد و با خنده میگوید:
-پاییز چقدر تو سبکی...
و من به خنده می افتم. او من رو به اتاق خوابمان میبرد و چراغ رو خاموش میکند. پرده اتاق رو میکشید و ستاره ها در شبمان سو سو می زنند. او راست میگفت ستاره ها رو در شب ازدواجمان مهمان کرد. کنارم دراز کشید و من رو با خودش به اسمان برد و تصویر ماه رو نشانم داد. او من رو در اغوش کشید و با بوسه های گرمش تن ملتهبم رو به عشق رسوند. من رو محکم فشرد و من چشم در چشم ستاره های اسمان کوچکمان نجوای عاشقانه اش رو به گوش جان خریدم و در کنارش به عرش رسیدم. زمانی که چشمانم رو برای خواب بستم، شده بودم پاییز سروش. شده بودم همسر محبوب او . پاییز رو به اتمام بود و زمستان میرسید. اما منِ پاییز به بهار رسیده بودم. پاییزِ سروش به بهار رسیده بود. بهاری سبز و پر طراوت برای اغاز زندگی جدید . پاییز همانی که او زمزمه میکرد قد دنیا دوستش دارد و حاضر نیست به هیچ قیمتی من را ترک کند. اما ایا واقعاً حاضر نبود به هیچ قیمتی من رو ترک کنه؟ حقیقتاً هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد. چه میدانستیم که بازی روزگار چه ها میکند؟ زمانی که چشمانم رو بستم ستاره های اتاقمان در گوش هم نجوا کردند و با صدایی بلند خندیدند. بخندید . بخندید به زندگی من ، به حماقت من .... بخندید .
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید