نمایش پست تنها
  #60  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجاه و ششم


- چقدر عجله داری صبر کن یه هوایی بخوریم بعد بریم
-عجله من به خاطر دیدن نمای داخل رستوران بلکه به خاطر قاروقوریه که این شکم گرسنه راه انداخته در ضمن نمی خوام بایه مشت هوای خنک شکمم رو پر کنم می فهمی که .
-صبر کن الان می آم .
وبا این حرف به سمت ماشین رفت وبا باز کردن در مشغول کشتن داشبورد و زیر صندلی ها و کنار درها شد .
-شراره چی کار می کنی چیزی گم کردی ؟
-نه ،الان پیدایش می شه صبر کن الان می آم
ابرویی بالا انداختم با گفتن این دیگه چش شده نمی دونم بازوهامو در آغوش کشیدم و به انتظارش ایستادم ناگهان با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به عقب برگشتم و پدرامو با یه دسته گل از گلهای مریم و رز دست روبه روی من ایستاده بود باورم نمی شد که بعد سیزده روز اونو می بینم یه لحظه فکر کردم دیدن اون یک خیال است چشمامو بازو بسته کردم نه انگار حقیقت داره و این خود واقعی پدرام باهمون نگاه عاشق وجذاب .
شراره هنوز هم مشغول گشتن بود ومتوجه حضور پدرام در کنارم نبود یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم همه این برنامه ها همش به خاطر من وبه کارگردانی شراره بوده اون ترتیب این ملاقات داده چقدر تو دلم ازش تشکر کردم ، کارش معرکه بود و به موقع بود پدرام بدون هیچ حرفی دست گل تو بغلم گذاشت چقدر دلم براش تنگ شده بود دلم می خواست بهش بگم توی این دو هفته چقدر دلم براش تنگ شده و چقدر انتظار کشیدم اما زبونم قاصر بود و لبام مهر سکوت خورده بود .
کاش جای این دسته گل ، اجازه داشتم خودش در آغوش بگیرم . آهسته جلو رفتم و در حالی که به شراره زدم گفتم :
-نگرد شراره پیدا شد .
سرشو بلند کرد و با دیدن پدرام در کنارم مفهوم حرفمو فهمید و در حالی که با خنده از ماشین پایین اومد گفت :
-هیچ معلومه چرا اینقدر دیر کردی پدرام ؟ یه ساعته که دارم الکی توی این داشبورد ماشین می گردم .
پدرام خندید :
-شرمنده داخل بودم و متوجه اومدنتون نشدم .
-پس سارا کو ؟ نیاوردیش ؟
-داخله داره دسر می خوره
-پس چرا معطلی بیاین دیگه بریم دیگه
و بعد در حالی که موذیانه می خندید با چشم و ابرو به دسته گل توی دستای من اشاره کرد و سریع تر داخل رفت شونه به شونه هم قدم گذاشتیم یه لحظه نگاش کردم . اونم منو نگاه می کرد اما نمی دونم چرا با دیدنش نگاش بغض گلومو گرفت و اشک چشمام و نگامو تار کرد .
بعد از صرف شام زیر نگاه عاشقانه پدرام عزم رفتن کردیم سارا شروع به گریه کرد و مرتب می گفت می خواد سوار ماشین عمع بشه پدرام هیچ مخالفتی نکرد در عوض شراره با گفتن پس توام با پدرام بیا تا تنها نباشه سوار ماشین شدن . در اون لحظه فقط خدا می دونست چقدر تو دلم از ساراو شراره تشکر کردم .
اون محترمانه در ماشینو برام باز کرد و با گفتن « بیا سوار شو » اولین جمله اش رو توی طول شب خطاب به من گفت :
سوار شدم درو بست و خودش هم از سمت دیگه سوار شد وتو آرامش شروع به رانندگی کرد . همین سکوت و ارامش لحظه به لحظه بر عصبانیت ام می افزود ، دلم می خواست عقده های این دوهفته رو سرش خالی کنم تا اینقدر نقش آدم های معصوم و بی گناه بازی نکنه . کم کم بغض بزرگی راه گلومو بست احساس خفگی کردم پس چرا سکوت کرده چرا حرفی نمی زنه ؟
لحظه ای بعد آهسته ماشین رو گوشه خیابون کشید واز حرکت ایستاد به سمتش برگشتم تا دلیل کارشو بدونم که نگاش با نگام برخورد کرد همین نگاه باعض بغض گلومو بیشتر بشه تنها منتظر یه تلنگر هستش اون با گفتن « پری عزیزم دلم برات خیلی تنگ شده بود تو این دو هفته لحظه به لحظه با یاد تو نفس کشیدم » بهترین بهانه برای که اشکم سرازیر شد و رفت برای سیلاب شدن .
متحیر شد آهسته دستمو توی دستش گرفت و آهسته به سمت خودش کشید اگه حال عادی داشتم این لحظه می توست بهترین لحظه رویای عمرم باشه اما تو اون حالو هوا بغض و گریه تنها به یه کلمه فکر می کردم [چرا ]
چرا دو هفته تمام منو از دیدن خودش محروم کرده بود ؟ چرا چنین عذابی رو برام خواسته بود چرا ؟
بایه حرکت عصبی دستم رو از دستای گرمش بیرون کشیدم و با دست به عقب هولش دادم و دسته گلی که هنوز روی پام بود با تمام قدرت توی سینه اش کوبیدم و با صدای بمی گفتم :
-دسته گلت ارزونی خودت نخواستم اگه می دونستم شام امشب هم برنامه توئه هرگز پامو از توی خونه بیرون نمی ذاشتم .
مات و مبهوت نگام می کرد . شاید پیش خودش دنبال دلیل این تغییر ناگهانی بود برای لحظه ای اشک چشماشو براق کرد نگاشو ازم گرفت و سریع اشکاشو پاک کرد حتی اجازه جاری شدن به هم نداد بعد در حالی که برای بار دیگه دستم رو دستاش می گرفت با پاک ترین لحن پرسید :
-آخه چی شده زندگی من ؟ بگو چی کار که لایق این رفتارم ؟
به یک بار و ناگهانی دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و بی اخیار مشتای گره کردمو چندین بار پیاپی روی سینه اش کوبیدم و نالیدم .
-ازت متنفرم پدرام ازت متنفرم .
و بعد در عین ناباوری اون سرم رو روی سینه اش گذاشتم و از ته دل زار زدم آهسته و نرم در آغوشم کشید و گذاشت تا در سکوت عقده های دلمو خالی کنم و سبک بشم اهسته سرم رو نوازش می کرد و نفس های عمیقی که گاه وبی گاه می کشید حاکی از بغض سنگین توی گلوش بود همچنان سرم رو سینه اش بود عجله ای برای بلند کردنش نداشتم دلم می خواست زمان از حرکت می ایستاد و من تا ابد در اون حال می موندم انگار صدای تپش قلبش باهام حرف می زد و من به نوای سحر انگیز اون گوش سپرده بودم با خودم فکر کردم « یعنی هنوز زمانش نرسیده که حرفای دلمو بهش بگم »
وقتی شروع کردم به صحبت کردن صدام برای خودم غریب بود گرفته و سرشار از غم .
-می دونی توی این دو هفته رجر آور من چی کشیدم ؟ تو این مدت لحظه ای نبود که منتظرت نباشم اما تو نه زنگ زدی و نه حتی به دیدنم اومدی حتی دریغ از یه احوال پرسی ساده با هربار صدای زنگ تلفنت از جا می پریدم و با صدای در به سمت آیفون می دویدم اما تو بی معرفت تو چشم انتظاری گذاشتیم و با زنگ زدنات به شراره عذابم دادی مگه من توی اون خونه لعنتی نبودم ؟پس چرا نمی خواستی با من صحبت کنی ؟ چرا با من صحبت نمی کردی ؟ چرا به دیدنم نمی آومدی ؟که چی ؟ که چی رو می خواستی ثابت کنی که مرد بودنتو ثابت کنی ؟سر حرفت ایستادنت رو ؟سخت ترین روزا رو به یاد تو گذروندم هر روز به خودم امید می دادم امروز حتما می آی ، امروز زنگ می زنه ، اما تو ..تو ...ازت متنفرم پدرام متنفر .
دوباره هق هق گریه ام بلند شد دست خودم دلم پر از گلایه بود در میان گریه گفتم :
-اما خوشحالم می دونی چرا ؟ چون بلاخره تکلیف خودم رو روشن کردم ، این دو هفته خوبی بود برای فکر کردنو تصمیم گرفتن .
وقتی شروع به صحبت کرد صدای گرفته و غصه دارش به غم دورنی ام دامن زد وجودم مال مال از ماتم کرد .
-فکر می کنی برای من سخت نبود منی که به یاد و شنیدن صدات روزمو شب می کنم فکر می کنی برام راحت بود که تورو نبینم و حتی صداتو نشنوم فکر نکن که به یادت نبودم و فراموشت کردم اخه یه ادم می تونه نیمه وجودش فراموش کنه توی این دو هفته بارها بارها تورو دیدم بدون اینکه متوجه بشی .
با تعجب سرم رو بلند کردم و به چشماش دقیق شدم که ببینم واقعا راست می گه یا نه می خواستم حقیقت رو توی چشماش ببینم .
-اون روز که همراه شراره رفتین خونه مهربان یادته لحظه به لحظه و سایه به سایه همرات بودم اما تو منو ندیدی اون روز که منتظر من دم در ایستاده بودی و همون مانتو مشکی و روسری که برات خریده بودم رو به سر داشتی چقدر دلم می خواست اون روز می اومدم جلو و به انتظارت پایان می دادم اگه لحظه ای دیگه می موندم حتما اینکارو می کردم اون یادت تو پارک قدم می زدی همش به زمین نگاه می کردی ده قدم بیشتر باهات فاصله نداشتم
تو فکر کردی من به خاطر قولی که بهت دادم پا به خونتون نذاشتم اشتباه کردی چون من اونجا هم اومدم حتی توی اتاقت و بالای سرت اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم اونقدر معصومانه خوابیده بودی که نتونستم خودمو نگه دارم و بی اختیار بوسه ای روی دستت زدم من حتی موهاتو هم نوازش کردم اما تو نفهمیدی اگه لحظه ای بیشتر توی اتاقت می موندم بی اخیتار بغلت می زدم .
اون راست می گفت من صداقت رو توی نگاه و کلامش می دیدم حتی یه بار هم از خواب عصر بیدار شدم عطر دل انگیزشو توی اتاقم حس کردم اما فکر کردم خیال پس حقیقت داشته و اون توی اتاقم و بالای سرم حضور داشته و من نفهمیدم .
-همون هفته اول صبرم تموم شد و می خواستم بیام پیشت و برات اعتراف کنم که نمی تونم بی تو لحظه ای رو سر کنم اما یه حسی مانع می شد تا قدمی از قدم بر می دارم مرتب ندایی بهم می گفت نباید خودتو بهش تحمیل کنی شاید اون دیگه دوستت نداشته باشه شاید کس دیگه ای روبخواد یاشایدم عاشق کس دیگه ای شده باشه برام سخت بود اما گذاشتم تا خودت تصمیم بگیری دلم نمی خواست تحمیلی این وسط باشه آخه تو ، تو اوج جوونی و من .. تو این هفته فقط منتظر کوچک ترین اشاره ای از طرف تو بودم که جونم فدات کنم تا اینکه شراره امروز گفت تا چه اندازه ضعیف و افسرده شدی دیگه نتونستم صبر کنم و گفتم می ام و همه چی رو بهت می گم اعتراف می کنم که توی این مدت زجر و شکنجه ای کشیدم برای همین از شراره خواستم ترتیب این ملاقات بده پری باور کن که دوری تو برام مساوی با مرگ .
لحظه ای سکوت کرد و بعد در حالی که اشک و خنده مهمان چهره مردونه زیباش بودن گفت :
-اما بی معرفت تو چرا بهم زنگ نزدی ؟ چرا به دیدنم نیومدی ؟ می دونی من چقدر منتظر بودم ؟اما نه تو تلفن کردی نه حتی زنگ خونمو زدی !
-اخه من فکر کردم برات بی ارزش شدم که دیگه یادی ازم نمی کنی و سراغی ازم نمی گیری .
-دیگه هیچ وقت این حرفو نزن باشه .
آهسته سر به زیر انداختم تاب و تحمل اون نگاه های سوزان رو نداشتم اون در حالی که با دست های گرمش سرمو بالا آورد و برای بار دیگه نگاه عاشق و سوزانش رو توی چشمای من اسیر می کرد و با پر احساس ترین لحن گفت :
-پری بذار یه چیزی بهت بگم تو اونقدر توی جسم و روح من رخنه کردی که اگه خدای نکرده روزی احساس کنم تو دیگه به من تعلق نداری اون روز و اون لحظه ، لحظه مرگ منه .
و بوسه ای گرم بر پیشونیم زد و سخت در آغوشم کشید .
ادامه دارد

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید