نمایش پست تنها
  #59  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه و پنجم

قسمت پنجاه و پنجم


ومن برگشتم برای از سر گرفتن و دستیابی به آرزوهای گذشته برای یه تحقق رسیدن رویاهای شبانه و ...
نزدیک دو هفته ای بود که دوباره به خونه برگشته بودم اما دریغ از یک بار دیدن اون . پدرام طبق حرفی که زده بود حتی یک بار دیدنمون نیومد . اما در طول این مدت مرتب شاهد تماس های تلفنی اون با شراره بودم . باهاش صحبت می کرد و احوال منو می پرسید اما حتی یک بار هم خواستار صحبت با من نشد و این در حالی بود که دلم برای شنیدن صداش پر می کشید . از طرفی نمی تونستم غرورم رو زیر پا بذارم و برای شنیدن صدای مهربونش قدم بردارم . اون قول داده و به قول خودش وفا می کرد .
هر روزی که از آخرین دیدارمون می گذشت کسل تر و گوشه گیر تر می شدم دنیایی برای خودم ساخته بودم لبریز از خاطرات و یاد پدرام که لحظه لحظه بیشتر توش غرق می شدم وبی توجه به التماس های شراره طفلک شراره با اون همه مشغله و در گیری های کاری قبل از رفتنش برام غذا درست می کرد و کلی سفارش می کرد حتما بخورم و گرسنه نمونم . اما وقتی از سر کار می اومد با قابلمه پر و دست نخورده رو به رو می شد چهره اش در هم می رفت و خودش مجبورم می کرد که لااقل چند تا قاشق برای دل خوشی اون بخورم .
دست خودم نبودم حتی اشتهای خوردن رو هم از دست داده بودم اون خیلی سعی می کرد که هر جور شده منو از این افسردگی و پیله ای که دور خودم تنیده بودم بیرون بکشه دنبال سارا می رفت و برای چند ساعتی به خونه می اوردش حتی گاهی اوقات از خاطرات گذشته و به قول خودش شیطنت های شیرین من تعریف می کرد و هم پای سارا هم می خندیدن به این امید لب های خاموش من هم به خنده ای باز بشه اما دریغ از یه لبخند خشک و خالی . اون هر کاری می کرد تا من پری سابق بشم .
کارم شده بود گیتار بغل زدنو و یا قدیما نواختنو گاهی اشک ریختن و غصه روزهای گذشته رو خوردن اون روز هم به یاد اون می زدم و تو خاطرات روزای آخری شمال بودیم غرق بودم اون شب که پامو شیشه برید و اون بغلم کرد و به درمانگاه رسوند اخ که چه حالتی داشتم قلبم چقدر بی تابی می کرد چقدر اون شب نگران بود همش تو مسیر سعی ادشت با صحبت کردن درباره مسائل دیگه حواسم رو پرت کنه تا درد پام فراموش کنم دردی که با بودن اون معنا نداشت اون قوی ترین مسکن روح و روانم بود .
ناگهان صدا زنگ تلفن بلند شد تا بلند شدم وخودمو رسوندم پایین دیدم که شراره مشغول صحبت کردن با تلفنه با اشاره به تلفن ازش پرسیدم :
-کی پشت خط شراره ؟
اونم گفت پدرام گرم صحبت شد . بی اختیار اشک توی چشمام جوونه زد اون که با من صحبت نمی کرد از خدا می خواستم کاش لااقل می اومد و شد ه از پشت پنجره می دیدمش . جرات و توان اینکه پا پیش بذارم و گوشیو از شراره بگیرم نداشتم رفتم به سمت پله ها چند پله بالا نرفته بودم که صدای شراره توجهم رو جلب کرد و پای رفتنم رو بست .
- به خدا پدرام هر چی بهت بگم کم گفتم تو اصلا لیاقت این دخترو رو نداری نیستی ببینی چی داره می کشه داره ذره ذره آب می شه همش هم تقصیر توئه من بهت گفتم کاری به کارتون ندارم ولی به خدا قسم اگه فکری نکنی ...چی داری می گی !قول دادی کدوم قول ...پدرام پری به خاطر قول تو برنگشت اون به خاطر خود تو اومد ...چی ؟فرصت دادی بهش فکر کنه ؟تو با این فرصت داری از بین می بریش اگه بدونی چقدر لاغر و افسرده شده به خدا هر وقت می بینمش دلم می گیره . پدرام به نظرت وقتش نیست که این بازی رو تموم کنی ...خوب پس عجله کن پسر خوب ...آره هزار دفعه بیشتر بهم گفتی که دوستش داری ، عاشقشی حاضری به خاطرش بمیری اما ..
دیگه نتونستم وایستم و در حالی که به شدت گریه می کردم درو بستم و دهنم رو گرفتم که صدای گریه ام به گوش شراره نرسه خودمو انداختم روی تخت وسرمو رو بالش فرو بردم تا صدای گریه مو به گوش شراره نرسه هنوز دقیقه ای نبود توی حال خودم بودم که صدای ضربه ای به در و صدای شراره اومد که می گفت :
-پری اینجایی ؟
سریع بلند شدم و اشکای روی گونه ام رو پاک کردم دلم نمی خواست اونم پی به حال زاره من ببره و دلش برام بسوزه . در حالی که سرمو به گیتارم که درست کنارم بود گرم می کرد گفتم :
-آره شراره اینجام بیا تو
وارد شد و طوری نشون داد که متوجه چشمای سرخ و چهره پف کرده ام نشده و با روی باز اومد و کنارم نشست .
-چی کار می کردی ؟ گیتار می زدی ؟ یه کم برام می زنی ؟
گیتارمو کنار گذاشتم حتی حال و حوصله اونم دیگه نداشتم .
-ببخش اصلا حوصله شو ندارم نه این بلکه حوصله هیچی رو ندارم .
-منم حوصله ندارم . در ودیوارای این خونه انگار دارن خفم می کنن پری پاشو با هم بریم بیرون به خدا پوسیدم تو این چهار دیواری .
این حرف از قرار معلوم خطاب به من بود والا خودش که از صبح تا غروب توی شرکت و دنبال کارای شرکت بود .
-من هستم تو برو نگران منم نباش .
آخه می خواستم با هم بریم .
به خدا حوصله ندارم والا حتما حرفتو رد نمی کردم تورو خدا شراره بذار تو حال خودم باشم .
-پری
-جانم
-هیچی ولش کن راستی بهت گفتم دیروز کی اومده بود شرکت ؟
-نه کی اومده بود ؟
-اقای شعبانی می شناسیش که ؟
-آقای شعبانی همون شریک سابق بابا رو می گی ؟
-آره همون می گم
-مگه هنوز با هتون کار می کنه ؟
-آره همین چند وقت پیش یه قرارداد تازه با هم بستیم .
-خوب پس اومدنش آنچنان غیر مترقبه نبوده برای کار اومده بود نه ؟
-خوب دیگه اینجاش مهمه برای کار نیومده بود ظاهرا برای کار بود اما در اصل ...
-در اصل چی ؟زود باش بگو دیگه .
اون واقعا خوب به کارش وارد بود چون برای دقیقه ای به کلی همه چیز رو فراموش کردم پدرام و دل تنگی و ...
-خیلی خوب می دونی وقتی دیدمش فکر کردم برای کار اومده که ببینه تا کجا پیشرفتیم اما تنها حرفی که اشاره نکرد کار بود .
-خیلی خوب
-می گم اما به یه شرطی ؟
-چه شرطی ؟
-شامو با هم بیرون بخوریم
-شراره
-پس نمی گم برای چی اومده بود .
-باشه می آم ولی قول بده زود برگردیم .
-تو حالا بیا هر وقت خواستی برمی گردیم .
-حالا بگو چی کار داشت
-اومده بود خواستگاری .
-خواستگاری ؟
خندید یکی از همون خنده های شیرین که منو یاد بابا می انداخت بابا همیشه برای این خنده های شراره غشو ضعف می رفت .
-اره به خدا کلی حاشیه رفت و از همه چیز گفت و یه کم از اون خدا بیامرز و یه کم شراکت سابقمون و اخر سر هم تورو خواستگاری کرد .
با تعجب پرسیدم :
-ببینم مگه آقای شعبانی پسر داره ؟
-حتما داره که براش اومده خواستگاری ، از قرار معلوم خارج از ایران درس خونده و چند وقته تازه برگشته .
-خوب تو چی گفتی ؟
-گفتم باید با دخترم مشورت کنم . خیلی خوب نظرت چیه ؟ یه پسر لیسانسه امریکا رفته خوشگل آقا متین و...
-همه اینا رو می گی از صحبت های باباش فهمیدی ؟
خندید
-اگه تو هم بودی فکر می کردی که آقای شعبانی دار هاز پسر شاهی ، وزیری چیزی صحبت می کنه . یه رامین جان رامین جانی راه انداخته بود خوب نگفتی نظرت تو چیه ؟
-نظرم ..نظری ندارم .
-حیف ..حیف الان پدرت نیست که برات پدری کنه و جواب خواستگاراتو خودش بده .
آهسته خم شدم و در آغوشش کشیدم .
-خدا بیامرزتش بابارو فکر می کنم اگه الان بود که وضعیت خلی فرق می کرد مخصوصا برای تو تو هم اینقدر تنها نبودی الهی قربونت برم شراره دیگه فکر نکن این جوری فقط خودتو از بین می بری .
-می خوام ولی نمی شه تموم لحظه های من با اون پر شده بدون اون ...
اشکای روی گونه اش رو پاک کردم و دوباره شد شراره سابق.
-ولی پری به نظر من الان یه شام درست و حسابی می چسبه ها این طور نیست ؟بعد بلند شد و در حالی که در کمد باز می کرد عقب برگشت و گفت :
-بلند شو که امشب قراره خیلی بهمون خوش بگذره .
مانتوی رنگ روشن و روسری شیری رنگی برام وارد و به دستم دادو با گفتن اینا رو بپوش بهت خیلی می ان منم می رم حاضر شم از اتاق بیرون رفت هر چند که هیچ حال و حوصله بیرون رفتن نداشتم اما بازم برای رضایت شراره حاضر شدم وبه همراه اون از خونه بیرون رفتتیم شراره رانندگی می کرد و منم مشغول تماشای بیرون بودم . بیشتر حواسم پیش پدرام بود خیلی دلم می خواست بدونم الان چی کار میی کنه ؟ شام خورده نخورده ، خوابیده نخوابیده ،اصلا به فکر من هست ؟دلش چی دلش واسه من تنگ شده ؟
-پری ...پری کجایی با توام ؟
-بله ...بله .. ببخش اصلا حواسم نبود
بله معلومه یه ساعته دارم صدات میزنم
-معذرت می خوام حالا چیزی داشتی می گفتی ؟
-داشتم می گفتم خوبه موقعی که اقای شعبانی اومده بود شرکت پدرام نبود والا معلوم نبود چه برخوردی باهاش می کرد مخصوصا وقتی می فهمید اومده خواستگاری تو برای پسرش
حرفی برای گفتن نداشتم جز یه آه زیر لب
-می دونی این چند وقته اونم حسابی به هم ریخته حتی گاهی وقت ها که نگاش می کنم شک می کنم که این همون پدرام خونسرد و متین قبله دیگه تنها چیزی که توش دیده نمی شه خونسریه گاهی اوقات اونقدر کلافه است که درست نمی دونه باید چی کار کنه و می خواد چه کار کنه توی شرکت دایما ورد زبونش پریه راست می ره چپ میره پری چطوره ! پری چه کار می کنه ، دیروز چی پوشیده بود شامشو خورده حرفی نزد ؟. پشت تلفن هم که وقتی زنگ می زنه یه ریز حرف توئه
سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
-می دونی هیچ دلم نمی خواد تو کارا و تصمیمات که می گیری دخالت کنم چون احترام ویژه ای برات قائلم و هر تصمیمی هم که می گیری برام محترمه اما دلم می خواد اینو خواهرانه یا اگه مادرت قبولم داشته باشی ، مادرانه بهت می گم که بالاخره تصمیم خودتو بگیر چون درست نیست که هم تو و هم پدرام هر دوتون بلاتکلیف بمونید شما هردوتون همدیگه می خواید اما این تعلل نمی دونم برای چیه ؟ شما که عاشق هم هستید چرا نمی خواین زندگی رو در کنار هم شروع کنین ؟درسته زمانی پدرام اشتباه بزرگی رو مرتکب شد و نسبت بهت بی اعتماد شد ، ولی مگه ما هم توی اشتباه اون شریک نبودیم ؟ ما هم مرتکب خطا شدیم نسبت به ما مهربون و بی کینه ای ؟پس چرا اونو نمی بخشی درصورتی که این چند سال به اون بیشتر ازهمه سخت گذشت . من ومسعود لااقل در نبود تو همدیگه رو داشتیم و در کنار هم بودیم ولی اون چی ؟
الان می دونم که دلت براش تنگ شده و لحظه به لحظه فکرت به سمتش پر می کشه دلت هوای دیدن اون داره و با صدای زنگ تلفن دلت توی شینه می ریزه ! پری عزیزم غرور توی عشق معنا نداره غرورتو بریز دور همون کاری که اون کرد . این جوری راحتر می تونی این احساس قشنگی رو توی وجودت توی قلبت و روحته بهش نشون بدی بذار اونم باور کنه که بخشیدش و عاشقشی درست مثل خودش .
اشکای روی گونمو پاک کردم و به حرفاش فکر کردم می دونستم که اگه این بار ببینمش چی می خوام بهش بگم دیگه بس بود همه دل تنگی هام و بدبختی هام که از دوری اون کشیدم دیگه بس بود سکوت این همه سال چرا اینقدر سنگ دل شده بودم و التماسوشو بی جواب می ذاشتم در حالی که آرزوی داشتنش رو داشتم تصاحب اون آرزوی دیرینه من بود .
شراره جلوی رستوران شیکی نگه داشت و بعد ماشین داخل پارکینگ رستوران برد و پارک کرد هر دو پیاده شدیم نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک و خنک شبانگاهی ر وبه داخل ریه دادم .
-از ظاهرش معلوم شیک با کلاس هستش .
-داخلش ندیدی کم ازنمای بیرونش نداره اکثر اوقات با پدرخدابیامرزت اینجا می اومدیم پس چرا معطلی ؟ بیا بریم تو دیگه !

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید