نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه

قسمت پنجاه

- من هر وقت دوست داشته باشم برمی گردم خونه من اینجا ست ، بین آدماهایی که دوستم دارن و بهم اعتماد می کنن.
-تو هنوز منو نبخشیدی ؟ توتوی اون جریان منو مقصر می دونی ؟باید به من حق بدی پری ...
-شما هیچ حقی نداشتید بهم تهمت بزنید . حق نداشتید فکرای ناجور بکنید . شما تو اون جریان مقصر نیستید ولی می تونستید اجازه ندید کار به جدایی طولانی بکشه من می تونستم بیشتر از اینا پیش بابا بمونم ، اگه فقط به حرفم گوش می کردید و مقصر اصلی رو پیدا می کردید ولی برای من بد نشد ، حداقل تونستم خانواده مادری م رو پیدا کنم ، اونهایی که از خون و از گوشت منن. اونا اگه گوشتم رو بخورن استخونم رو دور نمی اندازن . درست بعکس کاری که شما با من کردید اونا دوستم دارن.
از کنارش گذشتم جلومو گرفت و بهم اجازه حرکت نداد .
-خوب ...منم دوست دارم .
برگشتم نگام نشست تو نگاه سوزانش نگاهی که پر از تمنا بود دوباره زمان برگشت به عقب حالا جای من و اون برعکس شده بود . اشک توی چشمام حلقه زده و به یاد اون روز آه کشیدم ولی کینه ای که از اون روز به دلم مونده بود و همه سختی که واسه فراموش کردنش کشیده بودم بهم اجازه نمی داد عشقم رو روی پرده بیارم .
انگار خودم نبودم به جای من اون پریایی حرف می زد که هر شب از دوری اون تا صبح اشک می ریخت و از بی وفاییش دلش به درد می اومد .
-مهم نیست که تو دوستم داری مهم اینه که دیگه احساس من وتو یکی نیست .
سرش رو پایین انداخت .
-حرف خودمو به خودم برمی گردونی .
-آره اون روز یادته ؟
-من توی اون دوران زندگی می کنم توی گذشته توی روزایی که کنارم بودی ولی ...
-ولی تو منو پس زدی نه ؟
با تاسف سرش رو تکون داد.
- چه کار کنم ، که تو منو ببخشی ؟
-از اینجا برو نذار با دیدنت دوباره اون زجری رو که کشیدم به یاد بیارم پدرام تو از توی ذهن من واسه همیشه خط خوردی دیدن دوباره ات خاطره تلخ اون روزا رو برام زنده می کنه ، روزایی که از پشت پنجره می دیدمت ، که شونه به شونه مریم از خونه بیرون می رفتی .
-بسه پری ...
-نه ...بذار حرف بزنم بذار تو بفهمی من توی این سال ها چی کشیدم .
-تو فکر می کنی من تموم این مدت عذاب نکشیدم .
-قضیه من و شما خیلی با هم فرق می کنه . این راهی بود که خودتون انتخاب کردید ولی من این سرنوشت رو نمی خواستم شما برام رقمش زدید من هیچ وقت شما رو نمی بخشم شما بهترین روزای زندگی منو سیاه کردید .
از کنارش گذشتم و رفتم توی جاده باریکی که به باغ منتهی می شد صدای فریادگونه اش روشنیدم که گفت :
-پس من چه کار کنم ؟
از همون جا فریاد زدم
-نمی دونم میتونید کبوتر دلتون رو ببرید رو بوم دیگه ای بشونید .
***************************************
سر وصدای موسیقی اونقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید .آهسته از در پشتی وارد شدم و رفتم طرف اتاق جلوی در صدای زن دایی میخکوبم کرد .
-اومدی پریا ؟معلوم هست کجایی ؟ همه سراغتو می گیرن .
-ببخش زن دایی الان حاضر میشم
-ای وای خدا مرگم بده این چه قیافه ای رفته بودی شنا ؟
خندیدم :
-نه افتادم تو رودخونه
-خدا مرگم بده
-وا خدا نکنه زن دایی .
-از دست تو من چه کار کنم ؟آخه الان وقت جنگل رفتن بود بدو لباسا تو عوض کن تا سرما نخوردی این کت مال کیه ؟
تازه متوجه کت پدررام شدم .
-مال ...مال پدرام دم در دیدمش سردم شده بود ...
-خیلی خوب باشه زود باش عجله کن .
-چشم .
رفتم تو ودر رو بستم لباسی رو که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم همون لباس های نقره ای رنگی بو که اون شب تو عروسی دوست بابا پوشیده بودم چشمم خورد به شال پدرام همون که از اصفهان برام آورده بود قلبم فشرده شد .
کتش رو برداشتم و به سینه فشردم عطرش پیچید توی صرتم و چشمام پر از اشک شد . زیر لب اسمش رو صدا کردم و نالیدم من هنوز عاشق اون بودم گذر زمان فقط یه مرهم بود واسه زخم کهنه ام ولیدیدن دوباره اون ...
با صدای در سرم رو بلند کردم . اشکامو پاک کردم و کت پدرام رو روی تخت گذاشتم .
-بله ؟
شراره سرش رو از لای در آورد تو .
-پری اینجایی ؟
باشادی از جا بلند شدم .
-شراره
اومد تو .
رفتم طرفش و بغلش کردم .صورتم رو بوسید بوسه اش رو بی جواب نذاشتم .
-بذار نگات کنم چقدر تو این ده روز دلم برات تنگ شده بود .
-منم دلم برات تنگ شده بود .
-آره معلومه بود بس که بهم زنگ می زدی .
-وا شراره من که دو سه بار بهت زنگ زدم .
-تو این مدت داشتم از تنهایی می پوسیدم دلم به تو خوش بود که تو هم شبونه فرار کردی
-من فرار نکردم نمی خواستم بیدارت کنم .
-ای شیطون بگو سر خر نمی خواستم .
-سرخر ؟
-آره دیگه می خواستی بدون مزاحم و سرخر با حمید بیای .
-وای شراره یعنی تو این جوری فکر می کنی ؟
-ناراحت نشو .شوخی کردم .
-من فکر می کردم پدرام می آد پیشت و تنها نیستی .
آهی کشید و گفت :
-از روزی که تو رفتی پدرام یه شب هم نتونست تو اون خونه دووم بیاره باور می کنی تموم این چند سال فقط چند ساعت با سارا می اومد و زود می رفت می گفت نمی تونم این خونه رو بدون پریا تحمل کنم .
-شراره تو قول داده بودی از اون پیشم من حرف نزنی
-یعنی تو دیگه دوستش نداری ؟
-لباسم چطوره شراره
با این حرف می خواستم بحث رو عوض کنم . اونم انگار متوجه شد ، چون گفت :
-خیلی قشنگه این همون لباسی نیست که اون شب ...
-آره همونه همون که فرداش از بابا یه کتک حسابی خوردم .
نگاش رنگ غم گرفت .
-آره یادمه خدا بیامرزدش خیلی بهت بد کرد .
-فراموش کن شراره اون بابام بود حالا خوب یابد .
-تو بخشیدیش !
-آره شراره من همون موقع که خبر مریضیش رو شنیدم از ته دل بخشیدمش .
دستش رو گذاشت رو شونه امو گفت :
-تو چقدر خوبی پری کاش پدرام رو هم ...
انگشتمو رو لباش گذاشتم .
-هیس تمومش کن دوست ندارم خلوت من وتو با حرفای دیگه پر بشه .
-اهی کشید و گفت :
-باشه پری هر چی تو بخوای بیچاره پدرام .
-من می رم بیرون میرم کمک زن داییت تو هم حاضر شدی بیا .
سرم رو تکون دادم و اون رفت زیر لب گفتم :
-بیچاره پریا
برگشت و گفت :
-چیزی گفتی ؟
-نه با خودم بودم .
-راستی تایادم نرفته یه بسته ر وساک من هست اون مال توئه
-مال من چی هست ؟
-لباسه گفتیم شاید لباس مناسب نیاورده باشی . پدرام اینو گرفت بازش کن ببین خوشت می اد ؟
-ممنون ولی همین خوبه .
-هر طور راحتی پس من می رم کار داشتی صدام کن .
-باشه ممنون .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید