نمایش پست تنها
  #47  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و سوم

سعی کردم و از جا بلندشدم . همه جای بدنم درد می کرد . با هر سختی بود خودم رو رسوندم به اتاق و روی تخت ولو شدم و چشمامو رو هم گذاشتم . سعی کردم اتفاق های افتاده رو مرور کنم ، می دونستم کی این کارو کرده ، ولی حیف قدرت اثبات نداشتم .
با شنیدن صدای در چشمامو باز کردم . پدرام بود ، بدون اینکه حرفی بزنه یا نگام کنه ، اومد تو . به سختی بلند شدم و نشستم . اونم کنارم نشست واز تو جعبه سفید رنگی که می دونستم جعبه کمک های اولیه ، باند و گاز استریل در آورد .
بدون اینکه حرفی بزنه ، آهسته روسریم رو از سرم بیرون کشید تازه نگام افتاد به روسری که از خون سرخ شده بود .
گاز رو روی سرم گذاشت و باند رو پیچید دور سرم . از پشت پرده اشک نگاش کردم ، پس هنوزم به فکر من بود . اشکام ز چشمام فرو ریخت روی صورتم و کم کم به هق هق تبدیل شد .
«چرا چیزی نمی گفت ؟چرا حرفی نمی زد ؟»
کارش که تموم شد ، پنبه برداشت و با الکل شروع کرد به پاک کردن خون های روی صورتم تو چشماش دقیق شدم . چشماش که یه پرده اشک شفافشون کرده بود،ولی مثل من نمی باریدن . چشمایی که سعی داشت توی نگام نیفتن .
کارش تموم شد و بدون حرفی بلند شد که بره . با هر سختتی بود ، پشت سرش بلند شدم .
-پدرام !
ایستاد ولی برنگشت تا التماس چشام رو پاسخ بده . به سختی خودم رو جلو کشیدم و دستش رو گرفتم و نالیدم .
-پدرام ! یعنی تو باور کردی !
هیپی نگفت حتی برنگشت نگام کنه .
-باشه پدرام، تو هم خیال کن که حق با اوناست . تو هم تنهام بذار منم خدایی دارم .
بعد دستش رو بالا آوردم و بوسیدم . با خشم دستش رو از تو دستم بیرون کشید و به جاش سیلی سختی رو صورتم نشوند .
خندیدم ، نه از خوشحالی ، نه از شدت غم و اندوه .
-دوستت دارم پدرام دوستت دارم .
با صدایی غم آلود زمزمه کرد :
مهم نیست که منو دوست داری ، مهم اینه که احساس من مثل تونیست . تو لیاقت عشق پاک من رو نداشتی ، تو لایق همون آغوش هایی هستی که خیال می کردم می تونم ازشون دورت کنم ، ولی در موردت اشتباه می کردم .
-پدرام ف من به تنها عشق زندگیم خیانت نکردم ف من ...
-نمی خوام چیزی بشنوم .
-پدرام اون عکس ها مونتاژه .
-اونقدر دقیق؟تو جای من بودی باور می کردی ؟
رفت طرف در . زانوهام خم شدن و با درماندگی نشستم رو زمین .
-حالا من چه کار کنم ؟بدون تو ! می میرم پدرام می میرم .
آهی کشید و گفت :
-مهم نیست که تو می خوای چه کار کنی ، مهم اینه که من می خوام به پیشنهاد مریم پاسخ بدم . حداقل مطمئنم دست های نامحرم بهش نخورده .
وبعد درو باز کرد رفت !واسه همیشه از زندگیم بیرون رفت !
فکر می کردم بدون اون زنده نمی مونم ، ولی موندم فکر می کردم بی اون لحظه هانمی گذرن ، ولی گذشتن ، روزا شب شدن و شبا روز .
شراره گاهی می وامد و برام غذا می اورد دوباره می اومد سینی دست نخورده غذا رو برمی گردوند . تو نگاش حسرت و افسوس موج می زد ، ولی هیچی نمی گفت . اگه هم حرفی می زد پاسخی نمی شنید . باهاش حرفی نمی زدم چون می دونستم حرفام رو باور نمی کنه .
غروب روز سوم بود که تلفن زنگ خورد ف جواب ندادم از پای تکون نخوردم ، فقط از همون جا پدرام رو دیدم ، که دست تو دست مریم از خونه بیرون رفتن .
آهی کشیدم و با حسرت به دربسته نگاه کردم . مریم برنده بازی شد و پدرام ازم ربود . درست از فردای اون روز بود ، حضور مریم توی اون خونه پررنگ شد .صدای صحبت هاشون و خنده های بلند شون وجودم رو آتش می کشید ، ولی جرات اعتراض نداشتم . شراره گاهی برام حرف می زد و خبرارو می آورد .
-امروز یه صیغه محرمیت خوندن تا برن خرید .
-اخر همین ماه عروسیشون .
-نمی دونی سارا چقدر خوشحاله ! همچین می گه مامان مریم که هر کی ندونه فکر می کنه واقعا اون مادرشه .
اون می گفت و من اشک می ریختم ، آروم و بی ثدا و اونجا بود کهشراره با نگاه متعجبش بهم خیره می شد و بدوناینکه پاسخی برای اشکام پیدا کنه ، بیرون می رفت .
تلفن اونقدر زنگ خورد ، که رفت رو پیغام گیر .
-الو ، پریا خانوم سلام ...احوالت..اوضاع احوال چطوره زنده ای یا مرده ؟ حال کردی ؟خوشم اومد . بابای خوش غیرتی داری ؟صدای داد و فریادش تا سر کوچه رو چه عرض کنم تا دو کوچه اون ورترم می اومد . آخی نازی ، خیلی کتک خوردی ؟تقصیر خودت بود ، گفتم که یه کم با ما راه بببیاد ، هی تو سوسه اومدی و از کردی و جانماز آب کشیدی . خوب اینم آخر لجبازی و جواب سر بالا داده به بهمن ! تازه ای اولش بود ، می خوای کاری باهات کنم که آرزوی مرگ بکنی ، فقط مرگ ، می خوام از زنده بودنت پشیمون بشی .
رفتم طرف گوشی .
-عکس منو از کجا آوردی عوضی ؟
-خیلی دلت می خواد بدونی ؟
توی استخر با موبایل ازت گرفته بودن .
-خیلی پستی بهمن .
-آخی بمیرم واست ، خیلی برات سخت گذشه ، نه ؟
-خیلی پستی ، تو زندگیمو نابود کردی . زندگیمو ، عشقمو ...
-الهی بمیرم ، تو عاشقم بودی ؟تو واون دلسنگت ؟
-تو تقاص این کارت رو پس می دی و من می دونم اون روز دیر نیست ...
مستانه خندید .
-درست مثل تو ، تو که تقاص جواب سربالات به بهمن رو پس دادی .
-واسه روز دیدن عذابت لحظه شماری می کنم .
-برو بابا اگه قرار بود نفرین شماها بگیره که تا حالا من باید هفت تا کفن پوشونده باشم . از بس نفرین پشت سرمه .
-برو بمیر ، هر چند می دونم مرگم زیادته ، تو لایق مردن هم نیستی .
گوشی رو گذاشتم و دو شاخه رو از پریز کشیدم . این مکالمه ضبط شده می تونست سند بی گناهیم رو امضاء کنه .
بلند شدم و جلوی آینه ایستادم .کبودی صورتم از بین رفته بود ،فقط یه هاله بنفش اطراف گونه ام بود که وقتی روسری سرم می کردم ازدید ممخفی می شد . پاهام هنوز درد می کردن و دستم ورم داشت ولی دردی که توی قلبم حس می کردم خیلی بیشتر از درد جسم آزارم می داد. گیتارم رو بغل کردم و پشت پنجره نشستم و شروع کردم به نواختن یه اهنگ غمگین . صدای در دست هام از حرکت نگه داشت . سرم رو چرخوندم طرف در . دستگیره در چرخید و پدرام توی قاب نمایان شد . برقی از خوشحالی از چشام عبور کرد ، ولی چهره او هیچ فرق با چند روز پیش نکرده بود . اومد جلو و دستش رو گرفت طرفم نگام از روی صورتش چرخید روی دستش ، دستی که کارت زیبایی رو به طرفم گرفته بود .
دستم رو بلند کردم و اونو کارتو گذاشت توی دستام لرزونم وبی هیچ حرفی رفت . اشک نگامو رو تار کرد . بدون اینکه کارت از تو پاکت بیرون بیارم پاره کردم وریختم رو زمین .
بلند شدم و رفتم سراغ کمدم و دفتر خاطرات مامانم رو برداشتم و ادرس انتهایش رو خوندم باید می رفتم ، موندن من فایده نداشت . باید می رفتم ، صدای مامانتوی گوشم پیچید :« برو پری ، هر وقت زندگی بهت سخت گرفت برو ! می دونم اونجا خوب از یاد گار من نگه داری می کنن برو برو پری !»
درو از پشت قفل کردم وشرو ع کردم به جمع آوری لوازم ضروری ام . وقتی کارم تموم شد یه کاغذ برداشتم و خطاب به پدرام نوشتم :
می ترسم اسم پاکت رو روی کاغذ حک کنم . می ترسم فکر کنی حرمت اسمت رو زیر پا گذاشتم ، ولی من اونقدر ک تو فکر می کنی آلوده به گناه نیستم . گناه من فقط دوست داشتن بود ، دوست داشتن مردی که دلی از سنگ داشت .
نمی دونم ، شاید هیچ وقت ادامه این نامه رو نخونی .برام مهم نیست ، مهم اینه که بالاخره حرف های نگفته دلم رو به زبون آوردم . پدرام دلم می خواست بدونی که چقدر برام ارزش داری ، چقدر دوستت دارم . ولی تو به حرفای من گوش نکردی ، تو چند تا عکس مونتاژ شده رو باور کردی و منو از خودت روندی ! هیچ وقت وسعت عشقم رو درک نکردی ،هیچ وقت نخواستی نگاه مشتاقم رو ببینی و همیشه التماس نگام رو بی جواب گذاشتی .
آه پدرام ، پدرام من کاش می دونستی چه به روزم آوردی و با من تو منو از قعر تاریکی بیرون کشیدی ولی بازم هولم دادی توی یه چاه تو چاهی که انتها نداره .
کاش فقط یه لحظه به حرفام گوش می کردی .خوش به حال اون عکس ها که حداقل تو به حرفشون گوش دادی بدبخت و سسیاه بخت منبودم که حرفام برات هیچ ارزش نداشت .
عشق تومنواز انتهای ظلمت بیرون کشید و بی رحمی و سگ دلی تو دوباره دنیام رو تاریک کرد و منو خاکستر نشین .
اگه کتک های بابا تنم رو زخمی کرد ف نگاه پر کینه توروحم رو خراشید . سیلی تو نه روی صورتم که روی قلب زخمی ام فرود اومد .
حالا می رم . می رم که سایه ام روی زندگیت سنگینی نکنه . حالا که احساس تو با من یکی نیست ، می رم می رم نه به خاطر اینکه نمی تونم بی رحمی و سردیت رو تحمل کنم چون دیدن تو بدون هیچ لبخند و احساسی از جانب تو ، بازم برام لذت بخشه ، ولی میرم چون نمی تونم تورو کنار کس دیگه ببینم ، اونم رقیبی برای از صحنه بیرون کردنش خیلی تلاش کردم .
آره من می رم پدرام ! ولی ازت خواهش می کنم به آخرین پیغام ضبط شده روی دستگاه تلفن اتاقم گوش بدی ! شاید اون سندی برای اثبات بی گناهیم . از صمیم قلب واسه تو و سارای قشنگم که عاشقونه هر دوتون رو می پرستم آرزوی خوشبختی می کنم . به خدا می سپارمت «پریای تنها »

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید