نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

" قسمت چهل و دوم "


با شیطنت گفت :
-حالا تو از شنیدن کدوم قسمت اون ناراحت شدی ؟از ازدواج داییت یا از اینکه مریم زن داییت بشه ؟ هان ؟
آب گلوم رو فرو دادم و میون بغضی که اماده بارش بود ف گفتم :
-تو دایی من نیستی ،هیچ وقت هم نبودی .
یه لنگه ابروش رو به نشونه تعجب بالا داد
-خوب چی شد ؟ نظرت عوض شده ، فکر نمی کنی یه کم خودخواهی . خوب تکلیف منو روشن کن . هر وقت می خوای لج کنی من می شم داییت ، هر وقت هم دلت خواست می گی من داییت نیستم . بالاخره من چی ام ؟دایی پدرام یا پدرام خالی ؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم کاش جرات اینو داشتم که بگم تو فقط برام پدرامی ، تو از اول هم دایی من نبودی . کاش می تونستم بی پروا بهش بگم که دوستت دارم . دیوانه وار دوستت دارم. ولی نه جراتش رو داشتم نه جسارتش رو .
-سوالم جواب نداره؟
بلند شد و چند قدم ازم فاصله گرفت و دستش رولای موهاش فرو برد . هر وقت عصبانی می شد این کارو می کرد . یک دفعه برگشت و نگامو غافلگیر کرد . نگامون تو هم گره خورد ، هومن نگاهی که گرم بود و پر از تمنا نگاهی که می گفت دوستم داره.اشک و لبخند با هم صورتم رو نقاشی کردن .
با دیدن لبخندم ، خندید و گفت :
صورتت شده مثل هوای بهاری ، مثل اون موقع که هم خورشید تو آسمونه و هم نم بارون می زنه .
بازم خندیدم .
-پس بالاخره خندیدی خانوم کوچولو ، ها ...
صدای کلاغ مزاحمی که روی دیوار حیاط نشسته بود ، نگام رو از صورتش جدا کرد .یه دفعه دلشوره بدی به دلم افتاد ، مامان همیشه می گفت ، کلاغ شومه . چه آواز بخونه و چه نه ، بازم نحسی می آره ، بازم قاصد خبرای بده .بی اختیار اخمام تو هم رفت ، نکنه قراره اتفاق بدی بیفته ؟
-خیلی قشنگه نه ؟!
نگام رو برگردوندم روی صورتش .
-چی ؟
-کلاغ رو می گم ، کاش منم حداقل مثل اون بودم و می تونستم این طوری توجه تورو به خودم جلب کنم .
خندیدم .
-دورغ می گم ؟شاید اون موقع این جوری بهم خیره می موندی .
سرم رو پایین انداختم .
-اون موقع اصلا نگات نمی کردم .
-پس چرا الان این طوری بهش خیره شدی ؟خوب اگه منم یه کلاغ بودم هیچ فرقی با این کلاغ نمی کردم ، اصلا می اومدمی نشستم رو شونت .
بازم خندیدم .
-فکر می کنی این اجازه رو می دادم .
-نمی دادی ؟
سرم رو به دو طرف حرکت دادم .
-نه ، من به خاطر جذابیت این کلاغ نگاش نمی کردم . داشتم به حرفای مامان فکر می کردم . مامان می گفت کلاغ نحسه و فقط قاصد خبرای بده .
-همه اش حرف و خرافاته .
-ولی من بهش ایمان دارم .
-برعکس تو من اصلا این حرفا رو قبول ندارم . کلاغم یه پرنده است ، مثل هر پرنده دیگه ای ، حالا گناه نکرده که این شکلی شده .
-ولی من قبول دارم . روزی که مامان می رفت ، یه دسته کلاغ رو دیوار نشسته بودن و قار قار می کردن .
از جا بلند شد و با برداشتن یه سنگ و پرتاب کردن به طرف کلاغ ، اونو از رو دیوار پروند . بعد برگشت و سر جاش نشست .
-خوب اینم از کلاغ ، حالا در مورد چی حرف می زدیم ؟
-درباره تو ومریم .
-خوب ما هر دومون یه حساب جدا داریم . دنیای من و مریم خیلی فاصله داره.اون خودشم نمی دونه دنبال چی می گرده . منم اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم ، چه برسه به اینکه بخوام انتخابش کنم ،اونم به عنوان شریک زندگیم ..
حرفش رو قطع کردم :
-ولی اون دوست داره .
-می دونم خودشم اینو بهم گفت ، ولی متاسفانه من نمی تونم براش کاری بکنم .
-می خوای چه کار کنی پس ؟
-با چی ؟
-با خودت و سارا ؟
-می رم دنبال کسی که دوستش داشته باشم .
با حسرت گفتم .
-فکر می کنی پیداش کنی ؟
تو چشمام نگاه کرد و زمزمه کرد :
-خوش به حالت .
-یعنی پیداش کردم ، فقط مونده دستمو دراز کنم و بگیرمش .
-پس چرا این کارو نمی کنی ؟
-خیال همین کارم دارم، فقط باید از احساس اونم مطمئن باشم .
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
-پدرام ..من ..من
صدای وحشتناک بسته شدن در حیاط به حرفم خاتمه داد. با وحشت از جا پریدم ، پدرام همین طور .
صدای وحشتناک بابا به بحثمون خاتمه داد . با عصبانیت منو به نام می خوند . پاهام شروع کرد به لرزیدن ، نگاه وحشت زده ام رو به صورت پدرام دوختم .
-آروم باش چیزی نیست ، تو همین جا بمون . من باهاش حرف می زنم .
بابا با چند قدم سریع خودشو رسوند . جلوی ساختمون . پدرام به طرفش رفت . تازه انگار متوجه ما شده باشه ، راهش رو کج کرد و اومد طرف ما . پشت پدرام پناه گرفتم و منتظر طوفانی که دلم گواهی ب می داد آرامش دوباره زندگیم رو به یغما می بره .
شراره با عجله از پله ها پایین دوید .
-چی شده مسعود .
بابا نعره کشید
-چی شده ، بیا ببین که چه جوری مار تو استین داشتیم و خبر نداشتیم !
بعد پاکت بزرگی که توی دستش بود و گرفت طرف شراره .
-برو کنار پدرام . بذار خدمتش برسم . دیگه نمیدونم با چه رویی تو محل سر بلند کنم ،همینم کم بود .همیون کم داشتم . برو کنار پدرام .
پدرام دستای بابا رو توی دستاش گرفت .
-مسعود خان ، یه خورده مراعات کن اروم تر صحبت کن بذار ببینم چی شده .
نگام افتاد ر وشراره که رنگش پریده بود ودستای لرزون چیزهایی شبیه عکس رو نگاه می کرد . بعد با ناوری به منو پدرام نگاه کرد و سرش رو با تاسف تکون داد .
دلم ریخت پاییین .دست های پدرام شل شد و دست های بابا از توی دستاش بیرون لغزید و با قدم هایی نااستوار رفت طرف شراره .
بابا با چند قدم خودشو به من رسوند و تا به خودم بیام سیلی محکمی توی صورتم زد و تعادلم زد از دست دادم و پرت شدم عقب سرم با کناره باغچه برخورد کرد . درد بدی توی سرم پیچید به سختی بلند شدم و نشستم . نگامو به پدرام دوختم و ملتمسانه ازش کمک خواستم . ولی اون به من نگاه نمی کرد داشت اون عکس ها رو تماشا می کرد ،غبار اندوه چهره اش رو پوشوند و اخماش تو هم رفت .
فریاد زدم :
-یکی بهم بگه چه خبره ؟
پاسخم لگد محکمی بابا بود که توی پهلویم فرود اومد . از درد به خودم پیچیدم .
-شراره ، کمک کن ، بیا اینو بگیر ، نذار بزنه .
شراره با افسوس سرش رو تکون داد وروشو برگردوند . تکون خوردن شونه هاشو دیدم .
حس کردم سر خیس شده . دستم رو بردم پشت سرم ، حدسم درست بود ، سرم شکسته بود.
-پدرام ! تو یه چیزی بگو .
بابا با همون عصبانیت گفت :
-خفه شو دختره خراب ، دختره هرزه ببیند دهنتو .
بعد لگد کوبید به دستم .
-آی دستم شکست .
-به جهنم . مرگم واسه تو زیاده چشمم روشن ، دستم درد نکنه با این بچه تربیت کردنم
نالیدم :
-آره چقدرم که شما تو تربیت من نقش داشتید .
موهامو رو گرفت و کشید :
-آره اشتباهم همین جا بود .تو مثل علف هرز بودی ، واسه همین این جوری شدی .
-حداقل بگو چرا می زنی ، نباید بدونم ؟
رفت طرف پدرام و عکس ها رو از تو دستش بیرون کشید و اومد طرفم . کنارم نشست و موهامو گرفت تو مشتش با دست دیگه عکسا رو گرفت جلو روم .
-واسه اینا ، واسه سندهای بی آبروئیت
از پشت پرده اشک و خونی که از پیشونیم جاری بود ، به عکسا نگاه کردم . ماتم برد نمی دونم او عکسا چه جوری مونتاژ شده بود ؟ کار هر کسی بود ، خوب از عهده اش براومده بود ، ولی آخه اون عکس چهره منو از کجا داشت ؟
حودم هم به شک فتادم . یعنی اون عکس من بود ؟ولی آخه چع جوری فکی این بازی رو شرع کرده ؟
-حالا بازم بگوم نیستم .
همه توانم رو جمع کردم و گفتم :
-من نیستم ،این دورغه ، یه بازیه کثیفه .
عکسا رو دونه دونه جلوی چشام گرفت .
-نگاشون کن ببین کجای این دورغ ؟ کجاش بازیه اینا خودتی ، خود لجنت .خود کثافتت .
به عکسا نگاه کردم ، حتی شرمم شد نگاهشون کنم . اونقدر زننده بودن که .. تو چند تاشون اصلا چهره من مشخص نبود ، ولی چند تا ...
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-من نیستم من اصلا این مردرو نمی شناسم . شراره تو یه چیزی بگو پدرام تو هم ؟ تو هم باورت شده ؟
پدرام با افسوس سرش رو تکون داد و سمت شراره و سارا که وحشت زده داشت به ما نگاه می کرد ، گرفت و رفت .
-این من نیستم ، این عکس ها مونتاژه
مشت محکم بابا ، حس شوری خون رو تو دهنم پخش کرد .
-ابنو نگی ، پس چی بگی .
-اگه صد بار دیگه هم بگید ، می گم من نیستم .
-خفه شو . دیگه برام آبرو نذاشتی ، نمی دونم چطوری تو محل سربلند کنم . من دیگه دختریی به اسم پریا ندارم ، پریا مرد .
آخرین لگد رو نثار کمرم کرد و رفت تو خونه . سرم رو گذاشتم روی زمین و از ته دل زار زدم . تمام بدنم درد می کرد . هر قسمتی که حرکت می دادم درد بدی تو تنم می پیچید زیر نم نم بارون ، چشام هم با آسمون هم نوا شد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید