نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی وششم»

چقدر گذشته بود نمیدونم ، با شنیدن صدای در ،اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فروبدم . پشت به در رو به روی پنجره نشسته بودم . نگام توی باغ گردش می کرد ، ولی ذهنم اون پایین توی آشپزخونه ؛ پیش حرف های پدرام و نگاه های سوزان مریم .
دوباره صدای در ، مثل سوهان روحم رو خراشید .
-ول کن داریوش ، حوصله ندارم .
دوباره چند ضربه به در خورد و متعاقب اون صدای گرم و آشنای اون توی گوشم پیچید :
-می تونم بیام تو !
آخرین نم گونه ام رو پاک کردم و با صدای که سعی می کردم دورگه نباشه ، گفتم :
-بله بفرمائید .
اومد تو و به نرمی دررو بست .
-خوب خلوت کردی .
-خیلی وقت بود که دریا رو ندیده بودم .
اومد کنارم ایستاد دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد . زیر چشمی نگاش کردم ، اونم مثل من نگاش لابه لای درخت ها یا شایدم دریا بود . عطرش پیچید توی صورتم ، چشمام رو بستم و با یه نفس عمیق عطرش رو به ریه کشیدم .
-چرا نموندی پیش ما ، خیلی خوش گذشت .
-معلوم بود منم جای شما بودم ، بهم خوش می گذشت .
-فقط به من خوش نگذشت ، همه با هم خوش بودن ، جات خالی بود.
-بعضی ها مطمئنابخوبی می تونن جای منو پر کنن.
-هر کسی جای خودش رو داره و هیچ کس نمی تونه جای کس دیگه رو بگیره .
بعد آهی کشید و گفت :
-می خوام باهات حرف بزنم ، حوصله شو داری ؟
ته دلم ترسی رو احساس کردم و همه وجودم لرزید . فکر نمی کردم اینقدر زود بخواد باهام حرف بزنه و حدس می زدم اون واسطه ای که قراره با مریم حرف بزنه ، منم .دلم می خواست می زدم زیر گریه و با التماس ازش می خواستم ؛ این حرف رو نزنه و دلم می خواست قفل سنگین قلبم رو باز می کردم و نگفته هارو بازگو می کردم .ولی من دوست نداشتم خودم رو بهش تحمیل کنم و به زور خودم رو توی آینده اون و دخترش جا کنم . سعی کردم خوددار باشم و حرفی نزنم و روی احساسم سرپوش بذارم . نمی خواستم حالا که می دونستم بین اون و مریم احساسی پا گرفته ، رسوا بشم .
-راستش خیلی وقت بود که دلم می خواست باهات حرف بزنم ، ولی خوب دنبال یه فرصت بودم تا امروز ، که مریم سر صحبت رو باز کرد . گفتنش برام سخته ، سخته که ازت بخوام ...
اسم مریم مثل یه خار تو قلبم فرو رفت . پس اون منتظر یه ندا از طرف مریم بود ؟
بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-زیاد خودتون رو اذیت نکنید متوجه منظورتون شدم .
-واقعا ؟
-بله اونقدر که فهمیدم چه کار باید بکنم .
-خوب پس کار منو راحت کردی .
-بله دایی جون ، من با مریم صحبت می کنم و نظرش رو راجع به شما می پرسم نظرش رو حتم دارم کاملا مثبته .
بعد به سمت در رفتم تا اونو با افکارش تنها بذارم . دستم دستگیره درو لمس کرد ، صداشو شنیدم :
-صبر کن پریا ،باید برات توضیح بدم ، تو داری اشتباه می کنی .
-نه توضیح نمی خواد ، حق با مریمه ، درسته من اشتباه کردم .سارا به مادر احتیاج داره ، نه خاله ! من اینو درک می کنم .
سریع اتاق رو ترک کردم ، در حالی که وجودم مالامال از غمی وصف ناپذیر بود . از مقابل نگاه حیر زده داریوش و مریم به سرعت گذشتم و از ساختمون بیرون دویدم . می خواستم فرار کنم از خودم ، از مریم ، از واقعیتی که قدرت هضمش رو نداشتم من نمی تونستم حضور مریم رو تحمل کنم ، اونم به عنوان رقیبی که عشقم رو غارت کرد .
توی ساحل شروع به دویدن کردم ، داشتم فرار می کردم ، از خودم و احساسی که ناخواسته توی قلبم ریشه کرده بود .
بین دو تا تخته سنگ بزرگ پناه گرفتم و زانوهامو بغل کردم و اجازه دادم اشکام بباره ، تا بغض بزرگ و نشکفته گلوم خالی بشه .
به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و دیگه خورشید خبری نبود . با وحشت از جا بلند شدم و تازه متوجه شدم چقدر پاهام خسته و بی حس شدن . من اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم ، که نه متوجه تاریک شدن هوا شدم و نه متوجه سرما .
توی ساحل شروع کردم به حرکت . می خواستم تا اون اندک روشنایی باقی مونده ، خودم رو به ویلا برسونم . هر چی می رفتم انگار نمی رسیدم ، باور نمی کردم خودم به تنهایی این همه راه اومده باشم . از دور شعله آتیش نظرم رو جلب کرد . نیرو گرفتم و با سرعت بیشتر به سمت آتیش رفتم . چند نفر دور آتیش حلقه زده بودن و بچه ای کنارشون روی زمین با شن ها بازی می کرد . جلوتر رفتم ، شناختمشون ، خودشون بودن . مهربان از جا بلند شد و با دست به سمت من اشاره کرد .
-اومدش ، اوناهاش .
وای واونا نگرانم شده بودن ، اصلا به فکرشون نبودم . سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلو رفتم . مهربان جلو اومد بغلم کرد :
-کجابودی پریا !مردیم از نگرانی .
-معذرت می خوام ، اصلا متوجه گذر زمان نبودم .
داریوش چند قدم جلو اومد و گفت :
-خیلی نگرانت شده بودن.
- تو یکی حرف نزن که می دونم هر کی نگران شده باشه تو یکی نبودی و نیستی .
با صدای بلند خندید :
-منم از خودم حرف نزدم ،گفتم نگرانت شده بودن .
مهربان اخم قشنگی کرد و رو به داریوش گفت :
-الان چه وقته شوخیه ، داریوش خان .
بعد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-کجا بودی تا حالا ؟دلمون هزار راه رفت .
نگاهم از سرشونه اش عبور کرد وروی شونه پدرام که پشت به ما نشسته بود ، افتاد اون حتی برنگشت تا منو ببینه . غمی آشکار نگاهم رو رنگ کرد. انگار که مهربان متوجه نگاهم شد ، چون سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد :
-از عصری تا حالا ده بار این اطرافو گشت ، نمی دونی چه حالی داشت .
-آره معلومه .
-این طور قضاوت نکن پریا ، من نمی دونم چه حالی داره ، اون مطمئنا واسه اینکه باهات برخورد بدی نداشته باشه ، از جاش بلند نشد .
-مثلا چه برخوردی ؟
-هیس پری ! می شنوه ، زشته بالاخره مسئولیت تو با اونه .
-مگه من بچه ام که مسئول و قیم بخوام .
-تورو نمی دونم ، ولی اون خودشو مسئول می دونه . می گفت اگه اتفاقی براش بیفته هیچ وقت خودمو نمی بخشم .
-هی ، شما دو تا چی در گوش هم پچ پچ می کنین .
-اه ، داریوش تو می میری اگه حرف نزنی ؟
-اصلا به من چه ، اونقدر اونجا در گوشی حرف بزنین تا از سرما بمیرین .
-خیالت راحت ، تا تو باشی هیچ کس نمی میره دکتر جون .
غش غش خندید .
-بسه دیگه اینقدر فک نزن ، بیا بنشین پیش ما بذار چشمای آقا پدرام هم با دیدن روی نحست روشن بشه .
مهربان دستم رو گرفت و با خودش کشید .
-تو چقدر سردی دختر ؟بیا بنشین کنار آتیش .
بدون هیچ مقاومتی حرکت کردم و همراه مهربان رفتم و کنار آتیش نشستم ، درست رو به روی پدرام . سرم رو بلند نکردم تا نگاش کنم . می ترسیدم ! می ترسیدم دوباره با دیدن برق نگاش اسیرش بشم ، و من اینو نمی خواستم . نمی خواستم فراموش کردنش برام سخت تر بشه . نگام رو پایین انداختم و سرم رو با انگشتام گرم کردم . مریم رفت طرف سارا وبغلش کرد ، سارا دست و پاش رو با لجبازی تکون داد .
-ولم کن می خوام بازی کنم .
-نه عزیزم ، یخ کردی . ببین دست هات چقدر سرده .
-دوست دارم ، می خوام بازی کنم
-اگه بچه خوبی باشی ، قول می دم فردا صبح بازم بیارمت بازی کنی .
-قول می دی ؟
-آره خانوم کوچولو قول می دم . حال می آی با هم بریم خونه ، هم بریم حموم ، هم لباسات رو عوض کنیم ، هم شام درست کنیم .
-آخ جون ، آب بازی .
-آره ، آب بازی .
-باشه خاله ، بریم .
آهی کشیدم و نگام روبه پدرام دوختم . دلم می خواست مخالفت می کرد واجازه نمی داد سارا اونقدر به مریم نزدیک بشه . میترسیدم حضور من تو زندگیش کم رنگ بشه ، هر چند اون باید حضور مریم عادت می کرد، اون مادر می خواست نه خاله .
برخلاف انتظارم ، پدرام مخالفتی از خودش نشون نداد . فقط نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت . هیچی رو نمی شد از نگاش خوند . یه نگاه مات و خیره و شیشه ای ، انگار که اصلا حواسش به من نبود .
مریمم و سارا صحبت کنان از ما فاصله گرفتن . به خودم گفتم :
« چه راحت ! حتی از پدرام اجازه نخواست ! خوب حتما خودش قبلا گفته بوده »
داریوش آه بلندی کشید و گفت :
-بسه دیگه ، شمام یه چیزی بگید ، دلم ترکید .
هیچ کس حرف نزد .مهربان از جا بلند شد و گفت :
-داریوش خان می آی بریم قدم بزنیم ؟
-نه ترجیح می دم همین جا کنار آتیش بنشینم و گرم بشم .
-ولی به نظر من قدم بزنیم بهتره ها .
-آخه سردمه .
-راه می ریم ، گرمت می شه .
بعد بدون اینکه منتظر داریوش بمونه ،از ما فاصله گرفت . داریوش هم به ناچار بلند شد :
-وقتی رئیس دستور می ده ، دیگه حرفی باقی نمی مونه .
من و پدرام بالبخندی کم رنگ بدرقه اش کردیم . با چند قدم بلند ، خودشو به مهربان رسوند . زیرلب گفتم :
-چقدربه هم می آن .
با چوبی که تو دستش بود آتیش رو کمی زیرو رو کرد ، شعله های کم رنگ آتیش شعله ور شدن . نگاش کردم ، ولی اون نگاش رو به شعله ای آتیش دوخته بود . با این حال حرفم و با گفتن ، حق با توئه تایید کرد .
دستام رو زیر چونم زدم و نگام رو به صورتش دوختم . اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه شیفته ام رو غافلگیر می کرد . اهی کشیدم و نگام رو دزدیدم . چرا من نمی تونم بیشتراز پنج دقیقه روی قولی ، که به خودم می دم باقی بمونم ؟ سکوت زجر آوری که بینمون حاکم شده بود ، عذابم می داد . مثل یه مجرم که در انتظار حکم قاضی نشسته بودم حکم بده . لحظه ها و ثانیه ها به سختی می گذشت .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-چرا چیزی نمی گید ؟
سرش رو بلند کرد . دلم لرزید و اگه شعله های آتیش چهره ام رو روشن می کرد ، مطمئنا تغییر رنگم رو می دید .
خدایا چرا نمی تونم ازش دل بکنم ؟ اون چشما ...!
-دارم فکر می کنم چی باید بگم . چه جوری حرف بزنم که تو برداشت بد نکنی .هر وقت من حرف زدم ، تو استدلال خودت برداشت کردی و هر نتیجه ای که خواستی ازش گرفتی .
سرم رو پایین انداختم :
-متوجه منظورتون نمی شم .
از جا بلند ش و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد ولی حرفی نزد سرم رو بالا گرفتم و منتظر ، نگاش کردم .
-مثلا جریان همین امروز ، من کی از تو خواستم برام بری خواستگاری ؟
--خوب من ...راستش ... نمی دونم فقط فکر کردم ...
حرفم رو قطع کرد :
-بله خانوم فکر کردن . از اون فکرای مخصوص خوشون .
هیچی نگفتم . حرفی واسه گفتن نبود . خوب اونم راست می گفت ، اون کی بهم گفته بود که براش برم خواستگاری ؟اون می خواست حرف بزنه که من خودم ...یعنی اون مریمو نمی خواست ؟یعنی من اشتباه می کردم ؟دوباره یه روزنه امید تو دلم روشن شد .
آتیش رو دور زد و اومد کنارم نشست . حالا هردومون کنار هم بدویم ، مثل تموم رویاهای که هر شب می دیدم . من و اون کنار هم ،اونم توی ساحل ، دریا رو به رومون بود من کنار اون .
-یه سوالی بپرسم ، جوابمو می دی ؟
بدون اینکه نگام رو از شعله های آتیش بگیرم گفتم :
-تا سوالتون چی باشه ؟
-چی باعث شد که فکر کنی من به مریم علاقه دارم ؟ یعنی می خوام ببینم رفتاری ، حرفی یا حرکتی از من دیدی ، که علاقه ام رو به اون نشون بده .
-حرفای ظهرتون که می گفتید می خواین ازدواج کنید و همین که به صحبت های اون مهر تایید می زدید و هم ..
-هم چی ؟از من حرکتی سر زده یا حرفی زدم که این طور برداشت کردی ؟
-نه ، می خوام بودنید من براتون احترام زیادی قائلم . شما برام خیلی ارزش دارید . شما درست تو موقعیتی به دادم رسیدید ، که داشتم زندگیم رو با دست خودم نابود می کردم .شما در حق من کارهایی انجام دادید که بابام نکرده . شایدم مثل دایی که دلش برای خواهر زاده اش می سوزه ، بهم محبت کردید و راهنمام شدید . من فقط فکر کرم . شاید به خاطر حرفای ظهر اومدید صحبت کنید و ...
-پس من برات همون دایی و راهنمای خیالی ام ؟
-مگه غیر اینه ؟
نگاش کردم ، می خواستم انعکاس حرفم رو تو چهره اش ببینم ، ولی اون سرش رو برنگردوند تا نگاه مشتاقم رو ببینه ؛ فقط سرش رو تکون داد و همراه آهی گفت :
-نه ، وقتی تو می گی یعنی نه .
سوز سردی از سمت دریا می اومد .با وجود آتیش ولی بازم احساس سرما می کردم . بازوهام رو بغل گرفتم و خودم رو به اتیش نزدیک تر کردم . باد زد و روسری از سرم سر خورد و افتاد رو شونه هام . قبل از اینکه خودم دستام رو واسه سر کردنش بلند کنم ، پیش دستی کرد و آهسته اونو دوباره کشید روی سرم .
با خجالت نگاش کردم .
-ممنون
نگاشو به صورتم دوخت و سکوت کرد . دلم می خواست زمان همون جا از حرکت بایسته و من اون واسه همیشه در کنار هم بمونیم واون نگاش رو فقط به صورت من بدوزه ، جایی که هیچ مریمی نتونه بین ما دیوار بکشه . چه با حضورش ، چه با احساسش .
نگاهم رو به دریا دوختم و واسه اینکه بحثو عوض کنم گفتم :
-دریا ور دوست دارید ؟من که عاشق دریام .
-یه زمانی عاشقش بودم .دریا همیشه به من آرامش می داد . هر وقت دلم برای شراره تنگ می شد یا خیلی دلم از غربت می گرفت ، می رفتم کنار دریا تا دوباره بتونم آرامشم رو پیدا کنم . ولی همین دریا دوباره آرامشم گرفت ، منو پریشون کرد و سارا رو بی مادر.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید