نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و نهم »

با حس نوازش دستی روی موهام و صدای آشنا و مهربونی ، چشمام رو باز کرم :
-پریا ! پریا نازم . پری قشنگم .
چهره تار و مه گرفته ای از مامان . جلوی چشمام جون گرفت . چشمام رو دوباره باز و بسته کردم .
-مامان تویی !
خم شد و پیشونی مو بوسید .
-آره ، گل مامان ، پری نازم .
بلند شدم و سرم رو روی زانوش گذاشتم .
-مامان ! دلم برات تنگ شده بود .
-منم همین طور ، گل مامان .
-دیگه نمی ذارم از پیشم بری .
خندید . سر رو بلند کردم و دست هاشو گرفتم :
-نه مامان ، نگو که می خوای بری .
سرش رو تکون داد .
-باید برم پری .
با التماس گفتم :
-نه مامان نرو ! اصلا منم با خودت ببر .
بلند شد و دستم رو گرفت و بلند کرد .
-پاشو یه کم قدم بزنیم .
بلند شدم دست تو دست هم شروع به قدم زدن کردیم .
اطرافم تا چشم کار می کرد گل و سبزه بود . عطر گل ها آدم رو مست می کرد . یه نسیم هم آهسته می وزید و عطر گل ها رو بیشتر تو فضا پخش می کرد . به مامان خیره شدم ، یه لباس سرتا سر سفید پوشیده بود و موهاشم دورش ریخته بود و یه تاج گل ، رو سرش بود .
-چقدر اینجا قشنگه مامان ! دوست دارم واسه همیشه اینجا بمونم ، درست مثل یه رویا می مونه .
دستش رو ، رویم موهام کشید و گفت :
-البته ! ومثل یه رویا زود می گذره .
-مثل یه رویا ! ولی من نمی خوام این رویا تموم بشه . من می خوام پیش تو باشم .
لحظه ای عمیق نگاهم کرد و بعد لبخندی به روم پاشید و گفت
-پس با من بیا .
-یعنی منم با خودت می بری ؟من می تونم تا همیشه کنار تو بمونم ؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید :
-آره عزیزم ، بیا بریم .
توی سکوت کنارش راه افتادم . اونقدر محو محیط اطرافم بودم ، که متوجه گذر زمان نشدم . وقتی به خودم اومدم ، که جلومون یه در خیلی بزرگ بود .
-مامان ! اینجا کجاست ؟
-اینجا دروازه زمان . پشت این در همه چیز تغییر می کنه و تو وارد یه دنیای دیگه می شی .
-چه جور دنیایی ؟
-دنیای مرده ها .
-اون وقت واسه همیشه کنار تو می مونم .
چشماشو روی هم گذاشت و ازم فاصله گرفت :
-همین جا بمون ! الان بر می گردم .
ایستادم و رفتنش رو نظاره کردم به طرف در رفت وعین مه ناپدید شد . روی تخته سنگی که کنارم بود نشستم و به دشت پرگلی که اطرافم بود چشم دوختم .نمی دونم چقدر گذشته بود ، که دوباره برگشت . از جا بلند شدم و گفتم :
-بریم .
تاجی از گل روی سرم گذاشت و سرش رو تکون داد :
-نه ، تو نمی تونی با من بیای !
-چرا ؟
-تو باید بمونی ، هنوز وقت سفرت نیست .
دستش رو گرفتم .
-نه ، مامان منم ببر ، من می خوام بمونم . اونجا کسی منتظر من نیست ، هیچ کس منو نمی خواد .
-چرا عزیزم . یکی اون بیرون هست که منتظرته ، یه جفت چشم نگران پشت در اون اتاق ، منتظر توان .
-نه مامان ، بابا منو نمی خواد .
-منظور من مسعود نبود ! اون نتیجه اعمالش رو خیلی زود می بینه .
-نه مامان ، زجری رو که می کشم و کشیدم ، هیچ کس درک نمی کنه .
دستش رو روی موهام کشید :
-همه این کابوس ها یه روزی تموم می شه .
بعد دستش رو جلو آورد و گفت :
-ببین چی برات آوردم .
دستش رو جلو باز کرد ، یه گردن بند نقره ای کف دستش بود .
-گردن بند ؟
-آره سرت رو بیار جلو .
سرم رو پایین آوردم و اون گردن بند رو به نرمی دورن گردنم انداخت . دستم رو بالا آوردم و اون لمس کردم . نگین های روی پلاک ، درخشش عجیبی داشتن . سرم رو بالا گرفتم تا بپرسم ، مامان گردنبند چه معنی داره ، که دیدم نیست .
با وحشت اطرافم رو نگاه کدم ، دوربرم فقط بیابون بود .مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن ، در حالی که فریاد زنان اسمش رو صدا می زدم .
با صدای فریاد خودم ، چشمامو باز کردم . تمام تنم عرق کرده بود .صدای تند نفس هام رو می شنیدم .با دیدن پرده پلاستیکی و اون دستگاه های رنگارنگی که اطرافم بود وحشتم بیشتر شد . دوباره شروع کردم به جیغ زدن با دست آزادم سیم هایی رو که به بدنم وصل بود ، کشیدم . که یکدفعه پرده پلاستیکی کنار زده شد و چند تا سفید پوش جلو اومدن .
همهمه و صدای های اطرافم رو به وضوح می شنیدم .
-دکتر ور خبر کنین .
-ضربان قلبش بالاست .
-دستاشو بگیر ، تا به خودش صدمه نزنه .
-کمک کنید، بخوابنیمش روی تخت .
کم کم به خودم اومدم و متوجه موقعیت شدم . دور سرم با باند پوشونده شده بود و پام درد می کرد تقریبا نالیدم :
-مامانم کجاست ! مامانم رو می خوام .
صدای مهربونی کنار گوشم زمزمه کرد :
-کسی اینجا نیست ، یه کم استراحت کن ، کم کم خبرشون می کنیم .
نگاه حیرونم رو چهره اش دوختم .
-ولی اون کنارم بود ، ما الان با هم بودیم .
نگاه متعجبش رو به صورت همکارش دوخت و با تاسف سر تکون داد :
-اون یه رویا بود .
-رویا ؟ آره یه رویا بود ، چون مامان من نمی تونه بیاد اینجا .
می لرزیدم ، دست خودم نبود . صحنه ها مقابل چشمام جون می گرفت . اون مزاحم ، سیلی که از پدرام خوردم . تاریکی خیابان بعد ...
-دکتر ، افت فشار داره .
-نبضش رو بگیر . برای تزریق آماده اش کنید .
چشمام سیاهی رفت و پلکام خود به خود روی هم خزیدن .
**************************************************
وقتی برای دومین بار چشمامو باز کردم ، نه چادر اکسیژن خبری بود و نه اون همه دستگاه های رنگارنگی فقط سرمی به دستم وصل بود ، آهسته قطره های محتوی اون وارد بدنم می شد . قطره هایی که قرار بود دوباره زندگی رو به بدنم منتقل کنن، ولی کاش یه دارویی بود که امیدرو هم به بدن من برمی گردوند.
با یادآوری اتفاق های گذشته ، چیزی مثل خارتو دلم فرو رفت و انعکاس اون اشکایی بودن ، که از چشمام بیرون جهیدن .
صدای آشنایی نگاهم رو از پرده آبی رنگ اتاق ، جدا کرد .
-این اشک شوق یا چیز دیگه .
نگاهش کردم . همون دختری بود که دفعه اول موقع هوش آومدن بالای سرم بود .توی سکوت به چشمای مشکیش زل زدم .
-تولد دوباره ات مبارک .
-چرا نذاشتید بمیرم .
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت :
-متوجه منظورت نشدم ، یعنی می خوای بگی ...
-آره ، من هیچ علاقه ای به این زندگی ندارم .
کنارم نشست و دستم رو توی دستای گرمش گرفت .
-به نظر من زندگی اونقدر قشنگه که باید براش مرد ، نه اینکه واسه فرار از مشکلات به فکر مرگ افتاد .
دستم رو به پشیونی درد ناکم کشیدم ونادخودآگاه اهی کشیدم .
-درد می کنه ؟
سرم رو تکون دادم :
-چند وقته اینجام ؟
-ده روز
-آره ، حالا یا تو شانس آوردی ،یا اون آقای نگرانی که همیشه از پشت شیشه بهت زل می زد .
-آقای نگران بابام ؟
ناگهان از فکر اینکه بابا نگران من شده و شب و روزش رو به خاطر من پشت در اتاق سپری می کرده ، یه حس قشنگی به دلم چنگ انداخت .
از جا بلند شد و در حالی که چروک روپوش سفیدش رو صاف می کرد گفت :
-نمی دونم ، به کسی نمی گفت که چه نسبتی باهات داره ، آهسته می اومد و بی صدا می رفت .
-چه شکلیه ؟
-بهش نمی خوره پدرت باشه ، یعنی جوون تر از این حرفاست . همه بچه های بخش یه جورایی بهش امید بستن ، هر کی داره یه جوری شانسش رو امتحان می کنه ، بین خودمون بمونه ، یه جور رقابت بین بچه هاست . همه چشماشون به ساعت و به در که ببین کی از در می یاد تو .
زیرلب زمزمه کردم : پدرام ، ودوباره همه خاطره ها به ذهنم هجوم آوردن .
-پس اسمش پدرام .
با سر تایید کردم . نمی دنستم باید خوشحال می شدم یا ناراحت ؟ همه امیدم از اینکه بابا یه قدم به طرف من برگشته ، به ناامیدی تبدیل شد .
با پرسیدن : من کی مرخص می شم مسیر صحبتمون و عوض کردم .اصلا دوست نداشتم درباره اون حرف بزنم یابهش فکر کنم . اون واسه من و حرفام ارزش قایل نبود ، اون منو ،هرزه خوند .
-یه چند روزی باید تحت نظر باشی ، ولی بازم بسته به نظر دکتره مخصوصا اینکه دکتر مقدم بدجوری هوای تور داره .
-دکتر مقدم ؟ داریوش ! داریوش مقدم ؟
حیرت زده گفت :
-چیزای جدید می شنوم ، پس بگو چرا اینقدر هوای تورو داره ، نگو خبرایه .
با بی حالی خندیدم :
-نه از اون خبرا .
ملافه رو روی پام مرتب کرد .
-هر چی هست ، آقا مجبور می کرد شب تا صبح بیست دفعه زنگ بزنه و حالت رو بپرسه و صبح تا شب صدبار بهت سربزنه .
چشام رو روی هم گذاشتم .
-اون فقط یه آشنای قدیمیه ، یه دوست .
ملافه رو کشیدم بالا ، تا روی گردنم .
-بخواب ، خیلی خسته ات کردم نه !
-نه چشمام ، یه کم می سوزه .
-باید استراحت کنی ، دو ساعت دیگه وقت داروهاته . می آم پیشت .
زیرلب چیزی شبیه همون زمزمه کردم و بعد لابه لای سیاهی پشت پلکام ، گم شدم .
با حس نوازش دستی به روی دستم هوشیار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم .صدا صدای شیرین و دوست داشتنی اونبود ، صدایی که قبل از اون اتفاق دوست داشتم تمام لحظه هام رو عطراگین کنه ، ولی بعد از اون اتفاق انگار دلم یه جوری کدر شده بود .
-پریا ! پریا خانوم . نمی خوای چشاتو باز کنی ، نمی خوای التماسم رو جواب بدی .حداقل به حرفام گوش کن .
حتی پلک هم نزدم تا متوجه نشه بیدارم . اون بهم سیلی زده بود ،اون حرفام رو باور نکرد . حتی بهم اجازه نداد توضیح بدم ، از خودم دفاع کنم . اون ...
-می دونم بیداری ، ولی دلت نمی خواد منو ببینی . ولی من اینقدر اینجا می شینم تا دوباره اون چشما تو باز کنی و یه نگاه مهربون مهمونم کنی . حالا زودباش بازشون کن که خیلی وقته منتظرم .بازشون کن دیگه بدون دیدن دوبارشون از اینجا نمی رم .
باورش برام سخت بود . ضربان قلبم بی اختیار بالا رفت ، حس کردم که از روی ملافه هم شدت ضربه های اون رو می بینه و صدای بی قرارش رو میشنوه . دلم می خواست چشمام که هیچی ، لبام رو هم باز کنم و نا گفته های دلم رو بیرون بریزم ، ولی می ترسیدم .می ترسیدم دوباره منو از خودش برونه .
-باشه من معذرت می خوام ، من اشتباه کردم .
چشمام بی اختیار باز شد ، ولی نگاش نکرم . نگام رو به سقف دوختم واجازه دادم بغضم بارون بشه وبباره . اشکام از گوشه چشام رو دل بالش چکید . دست برد و اشکام ر وبا نوک انگشت پاک کرد .
-معذرت می خوام پریا ، من زود قضاوت کردم . سارا برام تعریف کرد که اون مزاحم با شما نبود . گفت که خودش اسمت رو بهش گفته و تو از اول ...
-نمی دونم اگه سارا نبود ، دیگه چه فکرایی درباره من می کردید .
-می دونم ، ولی باور کن اون لحظه خودم هم نفهمیدم چه کار کردم ،فکر کردم دوباره برگشتی به اون دوران ...
بقیه حرفش رو خورد ، حتما می خواست بگه دوران هرزگی .
-دوران هرزگی ، منظورتون همین بود مگه نه ؟
-نه اسم اون دوران هرزگی نمی ذرام ، تو هرزه نبودی پریا . تو نادون بودی . نادون و لجباز .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شما که می دونستی من لجبازی می کنم ، پس چرا در موردم از این فکرا کردی ؟ شما خودت تموم این مدت شاهد بودی که چقدر عوض شدم ، که چقدر تغییر کردم .
-بهم حق بده پریا .من نمی تونسم مثل یه غریبه از کنارت عبور کنم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید