نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل بیست و دوم


مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .
براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.
من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد با شيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ، خيلي زود خابمون برد .
ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.
بلا فاصله از جا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .
بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد.
بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود....
سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم......
گفتم سپيده....آخه....
حرفم رو قطع كردو گفت: آخه... ماخه.... من سرم نميشه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.
ناچار پذيرفتيم.................
چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره......
ما رو كور مال كور مال بردن تو خونه .
وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .
مارو وسط خونه و در حاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدندو اركستر شروع به نواختن كرد.
اورتور آه اي رفيق بود...........
اورتور كه تموم شد صداي ستار تو گوشم پيچيد.
آه اي رفيق.....
آه اي رفيق......
از چه فراموش كرده اي..
چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من و نازنين ميخونه......
يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.
درست انتهاي آهنگ حسن.

ابي شروع كرد..



نازي نازكن
كه نازت يه سرو نازه.
نازي نازكن كه دلم پر از نيازه.....
شب آتيش بازي چشماي تو يادم نميره



مجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغ تر.
و همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود.
بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم.
ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتن عذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند.
مجددا ازش تشكركردم تا دم در بدرقه اش كردم .
در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ......
ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو هم ميلوليدن.
من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم و نشستيم...
چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحر كه داشت آروم و با وقار به طرفمون ميومد .
راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبي نداشتم .........وقتي نزديك ما رسيد .سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين دراز كرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن..........
نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.........
سحر ادامه داد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .
جعبه اي از توي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طزف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نميتونستم دستم را از دستش جدا كنم.
دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود.مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو ميخواد و آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه............
ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد......
من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين رو گرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم..........
تمام تنم ميلرزيد...!!!تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم ..................
از دور ميديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه ميكرد.....
نميدونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم..
شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.

در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد....
بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه ....
نفس راحتي كشيدم............
حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد از نيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد.!
حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد...



__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید