نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پير بابا خودش را كنار اتومبيل رساند و گفت
- آقا پدرتون خيلي عصباني هستن
لبخند تشكر اميزي زدم و گفتم:
- مهم نيست حلش مي كنم
غزل چادر را به دور خود پيچيد صورتش نگراني وجودش را منعكس مي كرد شانه به شانه هم از پلكان بالا رفتيم در اتاقم را باز كردم و گفتم
- برو تو
وارد شديم پدرم پشت صندلي نشسته بود دكتر در طول اتاق قدم مي زد و مادرم با نگراني روي لبه تخت نشسته بود سلام كرديم جز صداي مادرم از هيچ كس صداي شنيده نشد به غزل گفتم
- تو برو تو اتاقت
پدرم با عصبانيت گفت
- بهتره وايسته
اشاره كردم برود اما غزل از جايش تكان نخورد
- اين بازي ها چيه؟
دكتر به حمايت از پدر اضافه كرد
- شما مارو مسخره كردين مضحكه دست مهمونا شديم
با عصبانيت گفتم
- دكتر فكر نمي كنم مسائل خانوادگي ما به شما ارتباط داشته باشه
دكتر پوزخندي زد و گفت
- منم جزئي از اين خانواده ام
- واقعا اينجوري فكر ميك نيد
پدرم گفت
- باربد بهتره مودب باشي
- البته اما نمي تونم قولي در موردش بدم غزل بهتره بري تو اتاقت
غزل راه افتاد دكتر گفت
- بهتره بايستيد
بي توجه به جمله دكتر از كنارش رد شد و از در بيرون رفت رو به مادرم كردم و گفتم
- معذرت مي خوام مامان من خسته ام
مادرم از روي تخت بلند شد و با استيصال نگاهم كرد مشغول تعويض لباسام شدم پدرم گفت
- تو بايد در مورد رفتار امشبت توضيح بدي
- امشب نمي خوام در مورد چيزي توضيح بدم
- باربد
روي تخت نشستم و گفتم
- اگه قرار داد با اون شركت رو مي خواين راحتم بذاريم
- تهديد مي كني
- دكتر كه جاي پسرتون رو گرفته چرا به جاي من تو شركت استخدامش نمي كنيد
روي تختم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم و از همان زير پتو گفتم
- لطفا برق رو هم خاموش كنيد
صداي بسته شدن در را شنيدم سرم را از زير پتو بيرون اوردم اتاق در خاموشي فرو رفته بود طاق باز خوابيدم و به سقف خيره شدم به شدت احساس خستگي مي كردم اما خواب در چشمانم نبود نگران غزل بودم بي سر و صدا و پاورچين به طرف اتاق غزل رفتم همه چا در سكوت فرو رفته بود تا كنار پله ها رفتم صدايشان را پايين مي امد برگشتم غزل وسط هال ايستاد هبود يكه خوردم كتم را به طرفم كرفت و گفت
- ممنون
با دستهايي لرزان كت را گرفتم و گفتم
- خواهش مي كنم
با گونه هايي سرخ از شرم سر به زير انداخت و گفت
- اذيت شدين
- نه به اون اندازه كه شما رو اذيت كردم
هر دو دستپاچه به نظر مي رسيديم گفت
- خب
- خب
لب به دندان گزيد و گفت:
- شب بخير
- شب بخير
هنوز رو در روي هم ايستاده بوديم تكاني خوردم و گفتم
- شب به خير
و به سرعت به اتاقم برگشتم كتم را روي صندلي انداختم و روي تخت افتادم صورت غزل لحظه اي از نظرم دور نمي شد غلتي زدم و به پهلو خوابيدم چشم بر هم گذاشتم و زير لب گفتم خدايا كمكم كن
صداي زنگ ساعت مثل پتك به سرم كوبيده شد كورمال كورمال ساعت را پيدا كردم و زنگش را خاموش كردم غريدم
- لعنتي امروز جمعه اس
هنوز پالكهايم كاملا سنگين نشده بود كه چند ضربه به در اتاقم خورد به زحمت گفتم
- در بازه
صداي باز شدن در را شنيدم توان باز كردن چشمهايم را نداشتم خواب الود پرسيدم:
- كيه؟
صداي غزل روح را به كالبدم بازگرداند
- خوابيدي فكر كردم بيدار شدي
- بيدارم سلام
- سلام
آماده بيرون رفتن بود با تعجب پرسيدم
- چيزي شده؟
سر به زير انداخت از تخت بيرون امدم و با نگراني پرسيدم:
- چي شده؟
- مي خواستم اگه واسه ات زحمتي نيست لطفا
- خب
- لطفا منو ببر خيابون انديشه شايد يه چيزايي يادم بياد
نگاهي به ساعتم انداختم
- ساعت هفته به اين زودي؟
با شرمندگي گفت
- معذرت مي خوام
- تا ده دقيقه ديگه اماده ام كنار ماشين منتظر باش
چشمانش از شادي درخشيد و با خوشحالي گفت
- ممنون پايين منتظرم
- از اينجا برو نمي خوام كسي بيدار شه
- موافقم
و به سرعت روي تراس رفت و از پلكان سرازير شد سر تكان دادم و گفتم
- باربد اون عزمش رو جزم كرده از پييش تو بره
به سرعت اماده شدم و از در بيرون رفتم به اتومبيل تكيه داده بود با ديدنم لبخند زد روبرويش ايستادم و گفتم
- بريم
- من كه خيلي وقته اماده ام
با لحني محزون گفتم:
- واسه رفتن خيلي عجله داري
- مي خوام بدونم كي هستم فقط همين
در را باز كردم سوار اتومبيل شديم و از در بيرون رفتيم پير با با با شنيدن صداي ماشين بيار شده بود و بيرون امده بود برايش بوق زدم و اشاره كردم در را ببندد و به راه افتادم
زبانم سنگين شده بود احساس بدي داشتم مي ترسيدم غزل را از دست بدهم انگار مي رفتيم كه او را واقعا از دست بدهم نمي توانستم نگاهش كنم او هم حرفي نمي زد با خود انديشيدم شايد او هم ترسيده و يا شرم حضور من باعث سكوتش شده زير چشمي نگاهش كردم نگاهم را حس كرد سر به زير انداخت نگاه از او برگرفتم گفت
- مي ترسم
- منم همينطور
- شما واسه چي
جوابش را ندادم ادامه داد:
- بايد ببخشيد صبح به اين زودي مزاحمتون شدم
- نه نه من موظفم به شما كمك كنم تا زودتر به خانواده اتون برسين
- گفتين كسي دنبالم نگشته
- به حرفهاي دكتر نمي شه اعتماد كرد
- شايدم درست بگه
- چيزي يادتون اومده
- نمي دونم ديشب خيلي به اين موضوع فكر كردم گفتين يك ماه
- بله ديروز دقيقا يك ماه شد
- چقدر سريع گذشت
با شرمندگي گفتم
- اما نه براي من
- بله دركتون مي كنم
- ازتون ممنونم
احساس كردم چقدر رسمي شده ايم انگار هر دو نفر مطمئن بوديم امروز اخرين روزي است كه در كنار هميم خنديد نگاهش كردم گفتم
- معذرت مي خوام
- به چي خنديديد؟
- به اينكه تا يك هفته پيش شما برادرم بوديد و حالا شما هستيد
خنديدم و گفتم
- اتفاقا منم به همين موضوع فكر مي كردم
- به هر حال شما برادر خوبي بوديد
- نه مطمئنم اينطور نبوده
- من به شما افتخار مي كردم
- تو رو خدا با من اينجوري حرف نزنيد دلم مي گيره
- حس مي كنم يه گام به شناخت خودم نزديك تر شدم
- چطور
- شايد كسي تو اون خيابون من رو به ياد بياره بشناسه به هر حال همينجوري كه از اونجا سر در نياوردم
قلبم به شدت فشرده شد گفتم:
- به سرعت دارين از ما فرار مي كنين
- نه اصلا من با شما خيلي خوش بودم
تا پشت دندان هايم امد كه بگويم پس برگرديم و همه چيز رو فراموش كنيم اما جرات نيافتم . گفت:
- بايد خودمو بشناسم
- شما حق داريد
- متشكرم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید