نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم:
- اون خواهر من نيست

نور كمرنگ خورشيد از لابلاي پرده دزدانه سرك مي كشيد چشم باز كردم به شدت احساس خستگي مي كردم . دوباره چشم بر هم گذاشتم حوادث ديروز مثل برق از سرم گذشت روي تخت نشستم و نگاهي به ساعتم انداختم نزديك شش و نيم بود از تخت پايين پريدم صحنه اي نو در زندگيم ورق مي خورد و من مي خواستم اين صحنه را خودم پر كنم
در كمتر از نيم ساعت اماده شدم تلفنم را به كمر اويختم كيفم را برداشتم و از پله هاي منتهي به حياط پايين رفتم نمي خواستم كسي را ببينم پير بابا مشغول رسيدگي به باغچه بود با تعجب نگاهم كرد سلامي سرسري كردم و پشت فرمان نشستم هاج و واج مانده بود شيشه را پايين كشيدم و گفتم:
- نمي خواين در رو باز كنين؟
به خودش امد و گفت
- الان اقا
و سلانه سلانه به طرف در رفت اتومبيل را روشن كردم بي بي از در بيرون امد و با صدا بلند گفت:
- كجا/؟
بي توجه به او حركت كردم فرياد زد
- صبحونه نخوردي
شيشه را بالا كشيدم پير بابا كنار در ايستاده بود و نگاهم مي كرد به سرعت از در بيرون رفتم و راهي شركت شدم
مي دانستم بدجنسي است اما تصور صورت بهت زده و نگران پدر و مادرم سر ميز صبحانه دلم را خنك مي كرد خيابان هاي خلوت را پشت سر مي گذاشتم نگاه پرسشگر پير بابا هنوز هم در نظرم بود و سوالي بزرگ در قلبم كه ايا اين شيوه اي درست است؟
نگهباني شركت از ديدنم تعجب كرد سلام سردي كردم با بهت جوابم را داد و گفت
- اقا هنوز كسي نيومده
بي انكه چيزي بگويم از مقابلش گذشتم و وارد ساختمان اصلي شركت شدم همه جا در سكوتي مبهم فرو رفته بود انعكاس صداي پايم در راهرو به من قوت قلب مي داد گلدانهايي كه در طول راهرو خوابيده بودن دبا صداي پايم بيدار مي شدند و مشتاقانه به من خوش امد مي گفتند و سبزي وجودشان را به رخم مي كشيدند پشت در اتاقم ايستادم كف دستم را روي در گذاشتم ناگهان تصور اين كه امروز غزل را نديدم بر جانم نيشتر زد نفس عميقي كشيدم و سرم را به شدت تكان دادم تا اين فكر را از ذهنم بيرون كنم بايد به هر نحوي شده اين مسئله را براي خودم حل مي كردم كه نسبت به او بايد احساسي برادرانه داشته باشم هر چند اين كار بغايت برايم مشكل بود
در را باز كردم و وارد شدم كيفم را روي ميز گذاشتم و پرده را كنار زدم تمام وسايل در خلسه روشنايي خورشيد فرو رفت پشت ميزم نشستم دستم را به ميز حايل كردم و سرم را به مشتهاي در هم گره كرده ام تكيه دادم مي خواستم تمركز لازمه را براي كار پيدا كنم قلبم مالامال از عشق غزل بود به صندلي تكيه دادم دست و دلم به كار نمي رفت چرخي زدم و از پنجره به شهري كه در بي خبري تمام دست و پا مي زد خيره شدم زير لب گفتم:
- خوش به حال همه اتون
چند ضربه به در اتاق خورد چرخي زدم و گفتم
- بفرماييد
در باز شد نگهبان در استانه در پديدار شد و سر به زير ايستاد پرسيدم
- بله
- اتفاقي افتاده قربان
- واسه چي؟
- شما صبح به اين زودي اومدين
- نه مي خوام به كارام برسم خيلي عقب افتاده ان
- بله قربان
پيش از ان كه از در بيرون برود پرسيدم
- چطور مگه
- هيچي قربان فضولي كردم ببخشيد ولي من وظيفه دارم مواظب تمام ورود و خروج ها باشم
- به ميان حرفش دويدم و گفتم
- متوجه هستم بفرماييد
با تعجب نگاهم كرد از خودم بدم امد تا به امروز با هيچ كس اينطور صحبت نكرده بودم بيرون رفت و در را بست كمي به در بسته نگاه كردم و خطاب به خودم گفتم:
-بهتره شروع كني نگار زندگي شروع شد
در كيفم را باز كردم پرونده اي را كه پدر يك ماه پيش به من داده بود بيرون كشيدم و مشغول كار شدم
انقدر در كار غرق شدم بودم كه گذر زمان را احساس نمي كردم مي نوشتم حساب مي كردم مي خواندم و باز از نو شروع مي كردم به شدت سرگرم بودم كه در اتاقم باز شد سربلند كردم پدرم با چهره اي برافروخته در استانه در ايستاده بود ايستادم و سلام كردم در را بست و گفت
- اين مسخره بازي ها چيه بچه شدي باربد؟
- متوجه نمي شم
- قهر كردي اومدي شركت
نگاهي به پوشه اي كه در مقابلم باز بود انداختم و گفتم
- كارام عقب افتاده بود
- چرا داري با من و مادرم لجبازي مي كني؟
- اشتباه مي كنيد
- چرا متوجه نيستي ما هر كاري ميك نيم به خاطر توئه بخاطر پسر عزيزمون
در حالي كه با خودكارم بازي مي كردم با لحني بي تفاوت گفتم
- منم از تون ممنونم
- باربد اين كارا چيه؟
- من فقط مي خوام به كاراي عقب افتاده ام برسم
- گوشي ات رو واسه چي خاموش كردي
- نمي خواستم كسي مزاحمم بشه
سر تكان داد و گفت
- باشه باشه به كارات برس قول مي دم كسي مزاحمت نشه
از در بيرون رفت و در را به شدت به هم كوبيد روي صندلي افتادم و گفتم
- اميدوارم
روي پرونده خم شدم و مشغول محاسبه شدم
زمان مي گذشت و من سرگرم كار خويش بودم از اين كه محاسبات پيچيده رياضي باعث شده بود به مسائل اطرافم فكر نكنم احساس رضايت مي كردم گذر زمان را نمي فهميدم و در خودم غرق بودم صداي زنگ تلفن مرا از روي صندلي جدا كرد از ترس خودم خنده ام گرفت گوشي را برداشتم و با لحني جدي گفتم:
- بله
صداي گرم غزل بر جانم نشست
سلام داداشي
يخم اب شد اما زود خودم را جمع و جور كردم و با همان لحن جدي گفتم
- سلام
- خوبي؟
- بله
- چرا نموندي تا بيدار شم؟
- من كار دارم نمي تونم معطل تو بشم
- اتفاقي افتاده
- نه
- به نظر ناراحتي
- كارم زياده وقت سر خاروندن ندارم
- مزاحمت شدم
دلم مي خواست بگويم نه تو هستي مني چگونه مزاحم باشي اما با لحني خشك جواب دادم
- نه نه زياد
با لحني غم گرفته پرسيد
- كي مي اي خونه
- هر وقت كارام تموم شد
- منتظرتم
- خداحافظ
نمي خواستم خداحافظي كردنش را بشنوم پيش از ان كه چيزي بگويد گوشي را قطع كردم قلبم به سختي فشرده مي شد اما چاره ديگري نداشتم ديگر حوصله كار كردن نداشتم نگاهي به ساعت انداختم نزديك ظهر بود احساس گرسنگي كردم بلند شدم براي فرار از خودم بهانه خوبي به دست اورده بودم تا شب خودم را به انواع و اقسام راه ها سرگرم كردم شب ديرتر از هميشه به خانه رفتم از پلكان حياط به اتاقم رفتم همه جا مرتب و تميز بود به شدت خسته بودم روي تخت افتادم هزاران فرمول رياضي در مغزم رژه مي رفتند برجهاي چند طبقه روي هم اوار مي شدند و من مجبور بودم ده واحد ساختماني را در زميني به مساحت هشتصد متر جا بدم انقدر حساب كرده بودم زير بناي هر ساختمان چقدر بايد باشد تا زميني كمتري ببرد كه مغزم ديگر كار نمي كرد ضرباتي به در اتاقم خورد به طرف در چرخيدم گفتم
- در بازه
در با صداي نرمي باز شد و هيكل پري سان غزل در استانه ان پديدار شد
- سلام خسته نباشي
ترديد در صدايش موج مي زد لبخندي زدم و گفتم
- سلام بيا تو
كمي نگاهم كرد انگار مي ترسيد وارد شود گفتم
- بيا تو
قدم به داخل اتاق گذاشت خستگي روزمرگي ازتنم بيرون رفت روي تخت نشستم و پرسيدم:
- امروز چطوري؟
و با دست به صندلي اشاره كردم و نشست و گفت
- اگه تو هميشه اينجوري مهربون باشي بهترم مي شم
- معذرت مي خوام
دستش را در مقابل بيني اش گرفت و گفت
- هيس حرف نزن
چشم بر هم نهادم و گفتم
- اطاعت مي شه سرور من
- مامان نگرانته
- واسه چي
- اون از صبح رفتنت اينم از شب برگشتنت
سر به زير انداختم و گفتم
-كارام زياده
بهونه نيار
نگاهش كردم ، چقدر زيباتر شده بود لبخندي زدم و گفتم
-رنگ گل به اي چقدر بهت مي آد
- بحث رو عوض نكن
چهره در هم كشيدم و گفتم
- تا يكي دو روز ديگه بهتر مي شم
- و تا اون روز
- بايد تحملم كنيد
بلند شد و گفت
- پس سعي كن زودتر خوب بشي ديگرون رو نمي دونم اما من تحملم كمه
از قاطعيتي كه در كلامش بود خنده ام گرفت و گفتم
- چشم حتما
- به جاي خنده پاشو بريم پايين
و با مهرباني اضافه كرد
- شام اماده اس
همانطور كه خنده بر لبانم نشسته بود گفتم
- چشم
از تخت پايين امدم و گفتم
- من اماده ام
- بهترين داداش دنيايي
دلم لرزيد به تلخي سر تكان دادم و گفتم
- تو هم بهترين غزل دونيايي
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید