نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

به ارامي صدا زدم:
- غزل خانم بيدار نمي شي؟
به نرمي تكان خورد سري به اطراف چرخاند لبخند زدم و گفتم:
- رسيديم نمي خواي بيدار شي؟
صورت خواب الودش را با كف دو دست مالش داد نگاهي به من كرد و گفت
- ارش كجاست؟
از سوالش يكه خوردم اما به روي خودم نياوردم غزل هم متوجه شد سوالش بي مورد بوده با خونسردي جواب دادم
- دم در خونه اشون پياده اش كرديم
در را باز كردم و پياده شدم خم شدم و به غزل گفتم:
- پياده نمي شي؟
خنديد و گفت
- هنوز خوابم
دكتر چمدان ها را كنار ماشين گذاشت و در صندوق عقب را بست مادر به طرفمان امد آغوشش را باز كرد غزل به سرعت به طرفش رفت و در آعوشش جاي گرفت مادرم از بالاي شانه او نگاهم كرد با سر سلام كردم موهاي غزل را بوسيد وبا بستن چشم جواب سلامم را داد غزل را از اغوشش كند و به طرفم امد او را در آغوش كشيدم
- سلام
- سلام خسته نباشي
دكتر هم سلام كرد مادر از اغوشم بيرون امد و مشغول احوالپرسي با دكتر شد چمدانم را برداشتم و به راه افتادم پير بابا با اشتياق نگاهم كرد
- سلام پيربابا
- سلام اقا خوش اومدين
- حالت چطوره
- زنده ام شكر خوش گذشت
- جات خالي بود دفعه بعد با هم مي ريم دوتايي
غزل از پشت سرم گفت
- سه تايي منم بايد ببري
از گوشه چشم نگاهش كردم و گفتم
- سه تايي مي ريم
- ايشاالله اقا
- بي بي چطوره
دستش را در هوا تكان داد و گفت
- مشغول غرغر كردن
مادرم گفت
- حالا يه چايي مي خوريدين خستگي در مي گردين
دكتر جواب داد
- واقعا برام مقدور نيست چند روزه كه از خونه بي خبرم نگران خواهرم و خونه و بچه ها هستم
به راه افتادم وارد پذيرايي شدم بي بي با خنده گفت
- خوش اومدين
- سلام بيبي
- سلام بي بي جان سلام
غزل پشت سرم وارد شد و سلام كرد بي بي جواب سلام او را هم با گرمي خاصي داد چمدانم را كنار در رها كردم روي مبل افتادم غزل هم چمدانش را كنار چمدان من گذاشت و روبرويم نشست سري به اطراف چرخاندم و خطاب به بيبي پرسيدم
- هم جا امن و امانه؟
- امن و امان
- منصوره كجا غيبش زد؟
غزل با نگراني پرسيد
- جاش نذاشته باشيم
خنديدم و گفتم
- اورديمش
بي بي جواب داد
- تو اتاقشه الان مي اد
غزل گفت
- ولش كنيد خسته اس بذاريد استراحت كنه
صداي روشن شدن اتومبيل دكتر را شنيدم در قلبم احساس رضايت كردم مادرم وارد سالن شد روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم:
- بي بي ناهارت كه اماده اس؟
- بله
مادرم گفت
- بي بي جان زحمتش رو بكش
- چشم خانم
بالاي سرم نشست و گفت
- خوش گذشت
- خيلي جاتون خالي بود
پنجه در موهايم فرو برد و گفت
- دلم داشت پرپر مي زد
به غزل نگاه كردم مادرم متوجه شد خطاب به غزل پرسيد:
- حال خانم خانماي خودم چطوره
- خوب خوبم
- سرت كه بهتر شده؟
- جز اين جاي زخم چيزي نمونده
- خدا رو شكر اونم به زودي از بين مي ره و راحت مي شي
قلبم فشرده شد روي كاناپه نشستم و پرسيدم
- بابا شركته
- مگه قرار بود جاي ديگه باشه؟
منصوره با پارچ اب از اشپزخانه بيرون امد غزل با تعجب پرسيد
- تو چه جوري رفتي تو اشپزخانه
- از راه پشتي
مادرم گفت
- اتاقش اون طرفه پشت اشپزخانه به هم راه دارن
غزل سر تكان داد و گفت
- هوم. يادم نبود
آنقدر اين جمله را صادقانه گفت كه دلم گرفت به سرعت از جا بلند شدم و به بهانه شستن دست و صورت از اتاق خارج شدم اب خنك كه به صورتم خورد احساس ارامش كردم در كمتر از چند ثانيه كارهاي بعد از ظهرم را برنامه ريزي كردم در ايينه نگاهي به خودم كردم موهايم را مرتب كردم و از دستشويي بيرون امدم ميز چيده شده بود غزل مشغول صحبت در مورد سفر بود خاطراتي را تعريف مي كرد و منصوره با ولع گوش مي داد و گاه خاطرات را جرح و تعديل مي كرد و گاه رشته سخن را به دست مي گرفت و اجازه حرف زدن به غزل را نمي داد پشت ميز نشستم و با حرص مشغول خوردن شدم مادرم با تشر گفت
- يكم يواشتر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- كار دارم
- كجا؟
- بايد برم شركت
غزل گفت
- واسه چي؟
- كار دارم
مادرم گفت
- از فردا مي ري
غزل هم حرف او را تاييد كرد و گفت
- مامان راست مي گه
- نزديك دو هفته اس شركت نرفتم اصلا نمي دونم چه بلايي سر كارام اومده بايد حتما يه سر برم شركت
مادرم گفت
- پرونده هات مي تون تا فردا منتظرت بشن
از پشت ميز بلند شدم و گفتم
- با بابا هم كار دارم
و به راه افتادم بي بي گفت
- حداقل غذاتو تموم كن
زياد گرسنه نبودم
چمدانم را برداشتم وبه سرعت از پله ها بالا رفتم
در اتاقم را باز كردم همه جا مرتب و تميز بود چمدانم را روي تخت انداختم پشت پنجره رفتم پرده را كنار زدم و به حياط نگاه كردم پير بابا زير سايه درخت بيد وسط حياط لميده بود به ارامش و سكوتي كه سرتاسر زندگيش را در چنته داشت حسادت مي كردم نگاهي به ساعتم كردم نزديك سه بود بايد پيش از تعطيل شدن شركت پدر را مي ديدم روبروي ايينه ايستادم و مشغول مرتب كردن موهايم شدم چند ضربه به در خورد همانطور كه سرم را شانه مي كردم گفتم
- در بازه
در باز شد از ايينه مادرم را ديدم كه وارد شد بي انكه نگاهش كنم گفتم
- بفرماييد؟
وارد شد و در را بست به طرفش برگشتم نگراني صورتش را در خود مچاله كرده بود با دلواپسي پرسيد
- داري اماده مي شي؟
- اگه بامن كاري ندارين
- بذار واسه فردا
- بايد با بابا حرف بزنم تو خونه نمي شه
- بعدا حرف بزن و امروز رو استراحت كن شبم مهمونيم
- كجا؟
- خونه عمه بزرگ
- مگه امروز پنج شنبه است
- نه مي خوايم غزل رو ببريم اونجا
- بهش گفتين
- بابات رو كه مي شناسي
روي صندلي نشستم و گفتم
- متاسفانه بله
- قرار شد هر وقت اومدين بريم دست بوسي
بلند شدم و گفتم
- بذاريدش واسه فردا
- نمي شه بابات قبلا قرارش رو گذاشته
شانه بالا انداختم و گفتم
- مثل هميشه بهتره بي من بريد
- در مورد پدرت اينجوري صحبت نكن در ضمن بدون تو نمي شه گفته تو هم بايد باشي
- حتما م خواد توبيخم كنه
- ما چيزي بهش نگفتيم
به مادرم چشم دوختم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- گفتيم دختر يكي از كارگراس كه باباش از داربست افتاده اونم بهش شوك وارد شده به هر كلكي بود سرش كلاه گذاشتيم
پوزخندي زدم و گفتم
- پس كلامون پس معركه اس امشب عمه خانم دستتون رو رو مي كنه
- بابا حسابي بهش سفارش كرده
- اوه اوه چقدرم ايشون حرف گوش كنن
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید