نمایش پست تنها
  #21  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صداي منصوره در طول ساحل پيچيد:
- باربد خان
آرش مثل فنر از جا پريد.
- اين دختر عجب حنجره اي داره پاشيد كه مثل اين كه دعاي من مستجاب شد و شام بالاخره اماده شد و با قدم هايي سريع به طرف ويلا به راه افتاد به غزل نگاه كردم به ارش چشم دوخته بود در عمق نگاهش چيزي نشسته بود كه پشتم را مي لرزاند به دكتر نگاه كردم نگاهمان به هم گره خورد به سرع چشم چرخاندم احساس كردم او هم چيزي را كه من دريافته ام احساس كرده است بلند شدم و گفت
- بهتره عجله كنيد و گرنه ارش واسه مون چيزي نمي ذاره
غزل دستم را گرفت و بلند شد و پرسيد:
- دكتر نمي آييد؟
انگار به زمين چسبيده بود جواب داد
- شما بريد الان مي ام
غزل دتم را كشيد و گفت
-بريم
راه افتاديم ارش دم در ورودي ايستاد و برايمان دست تكان داد غزل هم برايش دست تكان داد و گفت
- اون ديوونه است
- به همين خاطر ديوونگياش كه دوستش دارم حس مي كنم نيمه گمشده منه اون چيزي كه مامان و بابا به عقب هلش دادن
نگاه مشتاقش را به صورتم دوخت و گفت
- خدا رو شكر كه اين كار رو كردن تو اينجوري هزار تا بيشتر دوست داشتني هستي
دلم لرزيد بي اختيار پرسيدم
- تو چي؟ دوستم داري؟
چرخيد و روبرويم ايستا د گفت:
- بيشتر از تمام دنيا
نفسم بند امده بود چشم بر هم گذاشتم صدايش مثل پتك بر سرم اوار شد
- تو داداش خوب مني
چشم باز كردم بازويم را كشيد و گفت
- الان داد منصوره در مي آد زود باش
به سنگيني به حركت در امدم در حاليكه اخرين جمله غزل در مغزم صربان داشت
پشت ميز نشستم ارش پرسيد:
- دكتر نمي اد؟
غزل جواب داد:
- جگفت شما بريد بعدا مي ام
ارش بشقابش را پر كرده و گفت:
- بهتر خدا كنه اصلا نياد
نگاهم كرد
- تو چته؟
به خودم امدم پرسيد:
- چته؟
- نگران دكتري؟
- برو بابا دلت خوشه
قاشقش را پر كرد و گفت
- اصلا به من بگو فضولي؟
غزل نگاهم كرد سر تكان دادم و گفتم
- خوبم اينو ولش كن
منصوره ظرف خوشت را مقابلم گذاشت و پرسيد:
- به خانم زنگ زدين؟
- طبق امر شما يه بار صبح يه بارم پيش از رفتن كنار دريا براي تماشاي غروب
آرش لقمه اش را بلعيد و گفت:
- آخرين غروب عاشقانه دريا
كمي روي صندلي جابجا شد و ادامه داد
- تو اين چند روزه كلي شاعر شدم
در باز شد و دكتر سلانه سلانه وارد شد ارش غريد
- لعنتي اومن گفتم يه شكم سير مي خورم
غزل ريز خنديد و به ارامي گفت
- چقدر حرص مي زني؟
- اينا مثل گرگ مي مونن ولشون كني تير و تخته رو هم مي خورن
گفتم:
- بميرم واسه تو كه اصلا اينجوري نيستي
منصوره گفت
- آقاي دكتر عجله كنيد شام سرد شد
- الان مي آم
رو به منصوره پرسيدم
- خودت چي ؟ چرا نمي شيني
- گرسنه بودم پيش از شما خوردم
آرش گفت
- مي گم رون هاي مرغه كو نگو قبلا دخلش اومده
منصوره گفت
- نه آقا به خدا....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- عقلت رو دست اين نده منصوره
سر به زير انداخت و به اشپزخانه رفت دكتر روبروي غزلنشست
بشقابش را به طرف غزل گرفت و گفت
- مي شه لطفه
غزل نگاهم كرد سر برگداندم بشقاب را گرفت و براي دكتر غذا كشيد ارش بي خيال غذا مي خورد من اصلا اشتها نداشتم دكتر پرسيد
- با پدرت صحبت كردي؟
نگاهش كرد
- در مورد چي؟
- مادرتون چيزي نگفتن؟
- اتفاقي افتاده؟
- نه بر عكس همه جا امن و امانه
زير چشمي به غزل نگاه كردم وگفتم
- متوجه نمي شم
- در مورد اون دوستم
هاج و واج ناهش كردم به ارامي با ابرو به غزل اشاره كرد گفتم
- بله؟
- هيچ خبري نشده
سر به زير انداختم و گفتم
- جاي تاسفه
ارش با تشر گفت
- فارسي صحبت كنيد ما هم بفهميم
دكتر عامرانه جواب داد
- اين مسئله خصوصيه
و رو به من ادامه داد
- فكر مي كردم خوشحال بشي
به خودم امدم قاشق را در بشقاب رها كردم و گفتم
- نه
- من با پدرتون صحبت كردم
- در مورد چي؟
- مدارم
- مدارك شناسايي
- شناسنامه
به دكتر خيره شدم غزل پرسيد
- براي كي؟
آرش با كنايه گفت
- مسئله خصوصيه
رنگم پريده بود گفتم
- تازه يه هفته است شما چرا اينقدر عجله داريد؟
بي ان كه نگاهم كند گفت
- اگه زود اقدام كنيم زودتر به نتيجه مي رسيم
- احمقانه اس
- واقع بين باش چرا موضوع رو اونجور كه اتفاق افتاده قبول نكنيم
- احمقانه اس اقاي دكتر
بي توجه به جمله ام گفت
- ما بايد به يه درك درست برسيد بايد واقعيت رو قبول كنيم
از پشت ميز بلند شدم و گفتم:
- چرا شما و پدرقوبلش نمي كنيد
- اين جا جاي بحث در اين مورد نيست فقط يك اشاره مي كنم شما بايد خدا رو شكر كنيد بعد از اين همه سال يهو صاحب ،ق متوجه هستيد كه
پوزخندي زدم و گفتم
- البته
ارش گفت:
- خوش به حال بقيه چون انگار نفع بيشتري مي برن
غزل با دلخوري گفت
- چرا هيچ كس به من نمي گه چي شده؟
آرش گفت
- چيزي كه به درد من و تو بخوره نيست
عزل با نگراني گفت
- غذات رو نمي خوري؟
با بدخلقي جواب دادم
- بايد برم چمدونم رو ببندم فردا صبح زود حركت مي كنيم
راه افتادم و گفتم
- شب بخير
غزل پرسيد
- بر نمي گردي پايين
بي انكه نگاهش كنم جواب دادم
- خسته ام مي خوام استراحت كنم
- حداقال يه چيزي بخور تو كه لب به غذات نزدي
به سرعت بالا رفتم صداي غزل چون خنجري در قلبم نشست
- داداش چرا ناراحت بود
وارد اتاق شدم و در را بستم احساس خفقان مي كردم از اين كه پدر اين قدر ساده با مسئله برخورد مي كند به شدت عصباني شدم و از اين كه اين طور بازيچه دكتر صافپور شده بود عصباني تر . من تازه مي خواستم به دنبال خانواده اش باشم و پدر سعي مي كرد به نام خود براي او شناسنامه بگيرد روي تراس رفتم مهتاب دامن سفيدش را روي زمين پهن كرده بود صداي موج هاي بازيگوش در روح انسان چنگ مي انداخت وري صندلي افتادم سرش را به پشتي صندلي تكيه دادم و اسمان پر ستاره شب چشم دوختم فكرم كار نمي كرد گيج شده بودم ضرباتي به در خورد توان حركت نداشتم در با صداي نرمي باز شد غزل را از صداي پايش شناختم صدا زد
- داداش داداش كجايي؟
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید