نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پشت در كه رسيديم بوق زد روي صندلي جابجا شدم پيربابا در را به رويمان باز كرد وارد حياط شديم پدر و مادرم از در ساختمان بيرون امدند اتومبيل توقف كرد به سرعت پياده شدم و او را در آغوش كشيدم پدرم به طرفمان امد با نگراني پرسيد:
- چي شد؟
به طرف بالا به راه افتادم دكتر چواب داد:
- خدا را شكر به خير گذشت
مادرم صدايم زد:
- باربد كجا؟
او را روي دستم جابجا كردم و گفتم:
- تو اتاقم نياز به استراحت داره
- دكتر بفرماييد تو
در اتاقم را باز كردم و وارد شدم او را روي تخت گذاشتم و پتو به رويش كشيدم چند ضربه به در اتاق خورد گفتم:
- در بازه
دكتر وارد اتاقم شد روي صندلي افتادم پدر و مادرم هم وارد اتاق شدند
دكتر بالاي سرش ايستاد
- خب فكر مي كنم من تا فردا ديگه اينجا كاري نداشته باشم
با نگراني پرسيدم:
- مي خواهيد بريد؟
- ديگه احتياجي به من نيست
- اگه جالش يهويي بد شد؟
- تو چقدر دلواپسي مگه نديدي دكتر صابري گفت: مسئله نگران كننده اي نيست اگرم خداي ناكرده اتفاقي افتاد بهم تلفن بزنين
پدرم داروها را روي ميز گذاشت و گفت:
- دير وقته دكتر بهتره نريد
- نه بايد برم شما كه خواهر بنده رو مي شناسيد
مادرم با نگراني گفت
- حق با باربده دكتر بهتره بمونيد
- خانم ايماني نگران چيزي نباشيد
به طرفم امد و گفت
- بهتره فكر اين اقا پسر باشيد
و رو به من اضافه كرد :
- بر و استراحت كن
سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و گفتم:
- ترجيح مي دم اينجا باشم
- اما من صلاح نمي دونم تو فشار زيادي رو تحمل كردي نياز به استراحت داري
- نمي تونم دكتر
- بهت يه ارام بخش بزنم؟
روي صندلي صاف نشستم و گفتم:
- نه لزومي نداره
- اما نظر من چيز ديگه ايه مگر اين كه خودت راضي بشي و براي استراحت بري
مادرم به طرفم امد و گفت
- باربد لجبازي نكن نگرانم نباش ما خودمون مراقبشيم
به شدت خسته و كوفته بودم به زحمت چشمانم را باز نگه داشتم.
دكتر دستي به شانه ام كوبيد گفت
- بلند شو مرد بايد براي فردا اماده باشي
مادرم دستم را گرفت و گفت
- برو تو اتاق مهمونا
به سختي از جايم بلند شدم نگاهي به او انداختم صورتش در سايه باند سفيد روي سرش رنگ پريده تر به نظرمي رسيد نگاه ملتمسم را به مادر دوختم لبخندي زد و گفت:
- برو مامان
سر به زير انداختم و سلانه سلانه از اتاق خارج شدم تلو تلو خوران خودم را به اتاق مهمان ها رساندم روي تخت افتادم و به سقف خيره شدم خواب در چشمانم نشسته بود به ساعتم نگاه كردم نزديك دو بود چشم بر هم گذاشتم تمام حوادث بعد از ظهر در ذهنم جان مي گرفت در حالي كه صحنه تصادف و حوادث بعد از ان مدام در ذهنم ورق مي خورد به خواب رفتم.
چشم باز كردم به بدنم كش و قوسي دادم وروي تخت نشستم با تعجب به اطرافم نگاه كردم و از خودم پرسيدم من اينجا چه كار مي كنم؟
به ذهنم فشار اوردم ناگهان همه چيز درذهنم زنده شد نگاهي به ساعت انداختم نزديك به ده بود به سرعت از تخت پايين پرسيدم و از اتاق بيرون رفتم با قدمهايي بلند خود را به اتاقم رساندم. چند لحظه ايستادم تا نفسم بالا بيايد چشم بر هم گذاشتم و دستگيره را به طرف پايين كشيدم در به ارامي باز شد سرها به طرف من چرخيد
- سلام
همه با ناراحتي جواب سلامم را دادند دلم هري ريخت با قدمهايي لرزان وارد اتاق شدم مادرم به طرفم امد و گفت
- برو پايين صبحونه اماده اس
- حالش چطور است
پدرم با عصبانيت گفت:
- مي خواي چطور باشه؟
بخار از سرم بلند شد نگاه ملتمسم را ه دكتر دوختم به پدرم تشر زد
- مسئله رو بزرگش نكنيد
قدمي به طرف جلو برداشتم مادر دستم را گرفت و گفت
- برو صبحونه ات رو بخور
بي توجه به او دستم را بيرون كشيدم و به طرف تخت رفتم او در خواب نازي فرو رفته بود با صدايي لرزان پرسيدم
- بيدار نشد؟
دكتر دستم را گرفت و همانطور كه مرا به طرف بيرون مي كشيد گفت
- چرا ولي دوباره خوابيد
به عقب برگشتم و گفتم
- اگه حال نداره ببريمش بيمارستان
پدرم با عصبانيت گفت:
- اگه اينقدر نگرانشي بهتر بود ا اول حواستو جمع مي كردي كه اين اتفاق نيفته
سر به زير انداختم دكتر گفت:
- حالا وقت اين حرفا نيست دنبال چاره باشيد
- چه چاره اي اقا؟ اين...
گيج شده بودم دكتر به ميان حرف پدرم دويد و گفت
- اينجا نه بهتره بريم پايين و يه راهي پيدا كنيم
پدرم با عصبانيت به راه افتاد و از مقابل ما گذشت به دكتر خيره شدم و پرسيدم :
- اينجا چه خبره؟
دستم را كشيد و گفت:
- الان مي ريم پايين مي فهمي
مادرم هم به راه افتاد تلو تلو خوران از پله ها پايين رفتم روي مبل افتادم مادرم به طرف اشپزخانه رفت دكتر در كنارم نشست پدرم روبرويم نشسته بود و با دو دست سرش را محكم گرفته بود به دكتر نگاه كردم با علامت دست گفت ساكت باشم
سكوت به شدت ازار دهنده و تلخ بود احساس خفقان مي كردم انگار منگنه ام مي كنند مادرم همراه منصوره وارد پذيرايي شد منصوره سيني صبحانه ام را روي ميز گذاشت با بي حوصلگي گفتم
- نمي خورم ببرش
مادر با مهرباني گفت
- يك دو لقمه بخور ديشبم كه چيزي نخوردي
سرم را به پشتي مبل تكيه دادم و گفتم
- ميل ندارم
مادرم به منصوره اشاره كرد و او راه طبقه دوم را در پيش گرفت صاف نشستم و از مادرم پرسيدم
- كجا مي ره؟
- پيش اون
سر به زير انداخت و گفت
- يعني پيش اون خام كه مراقبش باشه
نگاهي به سيني انداختم احساس كردم همين الان است كه بالا بياورم دوباره به مبل تكيه دام دكتر گفت:
- ميل ندارم بهتره شروع كنيم.
دكتر خم شد ليوان اب پرتقال را برداشت به طرفم گرفت و گفت:
- اول صبحونه تو بايد تقويت بشي
مادر نگاه ملتمسش را به من دوخته بود با بي ميلي ليوان را گرفتم و به دهان نزديك كردم پدرم با كنايه گفت:
- بعله بايد تقويت بشي بيشتر از اين كارا بكني
آب پرتقال بيخ گلويم پريد و به سرفه افتادم دكتر چند ضربه به پشتم زد.
مادرم با عصبانيت گفت:
- حالا اتفاقيه كه افتاده مگر چي شده روزي هزار نفر تو دنيا تصادف مي كنن طرف رو مي كشن كسي ككشم نمي گزه اون وقت شما
اشكم را با پشت دست پاك كردم چند نفس عميق كشيدم و به مبل تكيه دادم هنوز هم تك سرفه مي كردم دكتر ليوان را به طرفم گرفت و گفت:
- تمومش كن
- ميل ندارم
- تمومش كن
به احبار ليوان را گرفتم و ان را سر كشيدم دكتر لبخندي زد و گفت:
- اينجوري بهتره
ليوان را روي ميز گذاشتم هر لحظه منتظر بودم به حرف بيايند اما سكوت تلخ همچنان ادامه داشت به مادرم نگاه كردم نگاه از من دزديد . صورت نگرانش در خود مچاله شده بود به پدر چشم دوختم سرش را با دو دست چسبيده بود و به زمين خيره شده بود نگاهم به صورت دكتر خزيد لبخندي تصنعي زد و سر برگرداند بلند شدم و گفت:
- يكي به من بگه اينجا چه خبره ديوونه شدم
پدر سر بلند كرد اما پيش از ان كه دهان باز كند دكتر گفت:
- اقاي ايماني خواهش مي كنم من براش توضيح مي دم.
پدر به مبل تكيه داد و چشم بر هم گذاشت مادرم با گريه از پذيرايي خارج شد . نگاهم به دنبال مادر كشيده شد دكتر گفت
- بشين
نگاهش كردم دوباره گفت
- بشين
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید