نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به ساعتم نگاه كردم نزديك به چهل دقيقه بود كه روي اين نيمكت نشسته بودم سر بلند كردم دكتر لبخند به لب از انتهاي راهرو مي امد ايستادم قلبم به شدت مي تپيد چند قدمي به طرف دكتر رفتم يك علامت سوال بزرگ در چشمانم نشسته بود پرسيدم
- خب؟
- گفتم كه جاي نگراني نيست عكسهاش چيزي نشون نمي ده
نفسي به راحتي كشيدم.
- مي تونيم ببريمش ؟
- البته ولي دكتر فكر ميك نه اگه اينجا باشه بهتره
- ضرورت داره ؟
- نه دكتر اينطور تمايل داره اگه بخواي مي بريمش
- ترجيح مي دم با خودم ببرمش
نگاهي به دكتر انداختم و گفتم:
- البته اگر شما صلاح بدونيد.
- از نظر من مانعي نداره حالش كه بهتره ازمايش ها و عكس هاشم كه سالمه
نگاهم كرد و گفت:
- چرا خودت نمي ري ببينيش اون وقت تصميم گرفتن راحت تره
با هيجان پرسيدم:
- مگه به هوش امده؟
- اره ولي هنوز گيجه.
لبخند روي لب هايم نشست دلم مي خواست دكتر را در ا؛وش بگيرم
دكتر دستي به شانه ام كوبيد و گفت
- اتاق 28 اخر همين راهرو
حس قدرداني در نگاهم موج مي زد به راه افتادم چند قدمي بيشتر نرفته بودم كه ايستادم به طرف دكتر كه با تعجب نگاهم مي كرد برگشتم دستش را گرفتم و گفتم:
- متشكرم دكتر اين لطف شما رو هيچ وقت فراموش نمي كنم
لبخندي زد و گفت
- وظيفه امه من دكتر خانوادگي شما هستم پس بايد بتونم هر نوع مشكل پزشكيتون رو حل كنم
- به هر حال من بهتون مديونم
- برو پسر برو ببينش
- چشم
به راه افتادم اما دوباره ايستادم وبه طرف دكتر برگشتم
ديگه چي شده؟
دست در جيب فرو بردم دو بسته اسكناسي را كه پدرم داده بود بيرون اوردم و به طرف دكتر گرفتم و گفتم:
- مي شه لطفا مخارج بيمارستان رو بدين تا ديگه كاري نداشته باشيم
خنديد و گفت
- لبته
- ممنون
- برو ديگه
خنديدم و به راه افتادم اما براي سومين بار ايستادم و به طرف دكتر برگشتم دكتر خنديد و سر تكان داد پرسيدم:
- نگفت اسمش چيه؟
- گفتم كه هنوز گيجه تا فردا صبح حتما كاملا خوب شده و مي تونه به راحتي حرف بزنه برو باربد خان دير شد تو خونه نگرانن.
خنديدم و به راه افتادم صداي پيام روي سنگفرش راهرو در فضا مي پيچيد و سكوت را در هم مي ريخت قلبم به شدت مي تپيد اما دلم ارام بود به سر در اتاق ها نگاه مي كردم و پيش مي رفتم بيست ، بيست و يك ... بيست و چهار ، بيست و پنج ..... ...بيست و هفت و بيست و.... ايستادم. نفس عميقي كشيدم يك بار ديگر به سر در اتاق نگاه كردم بيست و هشت. دستي به پيشاني ام كشيدم و وارد اتاق شدم يك اتاق چهار تخته كنار هر تخت يك نفر نشسته بود با قدم هايي لرزان به اخر اتاق رفتم به ارامي خوابيده بود كنار تخت ايستادم سرم به دستش وصل بود با انگشت پشت دستش را نوازش كردم پوستنرمش مثل حرير افتاب بود دلم را لرزاند چشم باز كرد به سرعت دستم را عقب كشيدم كمي نگاهم كر و چشم بست كسي از پشت سرم گفت
- بهش امپول خواب زدن
سرم برگرداندم همراه بيمار بغلي بود يك زن ميانسال چادرش را محكم به خود پيچيده بود و لبخند مي زد.برگشتم. صدايش را شنيدم كه پرسيد:
- زنته؟
رنگم پريد احساس كردم بخار از سرم بلند شد صندلي را پيش كشيدم و روي ان نشستم از پنجره كنار تختش به بيرون نگاه كردم اسمان سياه شب پاهايش را روي گردن زمين گذاشته بود به صورت او چشم دوتم سايه مژگان بلندش روي گونه هايش را نقاشي كرده بود چشمهايم را ريز كردم و دوباره به اسمان چشم دوختم در دل گفتم ستاره ها جلوتر از سياهي وايستادن لبخند روي لبم نشست دستي را روي شانه ام احساس كردم از جا پريدم دكتر با خنده گفت
- نترس منم
لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم:
- معذرت مي خوام.
دكتر نگاهي به او انداخت و گفت:
- خب بريم
- به نظر شما بريم
- دودلي
نگاهش كردم خم شد و نبضش را گرفت و گفت
- بهش ارام بخش زدن ولي اگه تو مي گي بمونه بمونه
قد راست كردم نگاهي به تخت انداختم و گفت:
- نه بريم خونه بهتره بهتر مي تونم ازش مراقبت كنم
- پس برو بگو پرستار بياد سرمش رو در بياره
- به راه افتادم دكتر صدايم كرد و گفت
- باربد خان يه ويلچر بيار
سر تكان دادم و بهراه افتادم به طرف اطلاعات رفتم
-سلام خانم خسته نباشيد
-سلام امرتون
-لطفا بياين سرم مريض مارو بكشين
- تمون شده؟
- بله
رو به دختري كه چاي مي خورد كرد و گفت
- خانم رضايي به كار اقا رسيدگي كنيد
- بفرماييد بريم
- اتاق بيست و هشت
و رو به خانم اولي ادامه دادم
- يه ويلچر مي خوام
- واسه چي؟
- واسه بردن مريضم
- كجا
- خونه
- الان چه وقت خونه رفتنه؟
- مريض من مرخصه
با عصبانيت گفت:
- اين وقت شب.
دكتر به ياريم شتافت و گفت
- بله خانم مريض دكتر صابريه پيج كنيد از خودشون بپرسيد.
- من نمي تونم كمكي كنم
دكتر با عصبانيت گفت
- اصلا مهم نيست من دكتر صفاپور هستم دكتر صابري رو پيجك نيد
و رو به من ادامه داد
- يه ويلچر ببر خانم رو ببر تو ماشين تا من بيام
مطيعانه يك ويلچر از راهرو برداشتم و راه افتادم سر پرستار با عصبانيت گفت
- كجا اقا
دكتر صفاپور با قاطعيت گفت
- دكتر صابري رو پيج كنيد
و خطاب به من ادامه داد
- برو ببرش تو ماشين
به راه افتادم صداي پرستار در فضاي بيمارستان طنين انداخت
- دكتر صابري به اطلاعات
وارد اتاق شدم پرستار بالاي سرش ايستاده بود ويلچر را كنار تخت گذاشتم
- حالش چطوره
پرستار ملحفه را كنار زد و گفت:
- اگه مرخصه پس خوبه
به پرستار نگاه كردم و گفت:
- اماده اس
- خب
- مي تويند ببريدش
- بله
ايستاده بودم پرستار چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
- مي تونيد بذاريدش رو ويلچر
هاج و واج نگاهش كردم چشمهايش را ريز كرد و گفت
- انتظار نداريد كه من بلندش كنم
- بله؟
لبخند پر تمسخري بر لب راند و گفت
- بله
دست و پايم را گم كرده بودم با دستپاچگي جواب دادم
- نخير يعني ...بله ...يعني....
دكتر به دادم رسيد
- آماده اي؟
نگاهش كردم مرد نسبتا ميانسالي با موهاي جوگندمي پشت سرش مي امد.
- سلام.
دكتر گفت:
- اقاي ايماني پسر اقاي ايماني بزرگ معرف حضور كه هستن
دست پيش بردم دكتر صفاپور ادامه داد:
- دكتر جان شما خودت بگو حال خواهرش خوبه.
و تيز نگاهم كرد سر به زير انداختم دكتر صابري به حرف امد و گفت:
- جاي هيچ نگراني نيست ولي اگه مي موند بهتر بود
سر بلند كردم و جواب دادم
- اگه اجازه بدين ببرمش فكر مي كنم تو خونه بهتر مي تونيم ازش مراقبت كنيم
- البته مانعي نداره فقط اگه تهوع سرگيجه ضعف و هر چيزي گه به نظرتون مشكوك اومد داشت زود برسونيدش بيمارستان
سر تكان دادم و گفتم
- بله حتما
دكتر صفاپور دستي به پشتم زد و گفت
- بذارش روي ويلچر
از روي تخت بلندش كردم براي ايك لحظه صورتم به صورتش نزديك شد چشم چرخاندم و او را به ارامي روي ويلچر گذاشتم دست دكتر را فشردم و به راه افتادم از مقابل سرپرستار كه مي گذشتم چنان با غضب نگاهم مي كردكه جرات سر بلند كردن نداشتم
دكتر درعقب را برايم باز كرد او را در اغوش كشيدم و روي صندلي نشاندم دكتر صابري گفت
- بشين پهلوش سرش را بالا نگه دار
نگاهي به دكتر صفاپور انداختم با سر اشاره كرد روي صندلي بنشينم از دكتر تشكر و خداحافظي كردم و سوار شدم دستش را در دست فشردم داغ و پرحرارت بود و گرماي ان از كفدستم به تمام وجودم سرايت كرد هرم نفس هايش را احساس كردم چشم بر هم فشردم و سر برگداندم خدا خدا مي كردم دكتر زودتر سوار شود و راه بيفتيم اينطور كه در كنارش نشسته بودم بيشتر احساس گناه مي كردم با هود انيشيدم خانواده او الا چقدر دلواپسند و خودش بي انكه بداند در اغوش من است و مسول تمام اين مسايل من هستم دكتر سوار شد ايينه را تنظيم كرد داروها را نشانم داد و گفت
- دستوراش روشه
و آنها را روي صندلي گذاشت استارت زد اتومبيل روشن شد براي دكتر صابري بوق زد و راه افتاد پرسيد
- چطوره ؟
- خوابه
- تا فردا صبح خواب خوابه شانس اوردي واقعا به خير گذشت
چسب روي دستش را با انگشت نوازش كردم و جواب دادم:
- بله هم من و هم اين بنده خدا
دكتر از ايينه نگاهمان كرد خجالت مي كشيدم نگاهش كنم گفت
- چقدرم نازه مثل يه بچه كوچولوي خوشگل خوابيده
عرق روي پيشاني ام دويد احساس كردم توي دلم خالي شد دستم را پس كشيدم و دست ديگرم كه دور كمرش حلقه شده بود بي اختيار شل شد. از پنجره به بيرون خيره شدم. دكتر با خنده ادامه داد :
- كجا بهش زدي منم برم همونجا.
لب به دندان گزيدم تا صدايم در نيايد دكتر كه متوجه حالم شده بود به قهقه افتاد و گفت:
- اين شخصيت چند صدمته؟
به قهقهه خنديد و روي پدال گاز فشار اورد چشم بر هم گذاشتم. تا گذر زمان را حس نكنم.
- خوابيدي؟
چشم باز كردم و جواب دادم
- خسته ام.
- وقتي رسيديم بايد استراحت مطلق داشته باشي
با گوشه چشم به او نگاه كردم و گفتم:
- بايد مراقبش باشم.
- مراقب چي؟ اون كه خوابه
- اگه بيدار شد
- بيدار نمي شه حداقل تا فردا بح مطمئنا بيدار نمي شه
دوباره چشم بستم و گفتم:
- به هر ترتيب بايد مراقبش باشم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید