نمایش پست تنها
  #89  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دستم را میان دستان مرتعش و نا توانش فشرد وگفت:ننه حال خوشی ندارم مواظب مارجان و بهار باش.مثل یک خواهر همیشه در کنارش باش. خیالم از بابت مارجان راحت است چون خواهر خوبی مثل تو دارداما دلم به حال تو می سوزد.نمی دانم چرا فریبرز نمی گذارد تو شوهر کنی!
خندیدم و گفتم:ول کنید این حرفها را ننه جان!الان برایت از ان شامیها درست می کنم که دوست ارید.
بعد بی توجه به مخالفتهای او به طرف یخچال رفتم.یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم.وقتی به طرف ننه ملوک برگشتم او بی حرکت به گوشه ای خیره شده بود.صدایش زدم جوابم را نداد.چندین بار صدایش زدم اما بی فایده بود....سرم را به سرش چسباندم و با هق هق گریه چشمان بازش را بستم.
از دست دادن ننه ملوک از فقدان مادر بزرگ هم دردناک تر بود.او در لحظه ی مرگش نگران حال و روز من بود. چه راحت وسبکبال رو به قبله دراز کشیده بو و چه عاشقانه لحظه ی کوچکش را درک کرده بود.

وقتی ننه ملوک را به خاک سپردند تمام عقده ها وغم های کهنه ی دلم سر باز کرد.من با فریاد وناله همه را تحت تاثیر قرار دادم.این مردم چه می دانستند در دل من چه می گذرد؟چه می دانستند ننه ملوک تمام امید وارزو های از دست رفته ی مرا به من باز گردانده بود و دوباره همراه خودش در گور کفن کرده بود....رخسار شانه هایم را می مالید و دلداری ام می داد.
این قدر غصه نخور وگریه نکن!ننه ملوک عمر با عزتی داشت.
تنها چیز با ارزش ننه ملوک جانمازش بود که ان را به من دادند.از ان پس تمام نمازهای واجب را سر موقع می خواندم

يك سال از فوت ننه ملوك مي گذشت . اگرچه بدون حضور او در تنهايي و سكوت دلگير خانه هميشه اشكم در مي آمد اما رفته رفته خودم را عادت دادم كه بايد مثل هميشه به پيش آمدهاي زندگي خو بگيرم . بهار راه افتاده بود و روي سبزه ها تاتي تاتي مي كرد .( چه بچه بد قدمي بود اين بهار...) به پيشنهاد فريبرز يك دار قالي كوجك در اتاق برپا كردم و ساعتهايي چند از روز را در سكوت به گره زدن رجهاي قالي مشغول بودم . هربار كه نيش چاقو دستم را زخمي مي كرد اشكم در مي آمد و بهانه هاي كهنه ام را با ريختن اشك تازه مي كردم .
" ماندانا تو استعدادت خيلي بيشتر از من است . من ز بچگي پشت دار قالي بزرگ شدم اما نمي توانم به اين مهارت و استادي گره بزنم ." . " ماندانا همي چيزش با بقيخ فرق دارد . حيف كه اينجا مردي لايق او پيدا نمب شود." رخسار در دنباله ي حرف سلما و مارجان افزود :" گاهي فكر مي كنم ماندانا با اين همه مهرباني شايد فرشته اي باشد كه خدا او را برايمان فرستاده ." هر سه خديدند . هميشه بعد از ظهر ها وقت بيكاري كنارم مي نشستند و با هم اختلاط مي كردند . من هم ضمن رج زدن قالي در گفت و گوهايشان شركت مي كردم.
يك شب در اثر باد شديد برق قطع شد . من زودتر از هميشه فتيله فانوس را پايين كشيدم و به رختخواب رفتم . بعد سرم را ميان دستهايم گرفتم و گريستم آن هم به حال بدبختيهاي خودم . خوب مي دانستم تنها يك تماس كفي است تا زندگي ام را از اين رو به آن رو كند. آن وقت محال بود بتوانم ديگر او را متعلق به ديگري بدانم ... محال بود بتوانم اينطور راحت آرام و بي دردسر زندگي كنم ... چرا حالا به ياد من افتادي فريبرز ؟ حالا كه تمام ميل و اشتياق و غرايزم را با خاطرات گذشته ام دفن كرده ام .
او به طرفم آمد. سرم را در آغوش گرفت و موهايم را نوازش كرد ." مرا ببخش ماندانا . قصد ناراحت كردن تو را نداشتم ... اين طوري گريه نكن . باشد مي روم . همين الان مي روم." بعد سرم را بلند كرد . بر پيشاني ام بوسه زد . خداي من ! اين نخستين بوسه اي بود كه او به من تقديم مي كرد . اشك آلود و دردمند نگاهش كردم . صورتم را نوازش كرد نم اشك چشمان او را هم برق انداخت . لب باز كرد تا چيزي بگويد اما منصرف شد و شتابزده از اتاقم بيرون رفت . من در سياهي شب سايه اي ديدم كه سر به كوچه باغها زد . تا صبح در فكر و خيال سر كردم.


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید