نمایش پست تنها
  #87  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

بعد هم مي رفتم به كمك ننه ملوك. خانه جارو زده را دوبره جارو مي زدم و كمي ادويه و نك به غذا اضافه مي كردم. پس از ناهار و اطمينان از خواب نيمروزي فريبرز به خانه شان مي رفتم و ظرفهايشان را مي شستم . براي شب خوراك لوبيا يا آبگوشت بار مي گذاشتم و براي مارجان هم عصرانه فرني درست مي كردم.
مارجان هر روز تپل تر و گرد تر از قبل مي شد. در عرض يك ماه ده كيلو وزن اضافه كرد. تمام چالهاي گردن و صورتش پر شده بود . براي من كم و بيش خواستگار مي آمد و با مخالفت شديد فريبرز شكست خورده بر مي گشت.
با مارجان هررزو به راهپيمايي مي رفتيم چون دكتر گفته بود برايش خوب است . هررزو همراه رخسار و مارجان تا حاشيه جنگل انبوه پيش مي رفتيم و با خواندن شعر و اواز بر مي گشتيم.
دوباره درختان سبز شدند و شگوفه دادند و گلها چشم گشودند و به زندگي لبخند زدند. اين دومين سال نو پس از ازدواجم بود . فريبرز به عنوان عيدي به من يك چك داد . با ديدن رقم قابل توجه اش با چشمان فراخ گفتم:" با اين پول چه كار بايد بكنم؟" لبخند زد و گفت:" هر كاري كه دوست داري."
اما من هيچ كار خاصي در نظرم نبود. من كه هرروز كارهاي مارجان و ننه ملوك را انجام مي دادم . تمام لباسهايي را كه با خودم از تهران روزي به همراه زباله ها به آتش كشيدم و براي هميشه با گذشته ام خداحافظي كردم.مثل زنان دور و برم لباس مي پوشيدم و تا انجا كه مي شد به زبان خودشان صحبت مي كردم.
يك روز در زير زمين با ننه ملوك رب مي پختيم كه صداي مارجان را شنيدم كه مرا به كمك مي طلبيد. وقتي رفتم ديدم قصد داشت كپسولي پر را از انباري به خانه ببرد. كلي سرزنشش كردم." تو با اين حال و روزت مي خواست كپسول به اين سنگيني را بلند كني؟" " براي تو هم سنگين است بگذار كمكت كنم." زورم به كپسول نمي رسيد اما هرطور بود ان رابلند كردم و كشان كشان از پله ها بالا بردم . از شدت درد پهلوهايم لبم را به دندان گزيدم اما به روي خودم نياوردم . وقتي كپسول را برايش وصل كردم و با كپسول خالي از پله ها پايين رفتم از شدت درد نتوانستم فاصله كوتاه پله تا انباري را پيش بروم . زانويم سست شد و روي زمين افتادم . مارجان محكم به صورتش زد . " اي واي ! خدا مرگم بدهد . چي شده ماندانا؟"
در همان حل كه نفس نفس مي زدم گفتم:" چيزي نيست الان خوب مي شوم." اما هر كاري كردم نتوانستم كمرم را راست كنم . مارجان ننه ملوك را صدا زد . ننه ملوك و مارجان مرا به اتاقم بردند. كمرم به شدت درد مي كرد. ننه ملوك مارجان را سرزنش كرد و بعد هم مرا ." نگفتي يك دختر جوان چطور مي تواند كپسول بلند كند ؟ لابد نافت افتاده . فريبرز كجاست تا به دكتر برسانيمت." رخسار هم امده بود و يك قرص مسكن به خوردم داد. وقتي فريبرز آمد دلم لرزيد. " چي شده ؟ چرا گريه مي كني مارجان ! چيه رخسار!كسي جواب مرا نمي دهد ؟" مارجان بغضش تركيد و همه چيز را برايش شرح داد .
صداي فرياد فريبرز بلند شد." شما زنها هميشه خودسر و خودخواه هستيد !( چه پررو ! مرتيكه بي غيرت اصلا به زن حاملش كمك نمي كنه تازه غرم مي زنه . اه اه .) كي گفته كپسول را بلند كني؟" در ديده ي پر ملامتش نگراني و علاقه هم برق مي زد . با درخشش اين برق قوت گرفتم . كنارم نشست و گفت:" كمرت درد مي كند ." چشمانم را بستم و باز كردم. سرش را تكان داد و گفت:" دستي دستي خودت را به چه روزي انداختي . بيا ننه ملوك كمكش كنيد تا بگذارمش توي ماشين . بايد به دكتر نشانش بدهيم."
كمي بعد سوار ماشين شده بودم . يكريز مرا به باد انتقاد گرفته بود ." چرا به فكر خودت نيشتي؟ فكر كردي نمي دانم تمام كارهاي خانه را تو انجام مي دهي ؟ نمي گذاري مارجان دست به سياه و سپيد بزند . شده مثل بادكنك كه هر لحظه امكان دارد بتركد . حالا هم كه كپسول را بلند كرده اي . اگر نقصي پيدا كني چه ؟ من چه خاكي به سر خودم بريزم." من در لذت شيريني به سر مي بردم . دوست داشتم هرچه بيشتر سرزنشم كند . چون سرزنشش بوي عشق مي داد بوي علاقه مي داد.
" پولي كه به عنوان عيدي بهت دادم چه كار كردي؟ فكر كردي نمي دانم قرض دادي به سلما تا دار قالي به پا كند؟ چه قصدي از اين كارها داري ؟ مي خواهي مهر پشيماني را روي پيشاني ام پررنگ تر كني ؟ مي خواهي هر روز خدا به خودم لعنت بفرستم كه چرا...چرا...تو را از دست دادم؟"
فريبرز بغض كرده بود من هم همينطور.
دكتر پس از معاينه تاكيد كرد چند روز استراحت كنم و داروها را طبق دستور مصرف كنم.آمپولها را هم سر وقت تزريق كنم. تا چند روز در اتاق بستري بودم. اگر مارجان و رخسار و سلما تمام وقت كنارم نبودند از بيكاري دچار افسردگي مي شدم. پس از مصرف مرتب دارو ها عاقبت توانستم كمرم را صاف كنم و از بستر بيرون بيايم. فريبرز مرتب در خلوت به من هشدار مي داد كه به فكر سلامتي خودم باشم.
دوباره باغ را كندم و نشا گوجه فرنگي و بادمجان و پياز و سير و سيب زميني كاشتم . من اين زندگي را دوست داشتم و ديگر كمتر به ياد خانوده ام مي افتادم و در فراموشي اختياري به سر مي بردم. مارجان شكمش به قدري بالا آمده بود كه نمي توانست راه برود. عمه كبوتر مي گفت اگر ماندانا به مارجان نمي رسيد معلوم نبود چه بر سرش مي آمد.
اواخر ارديبهشت درد به سرغ مارجان آمد و او را روانه بيمارستان كرد. هيچ فكر نمي كردم هوويم زايمان كرده بلكه فكر مي كردم خواهرم فارغ شده است .
دخترش وقتي به دنيا آمد چهر كيلو نيم وزن داشت . گرد و تپل وبد و لپهايش سرخ بود . وقتي بچه را آوردند من و ننه ملوك لباس به او پوشانديم. به آرامي صورتش را بوسيدم و او را به طرف فريبرز بردم . در آن لحظه نه قصد نارحتي اش را داشتم و نه اينكه لخواهم او به حالم دل بسوزاند . گفتم:"مبارك باشد فريبرز خان! بچه اول اگر دختر باشد زندگي بركت پيدا مي كند . مي بيني چقدر خوشگل است شكل مادرش است . بغلش كن و به او خوشامد بگو."
فريبرز با نگاهش پر اشك نوزاد را از دست من گرفت و به گونه هايش فشرد . در آن لحظه فقط من مي دانستم فريبرز چرا گريه مي كند . حال عجيبي داشتم . مرجان كه مثل بادكننكي خالي از باد روي تخت افتاده بود دستم را فشرد و گفت:" از تو ممنونم ماندانا . خيلي به تو مديونم."
صورتش را بوسيدم و براي اينكه اشكهايم سرازير نشود از اتاق بيرون رفتم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید