نمایش پست تنها
  #79  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
مارجان داد زد چی شده ماندانا
اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
چه احساسی داری
از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
می دانی چند وقت است اینجایی
بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید