نمایش پست تنها
  #50  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هنوز آرام نشده بودم كه با سر و صداي آرمينا و خاله رويا دوباره دلم به هم ريخت . مي دانم چرا سرزده آمده بودند . خاله رويا خواهر مادرم بود ديگر . خوب بلد بود مچ بگير؟! مچ بگيرد؟!

" كجايي ماني ؟ پيدات نيست."

به زور به رويشان لبخند زدم . فريبرز آن دو را دعوت به نشستن كرد . خاله رويا نطق كردنش حرف نداشت .

" به جان آرمينا وقتي شنيدم سيما رفته و ماني را فرستاده پيش شما خيلي نارحت شدم . اين چه معني دارد تا وقتي ما هستيم ماني مزاحم شما بشود ؟"

فريبرز نگاهي گذرا به من انداخت كه سرم پايين بود . صداي خاله رويا را شنيدم كه گفت:" آمديم ماني را با خودمان ببريم! خوب نيست بيشتر از اين اينجا بماند ."

چاي ريختم . با ديدن آرمينا نفس در سينه ام حبس شد . انگار غول بي شاخ و دم جلوي ديد من ظاهر شد . چه لبخند مسخره اي روي لبان ماتيك زده اش نقش بسته بود .

" خوب تعريف كن ببينم ."

" چي را بايد تعريف كنم؟"

" خيلي كلكي ماني ! اينجا ماندي براي چه؟ فكر نمي كني كمي دور از عقل است كه يك دختر جئان كنار يك مرد جوان زندي كند؟"

خوب مي دانستم حرفهايش عين حقيقت است ولي چه بايد مي گفتم؟

" خوب ؟ نگفتي تا چه حد پيش رفتيد؟"

چنان با غضب نگاهش كردم كه هر كسي مرا مي ديد سكته مي كرد . خاله رويا هم نگاهش با طعنه همراه بود ." خوب ماني سر حال به نظر مي رسي؟"

فكر مي كنم چشمان خاله رويا عيب داشت و اگر هم نداشت زبانش عيب داشت. من كجا سر حال نشان مي دادم ؟

آن شب آن دو براي شام ماندند و به قدر كافي مرا از متلكهايشان شرمنده كردند . وقتي مرفتند اصرار كردند همراهشان برومولي فريبرز آب پاكي را روي دستشان ريخت .

" ماندانا با مسوليت من ينجاست و نمي توانم اجازه بدهم جايي برود اما اگر عمه سيما اجازه دادند آن وقت حرفي ندارم ."

آرمينا اخمو و بد اخلاق شد و موقع خداحافظي گفت:" به خوش بگذرد مارمولك!"

نمي دانم چرا نشسته بودم و گريه مي كردم . با شنيدن صدايش بيشتر اشكم در آمد .

" گريه مال آدمهاي ضعيف النفس و ترسوست . به جاي گريه كردن بايد جوابشان را مي دادي!زبان اينجور وقتها به درد آدم مي خورد . مي خواستم جوابشان را بدهم ولي ديدم با اين كار تو بد عادتمي شوي .هميشه كه نبايد ديگران از حقت دفاع كنند . بايد از خودت جسارت و شهامت به خرج دهي ."

سرم را روي ميز گذاشتم و با صداي بلند گريه كردم . راست مي گفت چقدر از اين بابت تا به حال تحقير شده بودم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید