نمایش پست تنها
  #84  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زیاد هم مطمئن نیستم.و دوباره خندید .گویی از عذاب دادن شهاب در آن مورد لذت میبرد.
شاید هم میخواست کاری کند که شهاب دست از غرورش بردارد و اینبار درست عمل کند.
روز بیست و سوم اسفند ماه بود. دو روز بود که شهاب جلوی در کتابفروشی به انتظار میایستاد. اما خبری از آمدن یلدا نبود.
یلدا بدون اینکه دوباره به کتابفروشی باز گردد تلفنی قرار تصفیه حساب را گذاشته بود. دیگر نمیخواست شهاب را ببیند و در تصمیم خود مصمم بود.
فرناز و نرگس هم مفصلا با او صحبت کرده بودند.
نرگس گفته بود نفرت تو بیمورده و شهاب واقعا تو را دوست داره. از چهره و رفتارش در روزهایی که نبودی و بسراغت آمد کاملا پیدا بود...
اما یلدا باور نداشت. دیدن چهره ی آراسته و مغرور شهاب بعد از چهارده یا پانزده روز او را دگرگون کرده بود.
همین که حس میکرد شهاب خودر را در کتابفروشی برادر یلدا معرفی کرده عصبانی اش میکرد.
و مطمئن میشد که فقط پای میترا و پول در میان است. نه عشق و این حرفها.
با این که با دیدن دوباره ی او همه ی مشکلاتش از سر گرفته شده بود.اما باز در دل میگفت همین که محلش نگذاشتم و همین که قالش گذاشتم دلم خنک شد.
با این که از درون میسوخت و خاکستر میشد اما از دیدن سوختن شهاب هم لذت میبرد و نمیخواست دوباره از جانب او پس زده شود.
میخواست ثابت کند که او را نمیخواهد. اما همه میدانستند که دروغ میگوید. فیلم باز ی میکند و سر خودش کلاه میگذارد.
نرگس از دیدن چهره ی یلدا که روز به روز کسل تر و تکیده تر میشد عذاب میکشید.
برای همین با فرناز قرار گذاشتند کاری بکنند. از وقتی شنیده بودند که شهاب به کتابفروشی هم سر زده دلشان میسوخت. البته وجود لیدا با حرفهایش بی تاثیر نبود.
لیدا گفت تا کی میخواین صبر کنید؟اگر اینها عاقل بودند و میدونستند چیکار میکنند که اینهمه خودشون رو عذاب نمیدادند . بخدا این دختره داره دیوونه میشه. حواسش به هیچی نیست. جز شهاب.
اگه کاری بهش نداشته باشی یکجا میشینه و به یک نقطه خیره میشه.
گاه لبخند میزنه و گاه زیر لب فحش میده و غر میزنه و آخرش هم میزنه زیر گریه.
اگه همینطور ی بمونه بخدا افسردگی میگیره.شما دوتا هم که فقط حواستون پی خودتونه.
نرگس گفت به خدا لیدا من تمام فکرم پیش یلدا ست. مدام به این فکر میکنم که آیا این درسته اون برای همیشه از شهاب جدا بشه یا نه؟
فرناز گفت ما کاری رو که یلدا ازمون خواسته انجام دادیم. اون میگه مطمئنه که شهاب تصمیمش عوض نشده و برای انتقام گرفتن از پدرش میخواد من رو قربانی کنه.
لیدا گفت بابا تو رو خدا موضوع رو این همه جنایی اش نکنین. اصلا این حرفها نیست.
مشکل اینجاست که این دو تا هر دوشون مغرورند و هیچکدام نمیخوان رک و پوست کنده بگن که توی قلبشون چی میگذره. همین. اما هر دوشون معلومه که عاشق همند.
شما که میگین دوست صمیمی شهاب چندین بار برای گرفتن آدرس یلدا اومده. میگین به زبون اومده و گفته که شهاب حال روز خوبی نداره. من هم که هر روز دارم حال و روز این دختر بیچاره رو میبینم.
پس معطل چی هستیم.؟
از نگاههای فرناز و نرگس کاملا مشهود بود که مجاب شده اند و تصمیم گرفته اند کاری بکنند.
روز بیست و پنجم اسفند ماه بود. کامبیز ساندویچش را گازی زد و گفت بخور سرد میشه.
شهاب نگاهش کرد وگفت خیلی از دستش عصبانیم. تا حالا کسی اینطور من رو سرکار نگذاشته.
خب حقته. مگر تو کم اون رو اذیت کردی؟
شهاب نفس پر صدایی کشید و سری تکان داد.
کامبیز گفت غذات رو بخور تا زودتر بریم. امروز ساعت یک تعطیل میشن.
فکر میکنی به نتیجه برسیم.
اگه حرف بزنند که چه بهتر . اگه نه خودم تعقیبشون میکنم.
تا کی؟
تا هر وقت که برن پیش یلدا .
شهاب با نگرانی نگاهی به کامبیز کرد و لبخند عجولانه ای زد و گفت میدونی کامی میترسم...
میترسم نکنه یک وقتی با برادر این دختره فرناز...
فکرش رو هم نکن. یلدا دختری نیست که هر لحظه دل به یکی بده. این رو تو که باید بهتر بدونی.
آره اما به خاطر موقعیتش... باخودم میگم شاید مجبور بشه که زودتر...
اگه اینطور بود باید خونه ی فرناز اینا میموند اما من خودم دورادور خونه ی فرناز رو زیر نظر گرفتم خبری از یلدا نبود.
شهاب متعجب نگاهش میکرد. پرسید تو واقعا اینکار رو کردی؟
کامبیز آخرین لقمه ی ساندویچش رو فرو داد و گفت البته . بخاطر رفیق شفیقم که از غصه در حال دق کردن بود. راستی شهاب تیموری امروز زنگ زد...
خب.
هیچی سهم خودش و دخترش و سود این دو ساله رو میخواد. گفت بهت بگم هر چی زودتر...
شهاب پوزخندی زد و گفت باشه.
پاشو بریم.
فرناز و نرگس با دیدن شهاب جان تازه ای گرفتند. زیرا که میدانستند و مطمئن بودند دوست عزیزشان بدون وجود او زنده نخواهد ماند. حالا دیگر مصمم بودند تا برایشان کاری بکنند.
شهاب و کامبیز هم آمده بودند تا اینبار دست خالی برنگردند و بر خلاف آنچه فکر میکردند فرناز و نرگس ساعت آخرین کلاس یلدا را گفتند و آدرس خانه اش را هم دادند.
نرگس با نگاه مهربانش به شهاب گفت من مطمئنم که اشتباه نمیکنم. ما یلدا رو بدست شما میسپریم.و فقط خوشبختی اون رو میخوایم.
شهاب هم با نگاه حق شناسانه ای از آن دو بخاطر تمام زحماتشان تشکر کرد و با کامبیز رفتند.
فرناز گفت نرگس دلم میخواد اون لحظه رو ببینم که یلدا غافلگیر میشه.
نرگس خندید و گفت خیلی خوشحالم فرناز . خیلی خوشحالم. فکر میکنم. میتونم تو رو به یک بستنی شکلاتی دعوت کنم.
پس بجنب تا تصمیمت عوض نشده.
روز بیست و ششم اسفند ماه بود. لیدا چند ضربه به در حمام زد و گفت یلدا خانم بجنب دختر.
گویی او هم دلشوره داشت. فرناز با او هماهنگ کرده بود تا یلدا حتما آخرین کلاس سال را به دانشگاه برود.
لیدا هم سعی داشت بدون آنکه یلدا مشکوک شود او را به دانشگاه بفرستد.
بالاخره یلدا از حمام بیرون آمد و گفت اگه میدونستم آنقدر عجله داری بعد از تو میرفتم.
مگه کلاس نداری.؟
چرا آخرین کلاس خیلی ها نمیان. میتونم نرم.
چرا نری؟ بشینی توی خونه که چی بشه؟ من هم که نیستم. تازه فرناز زنگ زد و گفت حتما بری دانشگاه.
چون اون و نرگس میخوان بیان پیشت.
یلدا با تعجب گفت ا... مگه قرار نبود امروز نرگس با مادرش بره بازار. برای جهیزیه؟
لیدا باخونسردی ظاهری گفت اون رو دیگه نمیدونم. فقط میدونم که قراره بیان پیشت.
یلدا لبها را ورچید و متفکر به اتاقش رفت. مقابل آیینه ایستاد و خودش را نگاه کرد. هنوز هم وقتی از حمام بیرون میامد گونه هایش صورتی میشدند و زیبایش میکردند. دستی به صورتش کشید و با خود گفت
خیلی وقته از خودم غافل شدم. امروز آخرین روز کلاسهایت. خوبه که فرناز اینا میخوان بیان...
لیدا در آستانه ی در اتاقش ایستاد و گفت راستی یک کمی بخودت برس...
برای چی؟
فرناز میخواد دوربین بیاره تا چند تا عکس بیاندازین.
یلدا با بی حوصلگی گفت فرناز هم چه دل خوشی داره.
تویی که زیادی کسلی . بابا. نزدیک عیده. یک روز نیومدی با هم بریم خرید وهر روز یک بهانه میاری. ازت خواهش میکنم امروز دیگه سر حال باش.
یلدا خنده اش گرفت و گفت خیلی خب. تسلیم. اگه با آرایش کردن مشکلات حل میشه رو چشم.
لیدا هم خندید و گفت چشمت بی بلا.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید