نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنروز من که (نویسنده سرگذشت) در باغ ارم این سرگذشت را از دهان مهتا شنیدم هرگز فکر نمیکردم که این قصه واقعی دنباله ای هم داشته باشد.میخواستم به دختری که مرا از تهران به شیراز کشیده بود بگویم:همین بود؟

اما مهتا نگاه قشنگش را بمن دوخت و گفت:نه همین نبود...اینها قسمتی از ماجرای زندگی نوری بود که من در جزئیات آن قرار داشتم .اما ماجرای زندگی نوری و بهرام تنها این قسمت نبود قسمت اصلی این ماجرا در نیویورک اتفاق افتاده است...شما باید این نامه ها و این یادداشتها را بخوانید بعد قضاوت کنید...
در هواپیمایی که مرا به تهران می آورد با عجله نامه ها و یادداشتها را مرتب کردم...
بیش از ۴۰ نامه از نوری بود که برای مهتا به شیراز نوشته بود و بعد یکی دو تا نامه از دوستان نوری که برای مهتا فرستاده بودند که سرگذشت را تکمیل کرده بود .و اینک به اتفاق شما خواننده عزیزی که قلبهایتان را با همه مهربانی به نوری و بهرام و مهتا و مهران سپرده اید بدنباله این سرگذشت میپردازم سرگذشتی که شاید بتواند گرهی از میلیونها گره روح بشر را برای شما بگشاید ...و اجازه میخواهم تا آنجا که میسر است از روی یادداشتهای مهتا و نامه ها باز هم من شرح قصه را بدست مهتا بدهم تا او با آن زبان گرم و پر احساس خود همه چیز را بازگو نماید ...مگر عیبی دارد؟

*****************
درست ۱۰ روز بعد از سفر نوری و بهرام به نیویورک اولین نامه نوری بدستم رسید .وقتی نامه را در لیست دانشجویانی که نامه دارند دیدم و نامه را گرفتم انگار پر در آورده بودم با عجله خودم را به اتاق نوری که هنوز خالی مانده بود رساندم پشت میزش نشستم و بعد با دقت و حوصله نامه را گشودم:
-مهتای عزیزم همین دیروز من و بهرام وارد نیویورک شدیم .نمیدانم از کجا شروع کنم از چه بنویسم راستش هنوز دارم از اینهمه ارتفاع و بلندی گیج میخورم آدم نمیدونه چجوری این شهر رو توصیف کنه.یک جنگل حسابی از یک مشت عمارات بلند و دراز .تا میایی به یه دونه از این آسمانخراشها نگاه کنی کلاه از سرت میفته و اگه خیلی بی احتیاط باشی از پشت نقش بر زمین میشی آه دارم برات چی مینویسم...مثله اینکه نیویورک روی من خیلی اثر گذاشته اما خیال نکنی اثر مثبتی روی من گذاشته خیر اثر اثر منفی بوده!باور کن یه تیکه از شیراز از دانشگاه شیراز که دلم براش یه ذره شده به تموم نیویورک نمیدم.آخ چقدر حرف دارم و چطور دارم برات فلسفه بافی میکنم...بذار اصلا از اول برات شرح بدم!اینجوری بهتره!دم دمای صبح بود که به نیویورک رسیدیم .هواپیمای ما روی باند فرودگاه کندی نشست .میدونی که من چقدر کندی را با او چهره آرتیستیک و ملایم دوست داشتم و حالا به محض ورود به آمریکا تو فرودگاهی مینشستیم که نام بزرگ این مردو بدوش میکشه...فضای فرودگاه برای من و بهرام گیج کننده بود نمیدونستیم از کدوم دروازه و از گجا خارج بشیم تقریبا مثل دهاتیها رفتار میکردیم...و من از خودم خجالت میکشیدم ...خوشبختانه یکی از فامیلهای بهرام قبلا برای ما ترتیب کارها ر ا داده بود . آپارتمان ما در یکی از آسمان خراشهای وحشت انگیز نیویورکه...این آپارتمان که ۳اتاق و ۱ آشپزخانه و ۱ هال بزرگ داره قبلا در اجاره همین فامیل بهرام بوده که حالا به واشنگتن منتقل شده و بما واگذار کرده...آپارتمان مبله است و من و بهرام وقتی وارد شدیم تازه کمی احساس آرامش کردیم و بهرام برگشت و بمن نگاه کرد و گفت:سلام و منم جوابش دادم سلام!آنوقت ما زن و شئهرهاس جوان همدیگه رو بوسیدیم...چقدر دلم برای احساسات عاشقانه بهرام تنگ شده بود چون این اولین باری بود که منو مثل روزای اول بوسید...میدونی مهتا؟تو دلم انگار که بمبی از شادب منفجر کرده باشند خیلی خوشحال شدم...مثل اینکه قاره آمریکا بهرامو از گذشته اش بکلی جدا کرده بود...حالا اینکه منو میبوسید بهرام حقیقی خودم بود...از دیروز من دارم به آپارتمان میرسم بعد هم که قراره من و بهرام فردا صبح تا شب در نیویورک به قول بهرام به کشف شهر ناشناخته ها برویم حتما همه جا جی تو رو خالی میکنم.بهرام تو کارای خونه حسابی بمن کمک میکنه نمیدونی چقدر خوب و مهربون شده یه لحظه ازم جدا نمیشه.بسکه منو بوسیده صورتم باد کرده...کاش تو و مهرانم اینجا بودین آنوقت چقدر بما خوش میگذشت...همانطور که نوشتم ما هنوز نیویورک را ندیدیم فقط از پنجره آسمان خراشمان در طبقه دهم گاهی وقتا خم میشیم و اتومبیلها را که مثل مورچه رو زمین میدون تماشا میکنیم... ۱اتاق برای نشینمن و یک اتاق را برای خواب اختصاص دادیم و هر وقت شما به نیویورک اومدین من اتاق نشینمن را برای تو و مهران درست میکنم.راستی از بر و بچه های دانشگاه چه خبر حالشون خوبه؟پشت سر ما که حرفی نمیزنن؟لابد تا حالا یه هم فلتی برات در نظر گرفتن...راستی از این فکر این موضوع هم حسودیم میشه مهتا من تو رو خیلی دوست داشتم...تو دوست ماهی بودی دلم میخواد اگه مسخره ام نکنی هزار مرتبه قربون صدقه ات برم...نمیدونی چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده برای باغ ارم کازبا برای حاجی بابا برای همه تریاهای خوب شیراز برای سلف سرویس دانشگاه خودمون برای همه بچه های خوب ولی چه میشه کرد بقول تو سرنوشته من این بود و حالا سعی میکنم با سرنوشتم بسازم.
من خیلی حرفها دارم که باید برات بنویسم اما بقیه باشه برای پس فردا دلم میخواد از چیزایی که تو نیویورک دیدم برات درست و حسابی بنویسم...قربانت نوری...راستی بهرامم خیلی خیلی به تو و مهران سلام میرسونه...
نوری
سرم را از روی نامه نوری بلند کردم قطره اشکی که به یاد یک دوست خوب از چشمانم جاری شده بود به نرمی روی میز کار نوری ریختم سیگاری آتش زدم و بعد بفکر فرو رفتم...
زندگی چقدر عجول و بیرحم است...دیروز ما اینجا فلت خود را از سر و صدا و شیطنتهای دخترانه مان بلرزه انداختیم و امروز من اینجا تنها نشسته ام و از دوستی که آنقدر بمن نزدیک بود نامه ای میخوانم که از هزاران کیلومتر دورتر بسویم پرواز داده است.
همیشه میدانستم که من از گوچ آدمها حتی اشیایی که با آنها انس گرفتم غمگین میشوم اما در این مورد خاص بر اندوه خود مهار میزدم چون حس میکردم نوری در فضای شهر جدید و قاره جدید به آرامی خوشبختی از دست رفته را به آغوش میکشد و بهرام این سرکش حسود زیر نگاه نوازشگر نوری و ان سرانگشتان نرم و مخملی شراره های آتش خیز حسادت را از جسم خویش بیرون می افکند و دوباره ان تصویر شاد و عشق آمیز گذشته را در چشمش زنده میکند.
من همیشه از خوشبختی دیگران آنقدر به هیجان میایم که نمیتوانم اشکهایم را پنهان کنم و آنشب وقتی مهران را دیدم برای اولین بار شرم دخترانه ام را فراموش کردم دستم را در بازوی مهران انداختم و گفتم:مهران میخوام یه چیزی بگم ولی خجالت میکشم...
-بگو عزیزم...
-آخه خجالت میکشم.
-خودتو لوس نکن عزیزم بگو.
-امشب بریم کازبا.
-آه چه پیشنهاد دشواری ...ولی چون تو دختر خوشگلی هستی رو تو زمین نمیاندازم.
-مهران اذیتم نکن مسخوام پشت میزی که همیشه با نوری و بهرام مینشینم بنشینم و خاطرشون رو زنده کنیم.
آنشب چه شب خوبی بود من ۳ بار نامه نوری را خواندم چندین بار بیاد دوستان خوبمان و حوشبختی تازه شون اشک ریختیم.
مهران با تصویری از عاطفه و محبت که در چشمانش میخواندم به پرحرفیهای من گوش داد.همراه من به یاد آوری خاطراتی که از نوری و بهرام داشتیم پرداخت و در حالی که در تب دوستی به جسم مذابی تبدیل شده بودیم در آن هوای سرد و برفی بسوی خوابگاه دختران براه افتادیم...
مهران همانطور که شانه به شان من راه میرفت گفت:مهتا!آیا فکر میکنی که مهران بتواند گذشته ها فراموش کند؟
-نمیدانم...نمیدانم...ولی او تلاششو کرده ...خیال میکنی برای چی وطنشو گذاشت و رفت تو یه سرزمین غریبه؟ها؟
-بله اینو خوب میدونم اما همانطور که همیشه گفتم گذشته همیشه با آدمه...
- خوب خوب نفوس بد نزن تو رو خدا...میبینی نوری چی نوشته...دوباره همه چیز مثل اوله...نمیدونی چقدر خوشحالم.
وقت خداحافظی ناگهان مهران گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم مهتا!
-بگو عزیز دلم...بگو...
-من به نوری حسودیم میشه تو اونو بیشتر از من دوست داری مگه نه؟
من با هیجانی که شاید انعکاس این گلایه دوستانه بود ناگهان در موهای مهران چنگ انداختم.
-حسود...حسود پس تو دست کمی از بهرام نداری...
مهران همانطور که زیر رگبار حملات من بیتاب شده بود گفت:همه مردای عاشق حسودن...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید