نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب به کازبا رفتیم بیشتر مشتریان شهر شیراز را مثل همیشه دانشجویان تشکیل میدادند .من بی اختیار یاد گذشته ها افتادم شبهایی که جمع ۴ نفری ما خوشبخت ترین و تکمیل ترین رنگین کمان کازبا را تشکیل میداد.همه ما را بهم نشان میداند بهرام در آنسوی میز کنار نوری مینشست و اغلب دزدانه خم میشد و به ارامی بوسه بر سر انگشتان نوری میزد و من میگفتم:آهای بهرام ناخنک نزن...بهرام با لبخندی جواب میداد :مال خودمه به مردم چی؟نوری نگاه عاشقش را در چشمان بهرام میدواند و میگفت:چی نه؟چه درسته...تو کلمات مخصوصی به خود داری بهرام!بهرام جوابش میداد:چه عیبی داره آدم همینطور که یه عشق مخصوص داره یه کلمات مخصوص به خودش هم باید داشته باشه...
و آن شب در تمام مدت بنظر میرسید که بهرام در کنار نوری نشسته است و مدام بر سر انگشتان نوری بوسه میزند..
دلم میخواست بهرام را پیدا میکردم و به او مژده میدادم که نوری از چنگال شیطان ازاد شده اما آنروز مثل اینکه بهرام جادو شده و به زمین فرو رفته بود...ساعت ۱۲ شب بود و ما میخواستیم برویم که ناگهان بهرام تنها و خسته وارد کازبا شد اولین بار من و بعد بلافاصله مهران و نوری او را دیدند ...لحظه عجیبی بود رنگ از چهره نوری پرید من حتی لرزش دستهایش را حس کردم مهران و من بلاتگلیف مانده بودیم بهرام در کنار در میزی را انتخاب کرد و تنها نشست .من سرم را به علامت سلم برایش تکان دادم و او در چشمان من خیره شد انگار میخواست همه چیز را در نگاه من بخواند ولی من مطمئن بودم که غیبت پرویز در جمع ما خودش تمامی قصه را بازگو میکند ...نوری سرش را از روی میز بلند نمیکرد و مهران بلاتکلیف مانده بود ایا درست بود که بهرام این آشنای خوب و صمیمی جمع ما در کنار در بنشیند و ما حتی به او تعارفی هم نزنیم...نوری کاملا متوجه ناراحتی و نگرانی مهران بود...ناگهان سرش را بلند کرد و گفت:میتونی دعوتش کنی!من حق ندارم بین شماها جدایی بندازم!
من با حیرت به دهان نوری خیره شده بودم آیا این همان نوری خودمان بود؟چشمانم بی اختیار نم اشک گرفت روی دست نوری زدم و گفتم:نوری نوری تو یه فرشته ای!
نوری دوباره در سکوت غرق شد و مهران بلاتکلیف مانده بود من گفتم:مهران نوری که اجازه داد چرا معطلی؟
مهران از جا بلند شد و یکراست بطرف میز بهرام رفت چند کلمه با او حرف زد و بعد در حالیکه بازوی بهرام رادر دستداشت بطرف میز ما برگشت...
من بسرعت و آهسته در گوش نوری گفتم:نوری خواهش میکنم آروم باش!
بهرام مقابل میز ما قرار گرفت مثل همیشه آرام بود ولی از چشمانش برق پیروزی میتراوید انگار که میخواست او را ببلعد و یا کنارش زانو بزند و ساعتها از جداییها شکایت کند و من در آن فضای عجیب و غیر قابل توصیف صدای بهرام را شنیدم که گفت:سلا م نوری!
-سلام بهرام...
و بعد کنار نوری نشست من تقریبا هیجان زده شده بودم و کلمات نامفهومی میگفتم...
مهران از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود و بعد از بهرام پرسید :چی میخوری؟
-فقط یه نوشابه!
-گارسون یه نوشابه.
نوری همچنان سکوت کرده بود و نگاهش گنگ و گیج در پرواز بود...
دلم میخواست بدانم در درون نوری چه میگذرد من داشتم تجربه دیگران را مزه مزه میکردم...احساس میکردم جدایی آنها هرگز از نوع جدایی عشاق نبوده است آنها مثل یک پدر و دختر دو سه ماهی قهر کرده بودند و حالا هم بدون سر و صدا با هم آشتی کرده بودند سایه پرویز دیگر حتی از دورتریت نقطه ذهنشان هم ناپدید شده بود آنها آنقدر نزدیک بهم نشسته بودند که من تعجب کردم چرا بلن نمیشوند و با هم به گردش غاشقانه ای نمیروند...
بهرام به آهستگی نوشابه را به لبانش نزدیک کرد مهران برای نوری هم نوشابه ریخت.
من بلافاصله پیشنهاد کردم
-بچه ها بزنیم بیرون!
ما از رستوران خارج شدیم هوا سرد بود اما برای قدم زدنی عشقانه جان میداد من زیر چشمی بهرام و نوری را تماشا میکردم .چقدر بهم می آمدند من مخصوصا با گامهای تندتر مهران را بجلو کشیدم تا نوری و بهرام فرصتی برای مبادله همه قصه ها و غصه های این چند ماه جدایی را بدست آورند .همه عشاق همینطورند پس از یک جدایی اجباری بهر دلیل که پیش آمده باشد دوباره محکمتر گره میخورند .مطمئنا نوری و بهرام حرفهای زیادی داشتند که باید به یکدیگر میگفتند مهران به شوخی گفت:مهتا تو نقش میانجی را بخوبی بازی کردی !کاش برای حل اختلافات بین المللی از تو استفاده میشد!
بعد هر دو خندیدیم و من زیر چشمی نوری و بهرام را نگاه کردم انگار هر دو را بشکل رویا میدیدم شناور در امواج رویایی!
دلم میخواست این امواج رویایی آنها را باز بهم نزدیکتر کند دلم میخواست آنها بدون یک کلمه حرف و گله ای از گذشته تکه فاسد و سیاه زندگیشان را قیچی کنند و دوباره گذشته و حال و اینده خود را بهم بدوزند ...من در چشمان مهران نگاه کردم و گفتم:تو خیال میکنی همه چیز دوباره مثل اول بشه؟
-نمیدونم اونا همه شاریطو برای تجدید گذشته دارن فقط؟
-فقط چی؟
-هیچی اصلا نفوذ بد نباید زد.
من بطرف نوری و بهرام برگشتم حس میکردم فاصله شان هر لحظه با هم کمتر میشود اما حتی یه کلمه با هم حرف نمیزدند.
انگار آنها در سکوت سخن میگفتند و آنچه باید بفهمند روی پل سکوت میفهمیدند!من به مهران گفتم:کبوتر قشنگ من داره دوباره لونه شو بو میکشه خدا کنه هیچ جیز تغییر نکرده باشه.
مهران با همان لحن تردید آمیزش گفت:خدا کنه.
خیابان همچنان خلوت و ارام بود ...اما هوا آنقدر سرد بود که خیال میکردیم ستاره ها در سینه آسمان یخ بسته اند.همه ما یقه های پالتو را بالا کشیده بودیم و چهره مان در بخاری خاکستری که ازدهانمان بیرون میزد پنهان شده بود.
مهران رو بهرام کرد و گفت:خیلی سرده...
بهرام جواب داد:بله خیلی سرده.
مهران خندید و گفت:هیچ نمیصرفه تو این هوا قدم بزنیم.
من مداخله کردم و گفتم:بسیار خوب مثل قدیما هر پسری باید دختر همراهش را تا در خانه بدرقه کند !چون و چرا هم بر نمیداره!
و بعد بطرف نوری برگشتم ...او متفکر بود حیتی شوخی همیشگی مرا هم نشنیده بود...ولی من دلم میخواست که او سوار اتومبیل بهرام میشد تا شاید یخ سکوتشان میشکست چون هنوز هم ندیده بودم که با هم حرفی بزنند.
هر دو بلاتکلیف و در تردید بودند انگار از چیزی میترسیدند یا دیواری نامرئی ولی قطور در بین آندو حائل شده بود و من دلم میخواست هر دو در این نیمه شب کلنگ را بردارند و بجان این دیوار جدایی بیفتند.مهران و من آهسته بطرف اتومبیلمان قدم برمیداشتیم و آنجا مهران همانطور که در اتومبیلش را باز میکرد گفت:خوب بچه ها خداحافظ واقعا سرده...
من به نوری نگاه کردم او سرش را پایین انداخته بود و سنگ ریزه ای را زیر پا میغلتاند بهرام در وسط پیاده رو ایستاده بود و با نگاه میکرد ...
ما بداخل اتومبیل پریدیم سرمای نیمه شب زمستان شیراز تا مغز استخوان را میترکاند!
-مهران بخاری را بزن و حرکت کن بلاخره اونا یه جوری با هم کنار میان.
اتومبیل ما از جا کنده شد و من از پشت پنجره یخ بسته اتومبیل چهره نوری را دیدم که انگار تازه متوجه حرکت ماشده بود چون با چشمان درشت و متعجبش خیره خیره اتومبیل ما را بدرقه میکرد بعد بهرام را دیدم که آهسته آهسته بطرف نوری قدم برمیداشت.
نور چراغها پیاده رو را روشن کرده بود و من همانطور که دور میشدیم آن کمظره شاعرانه را در متن سیاه شب تماشا میکردم ...نوری ایستاده بود و بهرام ارام ارام به او نزدیک میشد بنظر میرسید که موسیقی لطیفی در همه فضای شهر پیچیده و در میان سرمای بیدادگر زمستان گلهای سرخ آشتی در باغهای خوشبوی شیراز میشکفند و رهگذران رند و خراباتی به شعر حافظ شیراز میرقصند و میخوانند...
بی اختیار و با هیجانی در اوج به مهران گفتم:خدا جون!خداجون!از تو متشکرم!هیچوقت عشق واقعی نمیمیره !هیچوقت!
مهران از پشت عینکش مرا خیره خیره نگاه کرد و گفت:تو از شدت گرما داری پوست میندازی..
-گرما نه از آتش درونم میسوزم!حس میکنم تابستان گذشته و تابستان خوب و گرم از راه رسیده...اگه دستم نندازی برات میگم که احساس میکنم اتومبیل ما روی دریای سبز چمن حرکت میکنه و لاله ها و شقایقای سرخ آنقدر بلندن که نمیتونم از پنجره ماشین اونارو بچینم...
آدم در نیمه شب چقدر بخدا نزدیک میشه!دلم از روشنی و نور لبریزه!
دیگه هیچ غصه ای ندارم !اونا... اونا...اونا...نوری و بهرام...و ناگهان اشکم با صدای هق هق روی گونه ام سرازیر شد...و التماس کنان گفتم:برگرد برگرد دور بزن دلم میخواد آن منظره قشنگ را ببینم...خواهش میکنم...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید