نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عقربه ساعت بیخیال از حادثه شومی که در شرف وقوع بود پیش میرقت وقتی سر یک چهارراه در انتظار او هستی این عقربه لعنتی با تو لج میکند!ثانیه شمار میچرخد اما ساعت شمار نگار خیال ندارد از جایش تکان بخورد دقایق با کندی و بیخیالی میگذرد تو پایت را بر زمین میکشی دو سه ناسزا نثار ساعتت میکنی اما زمام متوقف شده و پای لنگش را بر قلب لرزان تو میفشارد اما وقتی میخواهی از حادثه جلوبگیری گویی ثانیه شمار ساعت هم در مسابقه دو شرکت کرده!زمان مثل پرنده لجوجی از کف دستت میگذرد و تو وحشت زده هر لحظه بر صفحه ساعت خیره میشوی و میپرسی چقدر وقت دارم!یک دو سه خدایا ساعت من غلطه!جلو عابری را میگیری و با نا امیدی میپرسی آقا ساعت شما چنده؟

-آه لعنتی ساعت عابر حتی ۵ دقیقه جلوتر را نشان میدهد.
-نه آقا اشتباه میکنی حتما ساعت شما جلوه.
-نه جانم ساعت شما خوابیده من همین الان ساعتمو با رادیو میزون کردم مارکش هم قابل اطمینانه نگاه کنین..
تو دیگر حرفهای آن عابر وراج را نمیشنوی و باز هم تندتر میروی !خدایا فقط ۳ دقیقه دیگر مونده ولی ما هنوز ۲ چراغ قرمز و بیش از ۳ کیلومتر راه داریم.
مهران لبهایش را گاز میگرفت و نوری همینطور مثل قوی ماتمزده و تنهایی مستقیما روبرو را نگاه میکند انگار دیگر در این دنیا نیست میخواهم چیزی از او بپرسم ولی چه بپرسم؟او دارد مثل شمع آب میشود بیاختیار به یاد گذشته ها میافتم آنروزها که نوری از عشق فرار میکرد از بهرام میگریخت و وقتی من او را سرزنش میکردم او میگفت من از عشق میترسم من اگر روزی عاشق بشوم نابودم!
بله او حق داشت این دختر ظریف و عاشق دختری که از عشق رنج میبرد دختری که وقتی با طعم عشق آشنا شد پیوسته عشق کاملتری را طلب میکرد چگونه میتوانست امروز شاهد وقوع یک فاجعه باشد؟خدای من اگر آنها با آن سرعت بهم برسند و بهم بکوبند چه میشود؟آیا ما نیم ساعت یا یکساعت دیگر شاهد سقوط دو جسم جوان و متلاشی شده خواهیم بود؟آیا نوری باید در عزای دو عاشق خود سیاه بپوشد؟نه یا خدا یا شاهچراغ نگذار این فاجعه اتفاق بیفته.
به ساعتم نگاه کردم درست یک دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود و ما از دور دروازه قرآن و اتومبیل اسپرت پرویز ار میدیدم فریاد زدم مهران مهران اتومبیل پرویز شکر خدا هزار مرتبه شکر ما میتونیم از فاجعه جلوگیری کنیم.مهران یه کمی تندتر ...ثانیه ها ...ثانیه های لعنتی میگذشتند عقربه شمار مثل رطیل روی صفحه ساعت میدوید...۲۰ ثانیه ۱۵ ثانیه ۱۰ ثانیه ۵ ثانیه ۱ ثانیه...فقط ۲۰۰ متر با اتومبیل پرویز فاصله داریم ...مهران چراغ اتومبیلش را روشن میکند روی باغ فشار می آورد اما ناگهان اتومبیل تیزرو و سریع پرویز از جا کنده میشود من فریاد میزنم.
-خدایا مهران پرویز حرکت کرد...نوری خودش را توی بغلم میاندازد و مثل زن بچه مرده ای مینالد.
مهران فریاد میزند.
-لعنت به این شانس...لعنت...
اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر و بیشتر با ما فاصله میگرفت و مهران بیشتر بر روی پدال گاز میفشرد اما ما چگونه میتوانستیم او را بگیریم؟
اتومبیل پرویز در سینه جاده میدوید ما هم بدنبال اون میدویدیم نوری چشمهایش را بسته بود و سرش را در سینه من میفشرد و آرام آرام هق هق میزد .مهران گفت:مهتا مهتا دیگه هیچکاری از دست ما ساخته نیست فقط یک معجزه میتونه اونو متوقف کنه یه معجزه ولی معجزه خیلی کم اتفاق میفته خیلی کم.
ما چه میتوانستیم بکنیم؟اسب سرنوشت در جاده مرگ ۴نعل میتاخت و پیش میرفت...فاصله اتومبیل ما با اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر میشد...گریه آرام و خفه نوری کلمات گنگ و نامفهوم مهران صدای دلخراش چرخها کهسر هر پیچ جیغ میکشید مثل آهنگ عزا شوم و فاجعه انگیز بود ...سرم را به گوش مهران نزدیک کردم و گفتم:یعنی هیچ کاری از دست ما ساخته نیست؟
مهران همانطور که بر پدال گاز میفشرد زیر لب زمزمه کرد...
-فقط یه معجزه اما خیال میکنی تو قرن ما هم میشه انتظار معجزه داشت؟
من به نوری نگاه کردم که سرش را همچنان در سینه ام پنهان کرده بود و هق هق میزد..
-آه خدایا اگر این اتفاق بیفته نوری من میمیره.
ناگهان از ته دل فریاد زدم خدایا مگذار این اتفاق شوم بیفته...
نمیدانم هرگز در لحظات نومیدی و پریشانی افتاده اید یا نه...انگار آدم را در فضای تاریک چاهی رها کرده اند هر لحظه امکان دارد سرت به عمق چاه بخورد و زندگی را تمام بکنی اما انگار این چاه اینقدر عمیق است که به ابدیت میپیوندد و تو تا جهان برپاست باید با سر در میان سیاهیها فرو بروی دستهایت را بجستجوی پناهگاهی دستاویزی به اطرافت میچرخانی اما هیچ پناهی و پناهگاهی در کار نیست و تو باید همچنان سرازیر سیاهیها باشی.
میخواهی فریاد بزنی اما انگاری دهانت را با پنبه پر کرده باشند میخواهی خودت را بکشی و از کابوس خلاص کنی اما کاردی که همراهت داری تیغه ای پنبه ای است آنوقت وقتی ناامیدی سراپایت را در خود گرفت تسلیم میشوی و آرام و تسلیم در تاریکی به تماشا مینشینی...تو دیگر قهرمان این حادثه نیستی بلکه تماشاچی ساکت و تسلیمی که مثل طلسم شده ها قدرت هیچ کونه حرکتی فریادی و حتی گریه ای نداری...تو ایستاده ای و خودت را جسم خودت را میبینی که در سرازیری فرو میرود.
در آن لحظات نومیدی و سیاهی من با اندیشه های رقت انگیزم در آن چاه تاریک فرو میرفتم و حس میکردم مهران و نوری هم با من در سفر رقت انگیز همراهمند ...اشک چون باران از چشمانم فرو میریخت مهران از پشت عینک ذره بینی خود گاه مرا نگاه میکرد و گاه وحشتزده و ناامید جاده را...و گاهی زیر لب ناسزایی نثار من میکرد.
-مسخره س...همه زندگی مسخره س!همه چیز!
تو میبینی که دو نفر میخواهند احمقانه همدیگر را بکشند و هیچکاری نمیتوانی بکنی!نه این دنیا مسخره س!زندگی مسخره س!باید یه دنیای دیگه خلق میشد ...دنیایی که اینهمه شکمش از حماقت پر نبود!
ما در دشت هموار بدنبال اتومبیل سپید رنگ پرویز پر میکشیدیم اما پرنده پرویز از ما تیز پروازتر بود...
ناگهان حس کردم اتومبیل قرمز رنگ بهرام از روبرو چون نقطه ای سرخ و آتشین بشرف ما پیش می آید !...نه!خدایا مهران میبینی؟مهران دندان قروچه رفت!
-خدایا چه میتونم بکنم؟
اتومبیل بهرام مثل یک گلوله سرخ رنگ و آتشین میچرخید و هر لحظه بزرگتر میشد ...من مثل دیوانه ها نوری را از آغوش جدا کردم و سرش فریاد کشیدم.
-نوری نوری بلند شو یه کاری بکن بهرام داره نزدیک میشه.
نوری از وحشت جیغی کشید و اول چشمهایش را با دست خاموش کرد و بعد وحشتزده دستهایش را از روی چشم کنار زد و گفت:نه کابوسه...این یه کابوسه...خدای من ...خدای من...
چنان ناله ای در کلمات نوری بود که من از وحشت حس کردم تمام یاخته های تنم از هم جدا میشوند و فرو میریزند و من در لابلای گرد و خاک فرو ریختن یاخته ها هیچ جا را نمیبینم...اما نوری زودتر از من فریاد کشید.
خدایا...من کور شدم...من هیچ جا را نمیبینم...نمیبینم خدایا من کور شدم.
من بطرف نوری برگشتم نوری با دستهایش پلک چشمانش را بالا و پایین میکشید و فریاد میزد نمیبینم کور شدم
من دست مهران را گرفتم و گفتم:مهران مهران نوری هیچ جا را نمیبینه نوری کور شده!
مهران به زحمت دستش را از دستم بیرون کشید و فریاد زد.
-چشماتو ببند ...چشماتو ببند...این کوری عصبیه...نترسین...نترسین...این کوری موقتیه...چشماتو ببند!
من وحشت زده سر نوری را دوباره بغل گرفتم اما نگاهم روی جاده میدوید جیغ میکشید التماس میکرد آه خدای من .نه خدایا نه زبانم لال تو ظالمی تو چطور میگذاری یه همچین اتفاق وحشتناکی بیفته.آنها آن دو لکه سیاه و سرخ بهم نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشدند و ناگهان در یک لحظه که من و مهران انتظار پر سر و صداترین انفجار را داشتیم اتومبیل پرویز با یک حرکت سریع و جیغ وحشتناکی که از لاستیکها برخاست بطرف راست جاده پیچید و خودش را بداخل مزرعه انداخت اتومبیل پرویز به راست به چپ چرخید بلند شد دوباره در میان مزرعه به حرکت ادامه داد و بعد با صدای مهیبی میان جوی بزرگی فرو رفت و وقتی گرد و خاک فرو نشست من پرویز را دیدم که بزحمت از پنجره اتومبیل بیرون می اید ...و نوری را دیدم که فریاد زد...
-میبینم...خدایا میینم چی شده؟اتومبیل پرویز کجاست؟اتومبیل بهرام چی شده؟
اتومبیل بهرام به سرعت برق از کنار ما رد شده بود مهران اتومبیل خود را متوقف کرده و پشت رل خشکیده بود من فریاد زدم...
-مهران مهران.
-آه ...بله...احمقانه س...احمقانه!
-عزیزم برو ببین سر پرویز چی اومده...
مهران که تازه بخود آمده بود در اتومبیل را باز کرد و ما ۳ نفر بطرف اتومبیل پرویز حرکت کردیم پرویز با چهره درهم و عرق زده و منگ وسط مزرعه کنار اتومبیلش ایستاده بود پاهایش میلرزید و از تنش بوی تند عرق برمیخاست...نوری گریه کنان گفت:خدا را شکر...خدا را شکر!
ناگها صدای عامرانه بهرام از پشت سرمان بلند شد...
-آه بله خدا را شکر به این مرد ترسو افتخار کن.
ما همه بطرف بهرام برگشتیم او مثل مجسمه ای از انتقام راست و مستقیم ایستاده بود و در چشمان نوری خیره مینگریست انگار میخواست نوری را هیپنوتیزم کند و با خودش ببرد .همه ما در سکوت فرو رفته بودیم مثل اینکه همه ما مترسکهایی بودیم که وسط مزرعه کاشته بودند .پرویز سرش را بلند کرد و برای لحظه ای به بهرام خیره شد و بعد با همه قدرت فریاد زد:دیوانه!دیوانه!دیوانه!
بهرام در همان سکوت و صلابت خویش به آرامی جواب داد:ترسو...ترسو...ترسو...
و بعد به آرامی از کنار ما گذشت با چند حرکت خودش را از مزرعه بیرون انداخت پشت اتومبیلش نشست و به طرف شیراز به راه افتاد...در این لحظه انگار ما هیچ وظیفه ای نداشتیم جز اینکه بایستیم و بهرام را تا آخرین نقطه جاده با نگاه بدرقه کنیم!وقتی که بهرام بکلی از نظر دور شد برگشتیم و بهم نگاه کردیم و نوری بسمت پرویز راه افتاد و گفت:نه...نه...تو ترسو نیستی...بیا همین الان با هم ازدواج کنیم ...همین الان و بعد مثل درختی که زیر طوفان تا شده باشد تا شد و روی پای پرویز افتاد.
مهران که تازه خونسردی همیشگی خود را بازیافته بود بطرف نوری چرخید دست او را گرفت و از زمین بلند کرد.
-نوری خواهش میکنم...تو نباید پرویز را ترسو بدونی...او با فرار از مقابل دیوانگی بهرام بزرگترین شجاعتو به خرج داد...
من تازه فهمیدم که چرا مهران به نوری دلداری میدهد آه خدای من همه دخترها با دلهای نازک و احساسات تندشان همینطورند.درست است که نوری دعا میکرد این اتفاق وحشتناک نیفتد درست است که بر اثر هیجان شدید حتی کوری موقت پیدا کرد ولی او مثل همه دختران دنیا نمیخواست مرد محبوبش از میدان مبارزه شکست خورده بیرون بیاید...و حالا گریه او برای این نبود که ماجرا بخیر گذشته...گریه او بخاطر شکست مرد محبوبش بود و شاید بهمین دلیل او از ترس اینکه پرویز تا یکی دو ساعت دیگر در برابرش مثل یک عروسک گچی بشکند و فرو ریزد در این موقعیت عجیب پیشنهاد ازدواج میکرد در مملکت ما هنوز رسم نیست که دختری به مردی پیشنهاد ازدواج بدهد...دختر می ایستد و فقط در چشمان مرد محبوب خود خیره میشوند و میگذارند تا آن مرددستهایش را جلو بیاورد و بگوید عزیزم زن من میشی؟ آنوقت قلب دختر به طپش در می آید اشک از چهره اش میپرد نفس زنان خود را در آغوش مرد می اندازد ...گریه میکند...و گریه علامت رضایت بی قید و شرط دختر است...ولی در این لحظات رقت انگیز که اتومبیل پرویز در جوی آب فرو رفته بود و بوی تلخ شکست همه صحرا را پوشانده بود نوری پاهای پرویز را بغل زده و گریه کنان تقاضای ازدواج میکرد...!نه باید از اینجا رفت...و این محیط شوم را ترک گفت...دو سه نفر کشاورزی که از دور دست متوجه این منظره بودند خودشان را بما رساندند .
-خدا را شکر که همه سالمین...
آن مردمان ساده دل و مهربان با سختی و مشقتی که با آن همیشه آشنا هستند کمک کردند تا اتومبیل پرویز از جوی آب بیرون آمد و بعد تا کنار جاده هل دادند و بدون توقع پاداشی خداحافظی کردند و رفتند.
من به مهران نگاه کردم ...بلاتکلیفی اضطراب حتی یکنوع گیجی و منگی ناشی از شکست روی دوش همه ما سنگینی میکرد پرویز کاملا پریشان بنظر میرسید و هیچ نمیگفت...نوری همچنان آرام آرام گریه میکرد مهران خطاب به پرویز گفت:پرویز با نوری برو ما هم پشت سرتان میاییم.
پرویز در سکوت پشت فرمان اتومبیل نشست نوری هم سمت راست را باز کرد و خودش را روی صندلی پرویز انداخت من ومهران داخل اتومبیل خودمان شدیم و چند لحظه بعد خسته و کوفته بطرف شیراز راه افتادیم.
اتومبیل ما پشت اتومبیل پرویز با فاصله ای اندک پیش میرفت من و مهران در سکوت به جلو خیره شده بودیم مهران پیپش را روشن کرده و آرام آرام پک میزد عطر توتون پیپ اعصاب خسته مرا کرخ کرده بود ...دلم میخواست سالها و سالها در اتومبیل بنشینم و او پیپ بکشد و من با تمام قدرت دود توتون پیپ او را بدرون سلولهای خسته و کوفته ام بکشم.سرم را به تشک اتومبیل تکیه دادم و گفتم:فکر میکنم همه چیز تمام شد بیچاره نوری...
مهران پک عمیقی به پیپش زد و گفت:طفلکی تو این گیر و دار پیشنهاد ازدواج میداد.
-بله این تلاش نومیدانه بود.
مهران بعد از آنهمه خستگی لبخندی زد و بمن نگاه کرد.
-شیطون مثل اینکه تو یه چیزایی سرت میشه...
به موهای مشکی که تمام دست مهران را پوشانده بود نگاه کردم و گفتم:ازدواج تنها دای ناراحتی این دو نفره!
مهران جواب داد:خیال نمیکنم فقط یه مسکنه!میدونی پهلوان رویاهای نوری وقتی از مقابل بهرام فرار کرد خورد و خاکشیر شد مگه نه؟
-در عوض پرویز خیلی عاقلانه رفتا رکرد.
مهران پک دیگری به پیپش زد و گفت:ولی من همیشه گفتم آب شجاعت و عقل هیچوقت توی جوی نمیره دیدی همین نوری که از ترس حادثه حتی دچار فلج بینایی شد وقتی پرویز عاقلانه از سر راه بهرام کنار رفت جه جور زار میزد؟
-درسته اما نوری هم با دادن پیشنهاد ازدواج بلافاصله درصد نجات عشقش بر آمد.
-آه درسته این عاقلانه ترین پیشنهادی بود که نوری ناخودآگاه بر زبان آورد اما خیال میکنی پرویز این پیشنهادو قبول کنه؟
با عصبانیت گفتم:اوه...اوه تو داری به بهترین دوست من توهین میکنی خیلی هم دلش بخواد که با یه همی دختر خوشگلی که همه تو شیراز براش آه میکشن ازدواج کنه.
مهران لبخند طنز آلودش را بر روی لب ریخت و گفت:باز هم تعصب...تعصب.
ولی من دلایل زیادی دارم که پرویز زیر بار این ازدواج نمیره .
-ممکنه یکی از دلایلتون رو بفرمایید آقای فیلسوف؟
نامزدم با محبت خاص خودش دستم را گرفت و بوسه ای روی سر انگشتان لغزاند و بعد گفت:به دلیل شکست امروز ...اون نمیتونه با زنی که شاهد غم انگیزترین شکست زندگیش بوده ازدواج کنه و هر روز تو چشمانش نشونه شکستو ببینه.
-آه بله من متوجه حماقتهای بشر نبودم تا نیم ساعت پیش همه دعا میکردیم شمع نذر میکردیم از خدا میخواستیم معجزه ای اتفاق بیفتهو لااقل یکی از اونا سر عقل بیاد و دوئل احمقانه را متوقف کنه حالا که معجزه اتفاق افتاد هزار تا مسئله بدتر از اصل حادثه پیش آمده خدای من ... ما چه جور جونوری هستیم!چه جور؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید