نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

-و تو حتم داری که نوری بره قربانی این نمایشنامه عاشقانه س مگه نه؟

-بله!!این اعتقاد منه.
-بسیار خوب عقیده تو محترمه اما مهتا خواهش میکنم نوری رادر فشار و محظور نگذار.
-تو از کجا میدونی که من همچین قصدی دارم؟
از حرفات از حرکاتت تو نمیدونی که چجوری گر گرفتی و داری میسوزی خواهش میکنم اروم باش حتی اگر یک درصد هم در حدسیات خودت اشتباه کرده باشی دیگه قابل جبران نیس...
-ولی تکلیف بهرام چی میشه؟
-اون یه مرده مردها خوب بلدن با حوادث کنار بیان.
من سرم را پایین انداختم و گفتم:بسیار خوب من از این لحظه همانطور که تو میخوای آروم میشم ولی باید بهرامو پیدا کنم اون مستحق دلداریه..
-آه بسیار خوب امشب با هم بهمه پاتوقهای بهرام سر میزنیم.
و آنشب ما بهمه پاتوقهای بهرام سر زدیم بهر جا که ممکن بود او رفته باشد قدم گذاشتیم اما هیچ اثری از او نبود ساعت ۱۲ شب بود که ما مایوسانه از جستجوی عبث و بیهوده خود در خیابانهای شیراز قدم میزدیم مهران نگران بود اما سعی میکرد میکروب آنرا بمن منتقل ندهد و من دلم شور میزد و با خصوصیتی که هر زن دارد هزار فکر شوم و آزار دهنده در مغزم نقش میزد و بعد از صمیم قلب از خدای خود خواستم که هیچ کدام از این افکار شوم رنگ حقیقت بخود نگیرد.
شب به نیمه نزدیک میشد من و مهران شانه به شانه همچنان راه میرفتیم .گاهی از خودم میپرسیدم چرا اینطور بدنبال ماجرایی که اشلا بمن مربوط نیست کشیده شده ام و گاهی با همه توانایی میخواستم در گوش مهران فریاد بزنم چرا باید آدمها اینقدر بد باشند؟
مهران پیپش را روشن کرده بود و در کنار من متفکر قدم میزد.خیابان زند شیراز با همه وسعتش که مثل یک شط عظیم در دل شهر جاریست خاموش و ارام بود.مهران با صدای آرام و کلمات شمرده ای برایم حرف میزد.
-من بهرام را خوب میشناسم ۳سال پیش با هم از تهران به شیراز اومدیم آنوقتها خیلی کوچک بودیم زندگی برامون فقط یه بادبادک کاغذی بود که تو سینه آسمون بازی میکرد و نخش هم دست خودمون بود بهر جا که دلمون میخواست بادبادک زندگی را میکشوندیم آه که چقدر خوشحال بودیم...خیال میکردیم زندگی یه بره ساکت و تسلیمه و هر وقت اراده کنیم میتونیم بره را هر کجا دلمون بخواد بخوابونیم !ولی حالا همه چیز عوض شده حتی نمیتونیم فکرشو بکنیم که نخ بادبادکی به اسم زندگی تو دستمون داریم.
مهران گرم شده بود در چشمانش نور عجیبی میدرخشید نوری قرمز رنگ عصبی و خشمگین انگار این مرد جوان و آرام میخواست گلوی زندگی مهاجم و حیله گر را آنقدر بفشارد تا خفه شود.
-آنوقتها بهرام تازه طعم زندگی را چشیده بود پدر ثروتمندش او را یه مرد به حساب آورده بود براش یه حساب بانکی با یه رقم درشت موجودی باز کرده بود و یه دسته چک هک بدستش داده بود یه اتوموبیل شیک کورسی هم برایش کادوی قبولی در کنکور خریده بود و بهرام از همان لحظه اول مثل یک دون ژوان میون مزرعه سبز شیراز به صید و شکار بره آهوان شهر افتاده بود گاهی ما با هم بحثمون میشد گاهی وقتها بهش میگفتم این زندگی نیس که تو داری این عشق نیس تین که تو داری همان چیزیه که قدیمیها تو این مملکت بهش میگفتن عیاشی !اما اون نمیخواست باور کنه هیچی را نمیخواست باور کنه چون خوشگل بود جذاب بود خوش هیکل بود مثل خدایان یونانی در مجسمه هاشان بسیار زیبا مینمود و هر جا میگذشت نگاهها را روی خودش میخکوب میکرد پارتی میداد عده ای همیشه دور و برش بودند که برای شیرین کاریهایش کف میزدند برای همین هم کم کم راهمون از هم جدا شد .تا همین چند ماه پیش یک روز وقتی روی نیمکت باغ ارم نشسته بودم و داشتم مثل همیشه با فلسفه تو در توی زندگی کلنجار میرفتم بهرام پیدایش شد بغل دستم نشست و بی مقدمه گفت:مهران تو راست میگفتی من تا همین دیروز یه مرد عیاش بودم یه آدم ولنگار و از خود راضی که بزور زیبایی و پول همه جا پرسه میزدم اما حالا که پیش تو نشستم زندگی را جور دیگه ای میبینم یه جور مخصوصی یه رنگهایی که تا دیروز هرگز ندیده بودم سرخ سفید بنفش آبی همه چیز صاف و روشنه!من حتی عکس خودم را تو آبی آسمون میبینم.
من خندیدم و گفتم:بهرام خیلی شاعرانه حرف میزنی مگه اتفاق تازه ای افتاده؟
بهرام با همان حالت صمیمانه ۲ تا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:آره برای اولین بار عاشق شدم .نمیدونی از وقتی این احساس رو پیدا کردم چقدر عوض شدم شاید هم من عوض نشدم زندگی عوض شده .دلم میخواد خوب باشم.خوب خوب دلم میخواد همه مردمو بغل بزنم رو دستاشون بوسه بزنم و بگم خوشبخت باشین!خوب باشین!زندگی شیرینه خوبه به شرط اینکه یه نفرو دوست داشته باشین!یه نفرو آنقدر دوست داشته باشین که وقتی پاشو رو زمین میگذاره از ترس اینکه مبادا زمین سفت باشه یا بهش پشت پا بزنه قلبوتون تو سینه منفجر بشه!
نگاهی به چهره گلگون شده بهرام انداختم و گفتم:بهرام!صبر کن!تو چت شده!این حرفها بتو نمی آد !تو و عاشقی؟نه اصلا باورم نمیشه... چه کسی میتونه فکر کنه بهرام اینطور عوض شده باشه...
بهرام مرا بغل زد و گفت:باور کن...مگه من انسان نیستم مگه من نمیتونم عاشق بشم؟
بله اون عاشق شده بود اما من نمیدونستم اون عاشق صمیمیترین دوست نامزدم نوری شده باشه...وقتی فهمیدم خوشحال شدم من برای هر انسانی این حق رو قائلم که جاده سرنوشتش را عوض کنه بهرام میتونست جاده سرنوشت خودش را عوض کنه...
من که از حرفهای مهران بهیجان آمده بودم پرسیدم:پس چرا تو قبلا بمن نگفته بودی که...
مهران نگذاشت حرفم را تمام کنم:خوب به عقیده من لازم نبود این حرفها را بتو بگویم چون بهرام واقعا عوض شده بود.
من در چرخش افکار سرسام زده ام باز این سوال را مطرح کردم.
-بیچاره بهرام الان ممکنه کجا باشه؟
مهران پکی دیگر به پیپش زد و گفت:مهم نیس که اون الان کجاس مهم اینه که در شرایط فعلی چجور فکر میکنه آدم گناهکاری که توبه کرده باشه وقتی دیوارهای ایمانش دوباره بشکنه دیگه نمیتونه سر پا بایسته من از همین میترسم اون الان خیلی تنهاس کاش مشید پیدایش کنم.
نمیدانم چه شد که ناگهانبفکر پیک نیک آنروز افتادم بهرام ما را به آن محل دنج و خلوت برد و خیلی هم از کشف آن محل بخود میبالید..
ناگهان فریاد کشیدم:مهرانمهران یه نفر به من میگه بهرام از شهر خارج شده؟
-یعنی ممکنه کجا رفته باشه؟
-محل پیک نیک آنروز یادته ؟زیر تخت جمشید بهرام اونجارو خیلی دوست داشت.
-ولی با این ماشین قراضه اگه بخوایم بریم دو ساعت تو راهیم..
من ملتمسانه به مهران خیره شدم.
-مهران من دلم شور میزنه اگه اون؟نه اصلا نمیخوام یه چنین چیزی را بزبون بیارم ولی ما فقط میدانیم که بهرام در چه و ضعیه.
-اما معلوم نیس که اون یه همچین دیوانگی کرده باشه.
-فیلسوف عزیزم تو خودت میگی امر محال هم محال نیست به حس ششم زنونه من اطمینان کن ما همه جا را گشتیم اون نبود پس کجاست؟
مهران دیگر با من بحث نکرد بسرعت به طرف اتومبیلش براه افتاد و لحظه ای بعد ما در جاده خلوت و آرام شیراز تخت جمشید حرکت میکردیم.
هر دو ساکت بودیم هر دو در افکار خود مثل مرغ سرکنده ای پر پر میزدیم آه که زندگی چه بازیهای احمقانه ای در آستین دارد..
جاده شیراز تخت جمشید خلوت بود و ما در کمتر از یکساعت در برابر گردشگاه دنج و آرام بهرام قرار گرفتیم...
ساعت چیزی از یم بعد از نیمه شب گذشته بود خوشبختانه فانوس ماه روشنگر راهمان بود ما باید حدود یک کیلومتر از جاده فرعی میرفتیم.
از دور تک درخت گردشگاه بهرام دیده میشد که بادست باد موج میگرفت هوای آن نیمه شب کاملا سرد بود و مهران کتش را روی دوشم انداخته بود تا کمتر سرما احساس کنم آه خدای من ما اتومبیل بهرام را دیدیم...من وحشت زده گفتم:خدایا کمک کن مهران با صدای محکمی گفت:آرام باش مهتا شاید اون فقط برای اینکه بتونه با خودش خلوت بکنه به اینجا اومده باشه.
مهران برای اینکه آرامش بهرام را بهم نزند اتومبیلش را دورتر از اتومبیل بهرام متوقف کرد و بعد هر دو از اتومبیل پیاده شدیم و بطرف اتومبیل بهرام به راه افتادیم هر دو وحشت زده و نگران بودیم ولی در سکوت پیش میرفتیم.سرانجام مقابل اتومبیل بهرام متوقف شدیم در داخل اتومبیل هیچ کس نبود ما لحظه ای به یکدیگر نگاه کردیم و بعد بطرف درخت براه افتادیم.
در آن روشنی نیم مرده مهتاب ما سایه بهرام را دیدیم که روی زمین نشسته و پشت بما به تنه درخت تکیه زده بود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید