نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

ساعت ۷ صبح بود که اتومبیل بهرام در حالیکه او و مهران شانه به شانه هم نشسته بودند جلو خوابگاه ما ایستاد .بوق زد و منکه خودم را برای رفتن به فرودگاه آماده کرده بودم از پله ها پرواز کنان بطرف اتومبیل بهرام دویدم

-سلام بچه ها
-سلام
-خوب پس دسته گلهاتون کو؟
بهرام به مهران نگاه کرد مهران با لحنی آرام گفت:عزیزم خیلی رمانیک میشه!
گفتم:نه!اگه شما نمیخواین گل بخرین من باید بخرم مگه میشه؟بهترین دوست من داره از سفر میاد... آه خدایا!شما مثل اینکه به استقبال جنازه دارین میرین!
چند دقیقه بعد بهرام را مجبور کردم جلو یک گلفروشی ترمز کند از اتومبیل پیاده شدم و ۳ دسته گل کوچک قشنگ خریدم و بداخل اتومبیل پریدم هواپیمایی که از تهران میامد ساعت ۸ صبح روی باند فرودگاه شیراز بزمین می نشست.
وقتی ما به فرودگاه رسیدیم ساعت ۷.۵ بود آسمان شیراز صاف بود خورشید نور قشنگ و ملایم خود را روی سر طلایی شیراز میپاشید.نمیدانم از ترس و اضطراب بود یا شوق دیدار نوری که بطرز عجیبی به هیجان آمده بودم یکریز حرف میزدم دور خودم میچرخیدم بلند بلند میخندیدم و آن ۲ مرد جوان و مضطرب را گیج میکردم.
گاهی زیر چشمی بهرام را میپاییدم .خدای من چقدر چهره این جوان شاد دیروزی حالا در رنج و اندوه نشسته بود؟انتظار رنگ بنفش خود را بیرحمانه بر چهره اش پاشیده بود.
آنقدر ترحم انگیز بود که میخواستم با همه توانایی و به کمک جادوی کلام او را به دنیای شاد گذشته برگردانم و بگویم:بهرام همه چیز درست میشه نگران نباش همین الان پرنده خوشگلت در آسمون شناوره تا خودشو به تو برسونه.
سرانجام غرش هواپیما در آسمان شیراز پیچید من از فرط هیجان به حالت خفقان افتاده بودم .یکی از آشنایان بهرام ما را تا آخرین مرز باند فرودگاه جدا از مستقبلین پیش برده بود .من و مهران و بهرام دسته گلهای خود را بی اختیار بطرف هواپیما تکان میدادیم.
در یک لحظه انگار که همه دلهره ها تشویش ها و اضطرابها را فراموش کرده بودیم انگار هیچ چیز دلهره آور و نگران کننده ای در میان نبود هیچ چیز نبود و ما میخواستیم عاشقانه و دوستانه از پرنده به آشیانه برگشته خود اشتقبال کنیم.
هواپیما چرخی زد و در برابر ما متوقف شد.کارگران باند پله کان متحرک را در جلوی در نصب کردند در گشوده شد دستهای ما دسته گلها را بالا گرفته و چون پرچم مغرور و سربلندی در فضا تکان میدادند.اولین دومین سومین مسافر روی پله کان ظاهر شدند .و بعد نوری شانه به شانه پرویز روی پله کان هواپیما ظار شد.
آه خدای من چگونه من این صحنه موحش را تصویر کنم؟انگار که ناگهان دستی بیرحم و خشن ما را روی صدها سیم لخت برق انداخته باشد ما مثل یک تیکه چوب خشک شدیم نگاههای ما در فضا معلق ماند !نفس در سینه هامان قطع شد فریاد بر لبهامان ماسید و بعد من صدای بهرام را شنیدم که گفت:نه...نه...نه...
و بعد دسته گلی را دیدم که در فضا معلق زد و مثل پرنده ای که بضرب گلوله در فضا از پا در آمده باشد روی زمین غلطید و مرد...
من بطرف بهرام برگشیتم او چون حریق زده ها بطرف اتومبیلش میدوید ...دسته گل او مثل مرغ سر کنده ای روی زمین افتاده بود.حتی برای یک لحظه احساس کردم که دسته گل جان میکند دست و پا میزند و صدای جیغ مرگش همه فضای فرودگاه را پر کرده است.
به مهران نگاه کردم...او با همه خونسردی و آرامشی که در حضور دیگران داشت کلافه و سر در گم بود.من دستش را گرفتم و فشردم و گفتم :چه باید کرد؟تو رو خدت بگو چه کنم بهرام رفت!
مهران آنقدر بهت زده بود که انگار رفتن بهرام را ندیده بود و با حیرت پرسید:بهرام رفت؟
-پس میخواستی بایسته و صحنه مرگشو تماشا کنه؟
مهران بلافاصله خونسردی خود را بازیافت و دست مرا گرفت و در چشمانم نگاه کرد و آنوقت گفت:مهتا آرام باش فراموش نکن که تو دوست نوری هم هستی!
-ولی!
-ساکت دارن بما نزدیک میشن ما هنوز هیچی نمیدونیم!
میخواستم با همه قدرت گریه کنم و فریاد بکشم و گلوی مهرام نامزد همیشه خونسردم را در دستهایم بگیرم و با همه قدرت بفشارم...
چطور من باید در برابر این بد مطلق!این صحنه یاس آلود این قیامت هراس آور بایستم و خونسردی خودم را حفظ کنم؟
نوری همانطور که شانه به شانه پرویز در حال حرکت بود و لبخند شیرین همیشگی اش را بر لبها میلغزاند جلو آمد و با فریادی از سر شادی بطرفم دوید و مرا در آغوش گرفت
-مهتا عزیزم چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
بعد مرا که مثل مجسمه ای خشک و سرد بودم رها کرد و بطرف مهران رفت در همان حال رو کرد به پرویز که همانطور ایستاده بود و لبخند میزد گفت:عزیزم تو هم باید مهتا را مثل من دوست داشته باشی!
میخواستم با همه قدرت فریاد بزنم نه من از این گرگ میترسم!من میخواهم پوزه کثیف این گرگ لعنتی را له و لورده کنم اما مهران با نگاه تندش مار به سکوت و تسلیم در برابر حوادث مجبور کرد.
و پرویز طرف مهران رفت و من ملتمسانه به نوری نگاه کردم...نوری!بس کن اینها را میبینم در خواب است یا بیداری ...بیا...بیا...این مردها را بگذاریم و بخوابگاه خودمان برگردیم .دلم میخواهد آهنگی بگذارم و بعد تو از دوری بهرام از اشکهایی که در فراق او ریختی از خاطرات تهران از عقیده با با و مامان درباره بهرام با من حرف بزنی!
نوری بطرف من برگشت دستم را گرفت و با شادی کودکانه ای انگار که اتفاقی نیفتاده مرا دوباره در آغوش کشید و گفت:مهتا!مهتا!حالت چطوره؟اتاقم در چه حاله؟آخ چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود...
بسرعت بطرفش برگشتم و نگاه پرسشگرم را در چشمانش انداختم و گفتم:نوری؟؟
نوری برای یک لحظه فقط یک لحظه ساکت شد و سرش را پایین انداخت و بعد دنباله حرفهایش را گرفت...
-مامان چند تا کتاب شعر قشنگ برای بهترین دوست دخترش فرستاده از مامان من قبول میکنی؟
میخواستم باز هم فریاد بزنم بگویم که همه کتابهای شعر را پاره کن !همه حرفهای عاشقانه را بسوزان!کدام عشق؟کدام شعر؟...تو با پیوستن به پرویز تمام اشعار عاشقانه دنیا را در گوره بیرحم انسان سوزی به آتش کشیدی!
مهران مرا از چنگال افکار درد آلودی که مثل شاخگهای رطیل بر گلویم حلقه شده بود نجات داد...
-بچه ها شما خسته این من و مهتا هم صبح کلاس داریم لابد شما ها هم میرین استراحت کنین صبح شما را میبینیم!
نوری عاشقانه به پرویز نگاهی انداخت و یکی از خنده های قشنگش را در چهره پرویز شکست و خم شد و مرا بوسید و گفت:مهران راست میگه !مهتا جون من میرم خوابگاه حتما ظهر بیا منو از خواب بیدار کن و گرنه ممکنه تا شب بخوابم!
دلم میخواست فقط یک کلمه یک سئوال کوچک از نوری بپرسم :-نوری تو بهرامو کنار ما ندیدی؟تو دسته گلو تو دستش ندیدی؟
اما مهران بازویم را کشید...
-خوب شما برید چمدونتون رو بگیرین خداحافظ
من در آن صبح نسبتا سرد آغاز فصل پیر زمستان در سکوت کنار مهران راه میرفتم و اشک میریختم...مهران با لحن پدر بزرگانه خطاب بمن گفت:مهتا نامزد قشنگ و احساساتی من!نمیخوام تو رو سرزنش کنم که چرا گریه میکنی ولی ازت میخوام این موضوع را منطقی تجزیه و تحلیل کنی!
-آه منطقی چطور؟کدوم منطق میگه دختری در اوج عشق ناگهان سقوط کنه؟کدوم منطق؟میدونی مهران من دارم بهر چه عشق و احساسه مشکوک میشم!
مهران سرش را تکان داد و گفت:ولی ما انسانها همیشه بدنبال تکامل هستیم!همانطور که پیکر ما مغز ما رشد میکنه دلیلی نداره که در دنیای عواطف و احساس هم دنبال تکامل نباشیم!
-مهران خواهش میکنم از این حرفها نزن دهانت را ببند وگرنه به تو هم مشکوک میشم!از کجا معلوم که تو هم فردا منو ترک نکنی و نگی من بدنبال تکامل هستم.فراموش نکن که تو عاشق منی اگر در من نقصی میبینی باید منو کامل بکنی به آنکه بیرحمانه منو زیر پا بندازی و بعنوان اینکه تو کامل نیستی یا من دنبال موجود کاملتری میگردم راهتو بگیری و بری؟پس در آنصورت اعتماد و تفاهم و روابط انسانها چی میشه؟
مهران مرا بداخل یک تاکسی هل داد و در حالی که لبخند میزد گفت:من از همین تیز هوشیت خوشم میاد جواب هز مسئله غامضو به آسونی میدی من با حرفهای تو موافقم ولی فراموش نکن که ما نمیتونیم در نخستین روزهای صبح جوانی حق انتخاب کردنو از هیچ موجودی بگیریم در آنصورت بشر بهمه ایده آلهای خودش از قبیل حق ازادی حق انتخاب و خیلی از این شعارها پشت پا زده!تازه تو داری در موضوع عشق نوری و بهرام مبالغه میکنی...
من با لحنی غم گرفته و افسرده گفتم:آه... مبالغه.این من نیستم که مبالغه میکنم این اشکهای شبانه نوری بود که منو تا صبح ۱۰۰ دفعه بیدار میکرد و میگفت:مهتا فکر میکنی بهرام حالش خوب باشه؟اگه خدای ناکرده یه حیوون موذی تو رختخوابش افتاده باشه چی میشه؟یه همچی عشقی را نمیشه به آسونی زری خاک کرد و بعد یک فاتحه خوند و یک سطل آب روی گورش ریخت و رفت...باید من بفهمم چی شده؟باید بدونم این گرگ کثیف چه حقه ای سوار کرده؟
مهران با لحن منطقی خاص خودش گفت:بسیار خوب کارآگاه شجاع براتون آرزوی موفقیت دارم ولی روی من حساب نکن...من برای آدمها حق آزادی انتخاب قائلم و تحت هیچ شرایطی نمیتونم علیه ایده آلهای خودم کاری کنم...
-باشه آقای ایده آلیست خودم بتنهایی دست بکار میشم
تموم صبح آنروز من از درس و کلاس و هیاهوی بچه ها هیچ چیز نفهمیدم...من در میان آنها یک توده گوشت متحرک بودم همین...هزار چرا مثل هزار پتک بر مغزم میکوفتند و من حتی جواب یم چرا هم نمیشنیدم حتی وقتی خودم را جای نوری میگذاشتم حس میکردم نمیتوانم به یکی از این چراها جواب بدم
بچه ها سر به سرم میگذاشتند میگفتند یارو رو ببین چه بغضی کرده!خوب بسه دیگه واسه ما ادای عشاق جاودان را در نیار ...اما من در خود میسوختم بجرات میتوانم قسم بخورم که آنروزتب کرده بودم آخر تمام دیوارهای بلند افکار و اعتقادات دخترانه ام با یک ززله شدید خاک شده و فرو ریخته بود..
بمحض اینکه آخرین ساعت درس تمام شد از میان کلاس درس همچون پرنده ای بطرف خوابگاه پر کشیدم هوا کم کم رو به سردی میگذاشت بادی که از روی بوته ها و شمشادها و از پنجره بسته سروهای بلند شیراز برمیخاست سوزش مخصوصی داشت..
همه جا آرام بود یکنوع ارامش پیر فرسوده و مرده!و انگار من داشتم برای شرکت در تشییع جنازه ای میرفتم سرم را روی سینه انداخته بودم حس میکردم آسمان تاریک است خورشید نقاب سیاهی بروی چهره کشیده و تنها ئسته ای نور زرد و مرده از پشت نقاب سیاهش بروی زمین میپاشد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید