نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

وقتی خبر ناگهانی پرویز را به تهران شنیدم چنان دگرگون شدم که حس کردم در یک لحظه همه آرزوهایم برای زندگی نوری و بهرام دچار آوار شده است.

داشتم گیج میخوردم میچرخیدم و میخواستم با همه قدرت فریاد بزنم.
-نه نه او حق نداره بره تهرون...
برای اینکه سقوط نکنم به دیورا نکیه زدم بچه بدون توجه به انقلابی که سراایم رادر چنگ گرفته بود مرا تنها گذاشتند و رفتند.
ریشانی مثل تندترین رگبارها بر سر و صورتم میزد احساس میکردم همه مزارع سرسبز عشق نوری و بهرام در کام سرخ یک حریق مدهش افتاده است دهقانان با داسهای برنده شان پرنده های عشق این مزرعه را قطعخ قطعخ میکنند و بوی سوختن بوی دود بوی نابودی مزرعه عشق بهرام و نوری همه جا را فرا گرفته است.دلم میخواست همانجا بایستم و بلند و بلند زار بزنم.
ناگهان دستهای محکم بهرام بازویم را گرفت و نگذاشت با سر به زمین بخورم بدون اینکه یک کلمه حرف بزند مرا از سالن دانشکده بیرون کشید و همانطور در سکوت مرا به خلوت ترین گوشه دانشکده کشانید و بعد در چشمهای اشک آلود من خیره شد و گفت:مهم نیست !همه عشقهای عالم باید محک بخوره...نوری هم باید آزمایش خودشو بده!
حس کردم که غم مثل یک خرمن آتش بجان این مرد جوان ساکت و تسلیم افتاده است و لهیب آتش آن در چشمانش میدرخشد ...خدای من!چشمهای بهرام سرخ شده و از شدت تب میسوخت...
-آه بهرام..بهرام بیچاره من!
بهارم نگاه گنگ و ماتش را در چشمانم دوخت.طوفان اشک در دریای چشمان قشنگ این سر محبوب دانشگاه شیراز قیامت میکرد..بهرام در حالیکه از التهاب بخود مییچید رسید:تو میدونستی!
-آه نه بهرام!من...من امروز اومده بودم با پرویز صحبت بکنم!
بهرام با همان خشم و خروش پرسید:برای چی؟
-چطوری بگم بهرام ....من....نوری و تو را خیلی دوست دارم!...شاید هم یه کمی زیادی...دلم نمیخواست که...
-آه بله ؟وقتی فهمیدی پرویز میخواد آشیونه عشق ما را بهم بریزه...
-بله!خجالت میکشم!من نباید دخالت میکردم ولی خوب تصمیم گرفتم بیام و با پرویز حرف بزنم...
-و دیدی که مرغ از قفس پریده بود
بهرام بار دیگر در آن سکوت طاقت فرسایش فرو رفت.و اینبار من بودم که پیشنهاد کردم
-برویم؟
بهرام ناگهان بخود آمد سرش را بطرف من چرخاند و بعد بی اعتنا به پیشنهادم خیلی تند و سریع خداحافظی کرد و رفت.من بهرام را میدیدم که از من دور میشد گامهای خسته و شانه های فرو افتاده اش آنقدر غم انگیز بود که میخواستم بدنبالش بدوم و او را دلداری بدهم ...اما طوفان در مزرعه افتاده بود و لهیب آتش همه چیز را بسرعت میبلعید و از نظر محو میکرد..
بزحمت مهران را پیدا کردم و در چند جمله خلاصه او را در جریان ماجرا گذاشتم.مهران در چشمان اشک آلود من خیره نگاه کرد و گفت:آه شما همتون دیوونه این!ممکنه اصلا این ۲تا همسفر هیچکدام بهم ربطی نداشته باشن.
دست مهران را گرفتم و گفتم:بیا دعا کنیم!
-برای چی عزیزم؟
-برای اینکه حدس تو درست در بیاد!
مهران خندید و با همان لحن فیلسوفانه گفت:تو یه زنی و بهرام هم عاشق هیچ بعید نیست که اینطور به همه چیز بدبین باشین!
-ولی مهران...پرویز یه گرگ حیله گره!من اونو میشناسم!
-خوب...بگذار ببینم این پرنده معصوم تو از بوته آزمایش چه جور دی میاد...اگه من جای بهرام بودم خیلی هم از این ماجرا خوشحال میشدم...
-چی میگی مهران؟
-همینکه گفتم...اگه نوری یه دختر هوس بازییه بگذار از همین حالا راهشو بگیره و بره!اینجوری بهتر نیست؟
من با عصبانیت گفتم:ببخشید آقای فیلسوف!من با این فرضیه شما کاملا مخالفم!پرنده بی دست و پا و معصوم را تو قفس گرگها میندازین که آزمایش چی چی رو بده؟گرگها حتی مجال یک لحظه تفکر هم به پرنده بیگناه تو نمیدن.
مهرن خیره خیره بمن نگاه گرد بعد با هیجان گفت:براوو...براوو... من نمیدونستم نامزدی به این تیزهوشی دارم!راست میگی!من اصلا متوجه این نکته نبودم!ولی حالا ما چیکار میتونیم بکنیم؟یعنی میخوای یه ذره خوشبینی هم که در من باقی مونده از بین ببری؟
گفتم:نه!اتفاقا همه امید من به این زشته نازکیه که تو بین دیوار حوادث میکشی٬باید محکم به همین رشته بچسبیم غیر از این چیکار میتونیم بکنیم؟
آنشب من و مهران و بهرام در کازبا جمع شدیم وبرای من رفتار بهرام خیلی عجیب بود ودیگر آن خشم تند و طوفانی آن آتش سوزنده صبح را در چشمانش نمیدیدم او کاملا آرام و تسلیم شده بو د و تنها یک سایه انده فرو خورده و کوفته در عمق نگاهش میدیدم.
من و مهران خیلی سعی کردیم به او دلداری بدهیم ولی او حتی حاضر نبود درباره این موضوع کوچکترین حرفی بزنیم و تا حرفی به میان می آرودیم مسیر حرف را استادانه تغییر میداد.وقتی بهرام با من و مهران خداحافظی کرد مهران بازوی مرا فشرد و گفت:میدونی این سکوت سنگین منو میترسونه.
-اون اصلا حرفی نمیزنه.
-این سکوت برای یه مرد خیلی معنی میده خدا کنه این طوفان هر چه زودتر تموم بشه.
۷ روز سکوت سکوت و سکوت بود از تهران هیچ خبری نداشتیم فلت من خاموش و ساکت بود شبها من خسته و کوفته به خوابگاه خاموش میامدم چون ارواح سرگردان مدتی از اتاق خودم به اتاق نوری میرفتم و بعد در اتاق نوری مینشستم و به نامه های عاشقانه بهرام که نوری مثل اشیاء تزیینی به دیوار کوبیده بود خیره میشدم گاهی چند سطری از یک نامه را میخواندم و بعدپیش خود میگفتم:ایا نوری همه این خاطرات را فراموش میکنه؟
آنوقت به یاد حرفهای نوری می افتادم انگار بود که برایم حرف میزد.
هیچ جیز شور انگیزتر از آن نیست که انسان در پیش پای محبوب خود آخرین نفس را بکشد و برای همیشه به ابدیت بپیوندد.
بعد بیاد حرفهای پرویز می افتادم که میگفت:این کاملترین فلسفه عشقه که میگه عاشق باید در پای معشوق فنا بشه بسوزه شما فکرشو بکنین ۲تا موجود دستهای همدیگرو بگیرند و ناگهان جرقه بزرگی بزنه و هر ۲ خاکستر بشن و نوری برایش کف میزد هورا میکشید و مشتاقانه به دهان پرویز خیره میشد.
بهرام گذشت روزها را با صبر و سکوت مرموز خود تحمل میکرد.او هر روز مرا میدید سلا م میگفت و از هوا و هزار مسئله دیگر حرف میزد اما هرگز از نوری کلامی بهزبان نمی آورد تا من قفل سکوت را میشکستم و به شوخی میگفتم:بهرام ۳ روز دیگه بیشتر نمونده!
-بهرام یه روز دیگه بیشتر نمونده!
آنروز وقتی مقابل بهرام رسیدم گفتم:بهرام فردا صبح میریم فرودگاه حتما تو هم می ایی!
بهرام لحظه ای سکوت کرد انگار نا امیدانه با افکار زهر آلودی که ۷ روز تمام در قلبش خانه کرده بود میجنگید.
-آه بله!باشه میام!
من به چشمان بهرام خیره شدم و گفتم:ببین بهرام خواهش میکنم قیافه نگیر خودت میدونی که ما هیچ نمیدونیم شاید سفر پرویز به تهران فقط یه تصادف باشه و اینو فراموش نکن که در مقابل این افکار زهر الود تو فقط یه گنجه پر از نامه های عاشقانه نوری داری که میتونه بزرگترین سند عشق صداقت نوری باشه خواهش میکنم تا چیزی را با چشم خودت ندید ی باور نکن
مهران که از دور میامد با همان حالت و ژست همیشگی و پر از خوشبینی فریاد زد"آهای بچه ها صبح فردا فرودگاه یادتون نره..
وقتی به مقابل ما رسید گفت:چیه؟چه خبره؟باز هم که عزا گرفتین...آخه ناسلامتی شما دانشجو هستین شما با مردم عادی خیلی فاصله دارین آخه چطور شما پیش خودتون یه دختر خوب و مهربونی مثل نوری را محکوم کردین.شما دموکرات منشها چطور بدون حضور متهم حکم محکومیتش را صادر میکنین؟
من نگاهی به بهرام کردم او همچنان مثل سنگ سخت و نفوذ ناپذیر بود نمیدانم...شاید قلب عاشق او بهتر از ما قضاوت میکرد اما با کدام دلیل و منطق؟آیا سفر همزمان نوری و پرویز نمیتواند فقط یه تصلدف ساده و معمولی باشد؟
من برای اینکه بهرام را از آن فضای بسته و خفقان انگیز خارج سازم گفتم:با یه قهوه تو تریا چطورین؟
هر ۳ به تریا رفتیم در فضای شلوغ و پر همهمه تریای دانشکده بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتن دختران و پسران که عشق منقارهایشان را رنگین کرده بود بجای حرف زدن انگار که شادمانه میخواندند فضای شورانگیز و رنگین تریای دانشکده دلپذیر تر از آن بود که یخهای قلب ما را آب نکند
-آه بچه ها اینقدر عبوس نباشین بخدا هیچی نیس حالا میبینین فردا صبح نوری قشنگ من با آن سیمای ناز و آن ۲ تا چشمان سیاه که مثل الماس میدرخشد از هواپیما پیاده میشه بعد گرم و داغ خودشو بگردن ما میندازه و بجای بوسه از شدت هیجان لبهاشو گاز میگیره
بهرام پوزخندی زد و بعد بمن خیره شد و ناگهان سکوتش را شکست
-یعنی تو اینطور مطمئنی؟
با همه قدرت سعی میکردم او را دلداری بدهم
-ببین بهرام من نوری را میشناسم شاید این کارا مضحک باشه ولی بد نیست بدونی که نوری حتی ناخنهای پای تو را قیچی کرده لای دستمال پیچیده و تو چمدونش مثل یه گنجینه قایم کرده !نه!باور کردنی نیس که یه آدمی مثل پرویز بتونه اونو از تو بگیره خواهش میکنم اگه میخوای فردا برای استقبال از عشق زندگیت به فرودگاه بیایی اول از این قالب بیرون بای !اصلا اینجوری قابل تحمل نیستی!دختره دق میکنه!
بهرام سرش را پایین انداخت سنگی که جلو پایش بود به جلو شوت کرد و بعد گفت:ولی اون حتی یه تلفن بمن نزد!
-بهرام!بهرام!مگه فامیلا میذارن بعد از ۵ ماه دوری آدم بخودش برسه از کجا معلومه که تلفن نکرده باشه ؟خواهش مکینم این ۲۴ ساعت هم صبر کن بالاخره همه چیز روشن میشه!همه چیز!
مهرا با سر حرفهای مرا تایید کرد.
-میدونی چیه ما ایرونیها عادت کردیم که هر سکه ای را از طرف باختش ببینیم ما عادت داریم هر حادثه ای رو از روی بدش تماشا کنیم.مثل اینکه سق زندگی ما ملتو با خم برداشتن..آخه چرا این همه بدبینیم؟مثل اینکه ما عاشق غم و رنجیم!نگاه کن!یه مادر بچه شو از خونه میفرسته از خونه بره بیرون تا بره سینما تفریح اما وقتی بچه پاشو از خونه میذاره بیرون همه اش میناله خدایا بچه ام زیر ماشین نرفته باشه!
بهرام با بیحوصله گی لبخندی زد و گفت:بسیار خوب بسیار خوب من از این لحظه خوشبین میشم شما را بخدا دیگه فلسفه نبافین من فردا با چهره گشاده قلب شکفته لبخند بر لب دسته گل بر دست میام فرودگاه دیگه چی میگین؟
آنوقت هر ۳ خندیدیم چند دقیقه بعد بهرام از ما جدا شد و رفت و مهران را تنها گذاشت من به مهران نگاه کردم و گفتم:مهران راستشو بخوای منم میترسم باور کن!
مهران با نگاهی نوازشگرانه بمن لبخند زد و بدون اینکه حرفی بزند او هم مرا تنها گذاشت و رفت...انگار که مهرام هم از ته دل میترسید .
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید