نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

باز پرويز!پرويز!...خداي من!باز پرويز حيله گر و وحشي!
تقريبا فرياد زدم:بس كن نوري او يه فريبكاره او يه گرگه...
نوري نگاه عجيبي بمن انداخت و بعد به آرامي از اتاقم خارج شد و مرا با افكار دردآلودم تنها گذاشت.پرويز از هر فرصتي براي پاشيدن تخم ياس و بدبيني در مغز عاشق و تبدار نوري استفاده ميكرد.بطور حتم امروز صبح خودش را در دانشكده به او رسانده تا افكار زهر آلودش را در پيكر ناتوان شده از عشق اين دختر تزريق كند.باز آن منظره هميشگي در برابرم ظاهر شد .پرويز در زاويه اي از يك باغ كمين كرده بود و من هر قدر به او نزديكتر ميشدم سر او بيشتر تبديل به يك گرگ ميشد.
آنشب يراي جدا كردن پرويز از گروه كوچكمان هزار نقشه طرح كردم.گاهي تصميم ميگرفتم همه ماجرا را با بهرام در ميان بگذارم اما ميديدم بهرام آنقدر نسبت به پرويز حساسيت پيدا كرده كه فقط گفتن همين موضوع ممكنه به جداي ابدي اين زوج عاشق بينجاند.گاهي تصميم ميگرفتم بروم و دست به دامان پرويز بشوم و التماس كنان از او بخواهم كه نوري را آزاد كند و با او فاصله بگيرد اما باز هم فكر ميكردم هر نوع التماس و درخواست حتي تماس با پرويز ممكن است نوري را بيشتر به او نزديك كند...اما دمدمه هاي صبح بود كه تصميم قطعي را گرفتم .در اولين فرصت از پرويز بخواهم كه تماسش را با نوري قطع كند و با همين فكر بخواب رفتم...فرداي آنروز من تمام مدت در جستجوي پرويز بودم تا او را بگوشه خلوتي بكشانم و همه چيز را به و بگويم اما هر وقت سر و كله پرويز پيدا ميشد نوري هم با من بود حوالي ظهر بود كه تلگرافي براي نوري رسيد...
«نوري جان دلمان برايت يكذره شده !...حالا كه سيمستر اول تموم شده براي آخر هفته پيش ما بيا !...2 تا بليط رفت و برگشت فرستاديم كه دوستت مهتا را هم با خودت بياوري دلمون ميخواد دوستت را ببينيم»
وقتي هر 2 تلگراف را خوانديم بهم نگاه كرديم و بعد نوري دست مرا گرفت و گفت:خدايا تو با من ميايي؟
در يك لحظه بفكرم رسيد كه با رفتن نوري به تهران بهترين فرصت براي ملاقات و گفتگو با پرويز بدستم مي افتد.
-نه عزيزم !من هنز چند تا از واحدهام مونده !تازه...مهران ممكنه ناراحت بشه!
نوري با ناراحتي بمن خيره شد ...
ولي من دهانش را با 2 بوسه بستم و گفتم:تو سيمستر دوم باهات ميام..
نوري اندكي آرام شد و بعد تلگراف را برداشت و بطرف كلاس بهرام براه افتاد تا تلگراف را به او نشان بدهد.
آنروز من تا عصر نوري را نديدم يكي دو امتحان پي در پي مرا كاملا بخود مشغول كرده بود .غروب بود كه وترد خوابگاه شدم.آه خداي من!نوري گريه ميكرد صداي گريه نوري بود كه از اتاقش ميامد بطرف اتاقش دويدم و او را بغل زدم
-چه شده نوري ؟چه اتفاقي افتاده؟
نوري تلگراف پدر و مادرش را كه همچنان در دستهايش مچاله كرده بود كف اتاق اتداخت و گفت:نگفتم!نگفتم!اون مثل من عاشق نيست...
-چي شده نوري؟
-اون وقتي تلگرافو ديد و خوند گفتش برو عزيزم.
-خوب مگه غير از اين ميخواستي؟
صداي گريه نوري باز هم اوج گرفت..
-اگه... اگه اونم مثل من عاشق بود حداقل ميگفت منم با تو مي آم مگه چي ميشه؟تو هواپيما با هم بوديم تو تهرون هم هر روز همديگرو ميديديم.
-ولي هنوز دو سه تا امتحان بهرام مونده.
-آه بله اون غير از من به چيزهاي ديگه هم عشق ميورزه.
-ولي نوري جان كمي عاقلانه فكر كن اين سفر تو فقط يك هفته طول ميكشه.
-اهه!من حتي 7 دقيقه هم نميتونم از بهرام جدا بمونم.
در مقابل منطق عجيب و غريب نوري چه ميتوانستم بگويم؟او همچنان تحت تاثر عقايد زهر آگين پرويز بود.و بدبختانه هر روز هم اثر اين افكار وسوسه انگيز بيشتر و بيشتر ميشد...
ظاهر قضيه همان بود كه نوري ميگفت نوري انتظار داشت كه بهرام وقتي تلگراف را ميخواند بگويد:نوري جان من بي تو حتي 1 دقيقه هم نميتونم زنده بمونم مرگ بر امتحان!من با نو مي آم...هر چي ميخواد بشه بشه .
ولي عاقلانه اين بود كه نوري يا سفرش را به تاخير بيندازد تا دو سه امتحان باقيمانده بهرامتمام بشود و بهرام هم با او همراهي كند يا اينكه يك هفته را بتنهايي بگذراند.اما زبان دل نوري چيز ميگفت حالا نوبت پرويز بود كه از اين فرصت استفاده كند و هر چه ميخواهد در گوش اين دختر عاشق بخواند ولي همه اميد من بفردا بود.فردا كه نوري در هر صورت سوار هواپيماي شيراز را بمقصد تهران ترك ميگفت.من بديدن پرويز ميرفتم و ازاز او ميخواستم كه براي هميشه خودش را از زندگي عاشقانه نوري و بهرام بيرون بكشد..
لحظه پرواز بسيار غم انگيز بود نوري خيلي خشك و سرد با بهرام خداحافظي كرد با من و مهران هم رفتار بسيار سردي داشت و وقتي هواپيمايش از روي باند رودگاه پرواز كرد من براي اولين بار چشمان بهرام را پر از اشك ديدم.نميدانم چرا احساس ميكردم آن دو نفر براي هميشه از هم جدا شده اند. بهرام همانطور كه پشت فرمان اتومبيلش نشسته بود و ما را از فرودگاه به شهر مياورد گفت:ممكنه بريم يه چيزي بخوريم؟
من به مهران نگاه كردم ما زبان همديگر را ميدانستيم و بلافاصله اندوه عاشقانه بهرام را دريافتيم و مهران گفت:ميريم حاجي بابا.
بهرام در سكوت اتومبيلش را بسوي حاجي بابا پيش راند در آنموقع روز فضاي اين پاتوق دانشجويي خالي بود پشت يكي از ميزها نشستيم و بهرام بلافاصله سفارش قهوه داد من براي اينكه محيط را از آن خشونت و خشكي در آورم خنديدم و گفتم:هي!بهرام!اول پياله و بد مستي؟
بهرام سرش را بلند كرد و در چشمان من خيره شد و بعد گفت:متها تو خيال ميكني اون برگرده؟
-آه اين چه حرفيه ميزني مسلما بر ميگرده!
بهرام سرش را تكان داد و گفت:بله حتما برميگرده ولي پيش من برنميگرده!
-بهرام اين چه حرفيه ميزني او ديوونه توس
بهرام در حاليكه فنجان قهوه اش را سر ميكشيد گفت:ديوونه من بود و حالا نيست اون با دلخوري منو ترك كرد مگه اينطوري نبود مهتا؟
من سايه هاي لرزان اشك را همچنان در چشمان بهرام ميديدم انگار كسي در گوش او خبر بدي گفته بود روي چهره دلنشين اين پسره جذاب دانشگاه شيراز غباري از اندوه نشسته بود به او جواب دادم
-نه او هميشه مال توس چه شبها كه تو خوابگاه سرشو روي پاي من گذاشته و فقط براي اسمت كه بهرامه گريه ميكرده!هرگز فكرشو نكن!
-پس چرا آنطور سرد از من جدا شد؟
-براي اينكه از تو انتظار داشت.
-چه انتظاري مهتا؟
-خوب!اون دلش ميخواست تو هم باهاش ميرفتي!
-ولي من همين فردا امتحان دارم.
-آه بله درسته منم همينو بهش گفتم ولي خوب قلب عاشق اين چيزارو نميفهمه!
-خوب اگه فقط اينه من درستش ميكنم وقتي ميخواد برگرده ميرم تو باند فرودگاه زير چرخهاي هواپيماش دراز ميكشم.
من و مهران بصداي بلند خنديديم.مهران قهوه اش را سر كشيد و بعد از ما جدا شد.
-ميدونين درست يك ساعت ديگه منم امتحان دارم اگه مهتا مثل نوري قهر نميكنه من تنهاتون ميگذارم.
بهرام از جا بلند شد و دست مهران را فشرد و گفت:مهران ممنونم از اين همه اطمينان ممنونم من خيلي ناراحتم با مهتا ميريم حافظيه.
مهران لبخندي زد و شوخي كنان گفت:آه فكرشو نكن هر چي باشه بوي نوي رو ميده.
مهران رفت و من و بهرام هم چند دقيقه بعد بطرف حافظيه حركت كرديم.
صبحهاي حافظيه آنهم در فصل پاييز كه مسافرين شيراز رفته اند اسماني است.در اين لحظات فضاي آرامگاه از بوي گلها و عطرهاي ناشناس پر است .چهچه پرندگان كه انگار اشعار حافظ آسماني را ميخوانند زائران خانه حافظ را به وجد و شوق عارفانه اي ميبرد.
من هر وقت بخواهم به زيارت پيغمبر شعر پارسي بروم صبح ميروم.وقتي كنار آرامگاه حافظ نشستيم بهرام بي اختيار دستش را بطرف كتاب حافظ دراز كرد آنرا بدس من داد و گفت:من نيت ميكنم تو باز كن.
-بچشم.
بهرام چشمانش را روي هم گذاشت تا نيت كند و من در همان لحظه احساس كردم كه چهره بهرام از شدت اندوه و ناراحتي كتورم شده است. كتاب حافظ را گشودم آه خداي من چه شعري
«گر بود عمر به ميخانه روم بار ديگر
بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر
خرم آنروز كه با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميكده يكبار ديگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله كه روم من ز پي يار دگر»
بهرام سري تكان داد و گفت:خيلي خوب حافظ عزيزم منتظر ميشم منتظر.
وبعد از كنار آرامگاه قدم زنان دور شديم و در محيط شاعرانه و رنگين آرامگاه براه افتاديم من در خلوت خورم بيشتر به ملاقات با پرويز فكر ميكردم و حرفهايي كه بايد به او ميزدم در ذهن خود مرتب ميكردم و بهرام غرق در تصورات اندوه زده اش بود... يكبار ناگهان بطرف من برگشت و گفت:مهتا
-بله.
-من واقعا نوري را دوست دارم روزايي بود كه فكر ميكردم نوري هم مثل خيلي از دختراي ديگه س همينكه آدم جند ديت از او گفت همينكه قلبشو فتح كرد ميره پي كارش اما حالا ميبينم چقدر اشتباه ميكردم...براي يه مرد اينجور حرف زدن شايد كمي لوس باشه اما وقتي نوري پرواز كرد انگار كه تمام گوشت تنه منو با هزار قلاب به بال هواپيما بسته بودند و ميكشيدند ميخواستم فرياد بكشم و از درد بميرم.
من در سكوت افسانه هاي عشقي بهرام را ميشنيدم و در دل احساس ميكردم كه عليرغم اين همه بدبينيهاي نوري اين بهرام است كه بيشتر از نوري دارد از عشق ميميرد و هزار تكه ميشود.
آنروز هر قدر تلاش كردم كه پرويز را تنهايي پيدا كنم و با او حرف بزنم نشد بهرام تا ساعت 10 شب من و مهران را رها نكرد.
وقتي از ما جدا شد مهران گفت:خيلي تنهاس خيلي درد ميكشه.
بعد بطرف من برگشت با احساس مخصوص خودش گفت:يه وقت به عشق من مشكوك نشيها؟
-نه عزيزم عشق ما تو كره خودش حسابي پخته شده ولي من از عشق اينها ميترسم.
مهران كه هميشه افكار مرا پيشاپيش ميخواند گفت:حتما ميخواي با پرويز حرف بزني؟
-بله همينكارو ميكنم.
-كي؟
-فردا صبح اول وقت.
-موفق باشي.
صبح فردا به طرف كلاس پرويز براه افتادم بچه هاي كلاس جلو در راهرو جمع بودند سراغ پرويز را گرفتم يكي از دوستان پرويز با لحن كنايه آميزي گفت:خانم مهتا شما خيلي از حوادث عقلين پرويز همين امروز صبح با هواپيما پريد.
-كجا؟
-تهران
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید