نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

ما 4 نفر سوار اتومبيل اسپورت بهرام از ميان شهر پاييز زده شيراز براه افتاديم...سر چهار راه و پشت چراغ قرمز مردم با حسرت خاصي ما را برانداز ميكردند و بعضيها برايمان سوت ميكشيدند و عده اي از شيرازيهاي مهربان حرفهاي قشنگي ميپراندندو
-الهي قربون هر 4 نفرتون!
-چقدر بهم ميايين!
-خوش باشين كاكو!
اتومبيل قرمز رنگ و روباز ما از دشتهاي صاف و باران خورده شيراز بسرعت ميگذشت بهرام تند ميراند و اتومبيل هم گويي در هواي شسته و تميز دشت به هيجان آمده بود.گاهگاه روستاييان مهربان شيرازي در وسط مزرعه بيل را تكيه گاه خود ميكردند و برايمان دست تكاه ميداند.از راديو اتومبيل موزيك جوانانه و تندي پخش ميشد احساس سبكي و راحتي خاصي ميكردم نوري وب هرام جلوي اتومبيل نشسته بودند و من و مهران روي صندلي عقب نشسته بوديم.
باد خنك پاييز گويي همه زندگي را تا ژرفاي قلب ما پيش ميراند نيمرخ نوري با آن بيني متناسب و اندكي سر بالا و مژه هاي سياه و برگشته موهاي بلند كه در دست باد سركشي ميكرد در آن لحظه تماشايي ترين تابلو خاقت و هستي را در فضا رسم ميكرد..بهرام هر چند لحظه يكبار بطرف نوري برميگشت لبخندي مهر آميز ميزد و دوباره به جاده روبرو نگاه ميكرد مهران متفكر و انديشمند و به دشتها و كوههاي دوردست نگاه ميكرد و من گرم انديشه هاي خودم بودم و بدنبال راهي ميگشتم كه براي هميشه ارتباط پرويز را با گروه خودمان قطع كنم.
سرانجام بهرام اتومبيل را كنار جاده متوقف كرد و با دست به 4 درخت قطور و سايه داري كه در حاشيه يك تپه روييده بودند اشاره زد و گفت:جاي عاشقانه اييه مگه نه؟
مهران گفت:عاليه همه ككمك ميكنيم تا وسايل را ببريم زير درخت.چند لحظه بعد ما پتوها را زير چتر بزرگ و سبز درختان پهن كرديم .بهرام بساط رنگين و سفره قشنگي را انداخته بود.
نوري بلافاصله ضبط بهرام را براه انداخت و بعد با آهنگي كه پخش ميشد به چرخش و نوسان افتاد.مثل رقص درختان در باد بهرام به ساقه تنومند درخت تكيه داده بود و فرشته شيرين و زيباي خود را تماشا ميكرد .من به بهرام نزديك شدم و بشوخي گفتم:آهاي ناقلا دختر مردمو اينطور ديد نزن چيه؟ميخواي با چشمات قورتش بدي!
بهرام كه محو پيگر بلند بالاي نوري شده بود لبخند شاد و شيريني بر لب آورد و گفت:هر كي جاي من بود همون روز اول قورتش داده بود!
باد در گيسوان بلند نوري ميپيچيد و هر لحظه تابلويي بديع از زيباييهاي خداداد نوري خلق ميكرد.بتدريج نوري در ميان علفاي طلايي رنگ پاييزي به دويدن پرداخت.نيروي شتابنده جواني او را از زمين كنده و به پرواز در آن همواي اثيري در آورده بود.بهرام نيز آشفته حال سر بدنبال نوري گذاشت 2 پروانه خوش رنگ و بال در دل صحرا از بوته اي به بوته ديگر ميپريدند.شوق پريدن در منهم جون طوفاني وزيدن گرفت خطاب به بهرام گفتم:براي عشاق بازنشسته در اين شرايط بهترين كار قدم زيدنه!
بهرام خنده كنان گفت:پشت او تپه ها ديدنيه.
مهران جوابش را داد.
لازم نيست ما را از سر وا كنين ما خودمون ميدونيم پشت او تپه ها چه خبره!
نوري براي من يك بوسه فرستاد و من براي هر 2 آن زوج زيبا و دلربا بوسه اي پرواز دادم و بعد من و مهران راه افتاديم.
صداي موزيك هنوز بگوش ميرسيد و من همچنان غرق در تفكرات خويش بودم كه مهران با حالتي زيركانه پرسيد:حسوديت شده؟
برگشتم و به چهره مهران كه از صداقت آشكاري لبريز بود نگاه كردم بعد با تمام احساس يك زن عاشق به او گفتم:نه عزيزم من بهترين مرد دنيارو پيدا كردم!
-ولي تو مدتيه كه منو بكلي فراموش كردي.
-آه عزيزم كوچولو راست ميگي!شايد هم حق با تو باشه براي اينكه من خيلي نگران نوري ام...
مهران خيلي زود جوابم را داد:پرويز آدم نگران كننده ايه!
-پس تو هم در اين باره فكر كرده؟
در اين لحظه ما به قله كوچك تپه رسيديم.زير پاي ما علفهاي طلايي رنگ روي سينه دشت بادست نامرئي باد موج ميزد.در دور دست كاخ قهوه اي رنگ پرسپوليسي با همه غرورش قد برافراشته بود در سمت چپ ما زير آن درختان بلند دو موجود زيبا و رويايي بهرام و نوري از پي هم ميدرخشيدند حس ميكردم هوا از عطر زندگي انباشته ايت.
دلم ميخواست مثل فرشته هاي كتاب پر ميكشيدم و در آن هواي شسته و باران خورده به پرواز در مي آمدم و در آسمان روي قايقهاي سپيد ابر مينشستم و از آنجا بر سر نوري و بهرام و تمام عشاق دنيا باران طلا ميريختم .سايه هاي قطعات پاره پاره ابر از روي تپه بنرمي ميخزيدند و در دل دشت پيش ميرفتند چه منظره با شكوهي انگار هزاران قايق خاكستري پاروزنان بر روي دشت حركت ميكردند.
مهران دستم را گرفت و در كنار خود روي تپه نشاند و با هيجان كودكانه اي گفت:هرگز در عمرم چنين منظره قشنگي نديده بودم شايد هم اين قطعات ابر به كمك نور خورشيد ميخواهند سپاهيان طلايي عصر تاريخي رادر پيشگاه پرسپوليس به نمايش بگذارند.من دست مهران را فشردم و گفتم:هر چه هست زيباست !قشنگ است!آه چه روز خوبي!همه چيز عالي است سايبان ابر هواي شسته و باران خورده و 2 زوج عاشق در متن اين تابلو رويايي ما ديگه از زندگي چه ميخواهيم؟چرا اينهمه آدم بد توي اين دنيا فراوونه؟
فيلسوف متفكر من دستش را در ميان موهايش سر داد و گفت:آدمهاي بد از جمله رازهاي خلقتن!اگه يه روزي بتونيم اين معما را حل كنيم تموم ديوها دود ميشن و از صحنه زندگي بيرون ميرن.
گفتم:ولي بشر تا بحال نتونسته كليد اين طلسم شوم . زشت رو پيدا كنه تو رو خدا نگاه كن اين 2 موجود زيبا چقدر بهم مي آن.
چقدر عاشقانه همديگر رو دنبال ميكنن هيچوقت دو موجود عاشق كثيف و زشت از كار در نمي آن اما هميشه ديوها موجودات زيبا و عاشقو از هم جدا ميكنند.
مهران خنديد:عزيزم اينقدرها هم احساساتي نشو من خيال نميكنم كه پرويز انقدر هم ديو باشه!
-ولي من ميترسم مهران!او طور عجيبي اشتهاي بلعيدن نوري رو پيدا كرده!
-مگر تو به عشق نوري و بهرام مطمئن نيستي؟
-مطمئنم عزيزم ولي اون از ناجوانمردانه ترين حربه ها استفاده كرده!اون هرگز از بهرام بد نميگه بلكه تحسينش هم ميكنه.اما از هر فرصتي براي تيز كردن اشتهاي عشقي نوري سوءاستفاده ميكنه!اون ميخواد يواش يواش به نوري كه ميدونه داره از عشق منفجر ميشه.بفهمونه كه بهرام با همه عشق و علاقه اي كه نشون ميده لياقت به چنين دختري رو نداره!
مهران سرش را با افسوس تكان و گفت:بدبختانه دخترا هم خيلي احساساتي و زود باورن!
براي اولين بار نتوانستم از طبقه دختران و همجنسانم در برابر انتقاد آرام مهران دفاع كنم.
-بله مخصوصا نوري اون حالا عجيب تحت تاثير عقايد پرويزه!و همين منو ميترسونه!
مهران در حاليكه نوري و بهرام را همچنان عاشقانه سر در پي هم گذاشته بودند تماشا ميكرد گفت:پرويز نقشه جالبي طرح كرده!اول عقايدشو تزريق ميكنه و بعد كه موفق شد بهرامو از اوج تخيلات عاشقانه نوري پايين بكشه خودشو بعنوان مظهر همان عقايد به نوري تحميل ميكنه!بايد بگم او در جواني استعداد و لياقت سياستمدارهاي حيله گري داره از خودش نشون ميده!
-بدبختي اينه كه فاصله ظاهري بهرام و پرويز خيلي كمه هر دو جذابند!هر دو محبوب دختران دانشگاه !هر دو در موقعيت خانوادگي مشابهي قرار دارند.
-آه نه خدا نكنه ببين بهرام چطوري نوري را مثل يه بت پرستش ميكنه چطور عاشقانه اونو بو ميكشه!
مهران در اين لحظه شايد هم تحت تاثير تابلو بديع و عاشقانه اي كه آن زوج زيبا و رنگين زده بودند از روي تپه بلند شد.مرا هم از زمين كند و گفت:منم دلم ميخواد ميون اين علفزارهاي طلايي بدوم.
قهقهه نشاط من در دشت پيچيد فيلسوف جوان منهم ميخواست جواني كند.چند وقت پيش من و مهران يكبار ديگر به اين دشت گسترده بازگشتيم تا خاطرات سفر با نوري و بهرام را تجديد كنيم.من و مهران باز بروي همين تپه نشستيم و به تماشا ايستاديم...آنروز هم تصادفا آسمان دشت پرسپوليس از لكه هاي ابر پوشيده بود و سايه هاي خاكستري ابرها چون هزاران قايق از سينه دشت عبور ميكردند باد در علفها موج مي انداخت و من ميديدم كه نوري و بهرام دست در دست هم در ميان درياي زرد و علفاي پاييز زده ميدوند و از هر حركتشان اميد نشاط و آرزوهاي بلورين و قابل تقديس انساني ميريزد من دست مهران را گرفتم و بي اختيار گفتم:ميبيني نوري قشنگ خودمون را ميبيني...نگاه كن چقدر قشنگ ميدود درست مثل يك پرنده!
مهران پكي به پيپش زد و سرش را بعلاما اندوه پايين آورد
-بيچاره نوري عاشق.
و حالا وقتي به نقل همه آن صحنه ها ميپردازم اين نقطه از خاطراتم نقش برجسته و شاعرانه تري دارد...
آنروز ما تا شب پرسپوليس را از غوغاي خنده سرود زندگي و آوازهاي شاد عاشقانه پر كرديم!تا وقتي خورشيد از پشت لكه هاي ابر بما سلام ميداد ما در سينه دشت ميدويديم و چون پرندگاه در فضاي گسترده دشت پرواز ميكرديم و هنگامي كه شب شد بهرام چراغهاي كوچك اتومبيلش را روشن كرد و گفت:اينطوري بهتره خيلي شاعرانه اس!ديگه شيطوني هم كافيه ميخواهيم حال كنيم!
نوري از ته قلب فرياد زد:دوستت دارم دوستت دارم.
بهرام از داخل ساك ساندويچها و نوشابه ها را بيرون كشيد و گفت:اين نوشابه مخصوص آقاي مهران فيلسوف كبيره كه اميدوارم روزي اسرار زندگي آدمها را كشف بكنه و كف دستشون بگذاره!و مثلا بگه چطور ميشه كه آدم هزار تا مرد هزار تا دختر ميبينه ولي بي اعتنا از كنارشون نيگذره اما ناگهان مقابل يك دختر يا مرد مي ايسته سراپا جذب ميشه و براي موجودي كه حتي يكساعت پيش نميشناخت حاضره بزرگترين فداكاريهارو بكنه!آها چطور؟
مهران سرش را تكان داد و گفت:بهرام ناچارم مايوست كنم چون فيلسوف به كسي ميگن كه اول از همه قلب نداشته باشه!
همه ما از اين شوخي خنديديم بهرام غوطه ور در حال و هواي عاشقانه اي كه لحظه به لحظه پررنگتر ميشد گفت:ميخوام امشب فيلسوفو رو زمين جا بگذاريم و 3تايي به آسمون پرواز كنيم چطوره؟
من محو اينهمه صداقت و در تماشاي حالت نشئه آميز عشق از خودم خارج شدم و بگشت و گذار در آن فضاي كاملا شاعرانه در آمدم..
جواني عشق همدليهاي دوستانه چقدر زيباست !در آن لحظه زندگيما چقدر زيبا بود.اموا موزيك نسيم ملايم و مطبوع دشت بازي دلبرانه ماه از پشت ابرها و بعد حضور دو زوج عاشق كه حاضر بودند براي هم بميرند و حتي خداوند را هم در عرش ملكوت به هيجان مي آورند!
نوري از شدت هيجان چشم در چشم بهرام دوخته بود و گريه ميكرد و كلمات نامفهومي زير لب زمزمه ميكرد بهرام مثل اينكه عروسكي را بغل كرده باشد با لحن مادرانه اي ميگفت:عزيزم!عزيزم!اين اشكهاي تو منو ميكشه!عروسكم عروسكم!بالاخره من يكروز تو را مثل پرنده اي خشك ميكنم و براي هميشه تو اتاقم ميگذارم تا هيچكس بهت دست نزنه جز خودم.
و آنوقت نوري با صداي بلند التماس ميكرد يا الله يا الله منو بكش منو قرباني خودت بكن.
از هر كلام ما از هر حرف ما مستي جواني ميريخت حتي وقتي به آسمان نگاه ميكرديم باران نشئه انگيز و مستي بخش جواني بر سر ما ميريخت گرماي احساس آن فضاي ساكت و دنج آن محيط شاعرانه در ما جادويي عجيب شكفته بود .هر 4 نفر ناگهان از جا بلند شديم و در تاريك روشن مهتاب در حاليكه صداي مرغان غريب از درزدستها شنيده ميشد .به چرخشي عارفانه در آمديم!در آن لحظه نميدانستيم چه حالي داريم!نه! اين چرخش در اويش مولوي در خانقاه نبود اين شورش داغ و سيل آساي احساس جواني بود كه ما را در مشتهاي داغ خود ميفشرد...نوري چرخ زنان بسوي آسمان ميپريد و فرياد ميزد!ستاره ها!ستاره ها!من شما را ميچينم !بهرام را در پيچ و تاب سحر آميزي ديوانگي ميكرد.مهران خودش را در هياهوي جنون آسا گم كرده بود و من روي زمين افتاده بودم و براي علفهاي مرده و خشكيده صحرا ضجه ميزدم آه خدايا آنشب غوغابرانگيز را من چگونه بايد توصبف كنم!
پيكر بلند كتناسب نوري در متن سياه شب مرا به گذشته هاي دور بشريت ميبرد انگار كه او رقاصه معبد بت پرستان بود كه با رقص طوفاني خود مرگ را به ارمغان مي آورد!
فرداي آنروز هر لحظه كه يكديگر را ميديديم از خاطرات و ديوانگيهاي پيك نيك ديروز حرف ميزديم آنقدر خسته و كوفته بوديم كه شب خيلي زود بخوابگاه آمديم!
نوري روي بستر من دراز كشيد و باز ديوهاي رنج آور افكارش را از شيشه جادويي آزاد كزد...
-مهتا مهتا من امشب بيشتر از هر شب ديگر ميترسم!
-ديگه چي شده عزيزم؟
-ميترسم ميترسم ديگه هرگز نتونيم ديوونگي ديشبو تكرار كنيم.
-آخه براي چي عزيزم ؟اينكه چيزه ساده ئيه هفته ديگه مهمون من!
نوري روي بسترم دراز كشيد نگاهي به سراپايم انداخت و گفت:فكر نميكني ديگه هر كاري بكنيم تكراريه!فكر نميكني ديگه بهرام از تكرارش خسته بشه!
حس كردم دوباره آن حالت سرگشتگي و ماليخوليايي در نوري سر برداشته است آمدم و كنارش نشستم و موهايش را نوازش دادم.
-عزيزم اين فكرا چيه كه ميكني؟بهرام از هميشه بيشتر عاشقته از هميشه!
نوري با ناباوري به چهره ام خيره شد و گفت:راست ميگي تو اينو حس ميكني؟
-بله عزيزم !
-ولي من باورم نميشه آخ كاش ديشب آنقدر ميجرخيدم كه زير پاي بهرام ميمردم!آخ كه چقدر عاشقم!آنقدر عاشقم كه ميخوام از فشار عشق هزار تكه بشم!اما بهرام چي؟بهرام هم عاشقه!ولي اگر 3هفته فقط 3 هفته منو نبينه همين حرفهاي عاشقانه را براي ديگري ميزنه مگه تو همين دانشگاه 10 تا دوست دختر نداشت؟همه شونو ميشناسم؟همه شون از كجا معلوم كه دوباره بطرف اونا برنگرده؟
از كجا معلوم همين ضيافتو براي هر كدوم اونا نداده باشه؟
من در برابر هجوم افكار تلخ نوري در آنشب خسته كننده و مه آلود واقعا نميدانستم چه بايد بكنم؟چه بايد بگويم؟سرانجام در مقابل پرسشهاي بيشمار نوري فرياد زدم.
-بس كن نوري!اگه بهرام عاشق اونا بود كه ديگه عاشق تو نميشد!يك مرد 100 بار هم ممكنه عاشق بشه اما فقط يكبار ممكنه عشق حقيقي را پيدا كنه!آنوقته كه مرد براي هميشه كولبار عشقش را از دوش ميندازه و همانجا كنار درخت بارور عشقش براي هميشه آروم ميگيره!مگه نه؟
نوري لحظه اي سكوت كرد انگار كه استدلال من در او اثر كرده بود اما بعد از چند لحظه سرش را به علامت ياس تكان داد و گفت:ولي من نشونه هايي كه پرويز ار يك عشق جاوداني ميده فقط در خودم ميبينم نه در بهرام.
من در سكوت خود بفكر فرو رفتم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید